تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-آموزنده-مرزبان-نامه-الاغ-سواددار

قصه آموزنده‌ی الاغ سواددار / قصه‌های مرزبان‌نامه

قصه آموزنده الاغ سواددار

قصه‌های مرزبان‌نامه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

روزی بود و روزگاری بود. یک روز در زمان خسرو انوشیروان میان گروهی از مردم گفتگویی پیدا شد و باهم زدوخورد کردند. وقتی آن‌ها را به دیوان عدالت بردند معلوم شد دو نفر باهم اختلاف داشته‌اند و یکی از آن‌ها دیگری را کتک زده، آن‌وقت چند نفر از دوستان به کمک آن‌یکی آمده‌اند، چند نفر هم به کمک این‌یکی و دعوای بزرگی پیدا شده.

در حضور انوشیروان از کسی که باعث دعوا شده بود برسیدند: «چرا این مرد را کتک زدی؟» جواب داد: «این مرد به من ظلم کرده بود، مال مرا خورده بود، من هم او را زدم.»

گفتند: «به تو ظلم کرده بود خوب بود شکایت می‌کردی و حق خود را می‌گرفتی نه اینکه خودت با او دعوا کنی. پس دیوان عدالت را برای چه درست کرده‌اند؟»

آن مرد گفت: «من هم چند بار برای گفتن شکایت خود آمدم. ولی چون دشمن من با دربان‌ها آشنایی داشت هیچ‌کس به حرف من گوش نداد و مرا به دیوان و دربار راه ندادند. من هم عاجز شدم، دست از جان خود برداشتم و خواستم انتقام خود را بگیرم.»

انوشیروان فرمان داد، داد او را بگیرند و حق او را بدهند. و بعدازاین که. چند بار چنین اتفاقی افتاد و معلوم شد که کسانی به دیوان و دربار راه نیافته‌اند. خسرو فرمان داد طنابی از ابریشم ببافند و زنگ‌هایی بر آن آویزان کنند و یک سر طناب را بر بالای ایوان بارگاه و یک سر آن را در میان میدان عمومی شهر به زنجیری استوار کنند تا هر کس ظلمی دیده و شکایتی دارد آن زنجیر را بکشد و زنگ‌ها به صدا درآید و انوشیروان از آن باخبر شود و دادخواه را احضار کنند و به حرفش گوش بدهند و دربان‌ها نتوانند از ورود وی جلوگیری کنند.

همین کار را کردند و جارچی‌ها در شهر جار زدند که هر کس ظلمی دیده و شکایتی داشته باشد زنجیر عدل را در میدان کاخ عدالت تکان دهد تا انوشیروان به داد او بپرسد، و از آن زمان زنجیر عدل انوشیروان معروف شد. مردم هم هر وقت شکایت بزرگی داشتند زنجیر را می‌کشیدند و به‌فرمان خسرو انوشیروان به شکایت آن‌ها رسیدگی می‌شد.

مدتی گذشت و یک روز صبح طناب ابریشمین تکان خورد و زنگ‌های آویخته بیشتر از همیشه صدا کرد. خسرو گفت: «بروید دادخواه را بیاورید.»

فرمان‌بران رفتند، دیدند هیچ‌کس در میدان نیست ولی یک الاغ رنجور و برهنه در کنار زنجیر ایستاده و گردن زخم دار خود را به زنجیر می‌کشد و تن خود را می‌خاراند. گفتند: «عجب خر احمقی است که آمده اینجا با زنجیر عدالت بازی می‌کند.» الاغ را ازآنجا دور کردند و برگشتند گفتند: «هیچ‌کسی در میدان نیست.»

خسرو گفت: «اینک زنگ‌ها به صدا درآمده بود و شما می‌گویید هیچ‌کس نیست؟»

گفتند: «نه هیچ‌کس نبود ولی یک الاغ که پشتش زخم داشتن خود را با زنجیر می‌خارانید.» خسرو پرسید: «الاغ مال کی بود؟» گفتند: «خری بی‌صاحب بود و کسی همراهش نبود.»

بزرگمهرِ حکیم حاضر بود؛ گفت: «خوب، اگر این الاغ صاحب داشت و پالان داشت و طویله داشت و خوراک داشت و کسی همراهش بود که به زنجیر کاری نداشت. ناچار شکایتی دارد. خوب است الاغ را بیاورید تا معلوم شود که چرا صاحبی ندارد.»

فرمان‌بران درحالی‌که می‌خندیدند رفتند و طنابی به گردن خر بستند و او را کشان‌کشان به بارگاه آوردند. خسرو نگاهی به الاغ انداخت و به وزیر گفت: «خوب، بزرگمهر، حالا که چنین است بگو ببینم این الاغ چه می‌خواهد.»

بزرگمهر جواب داد: «این الاغ می‌گوید من چند سال در خانه ارباب خودم رنج بردم و از زمان جوانی تا حالا که به پیری رسیده‌ام هرروز کار کرده‌ام. هیچ‌وقت برای مصاحبم الاغ بدی نبوده‌ام، درباره خوراک حرفی نزده‌ام، هر باری که بر پشتم گذاشته‌اند کشیده‌ام و هر جا دستور داده‌اند رفته‌ام و هر چه پیشم گذاشته‌اند خورده‌ام. اما حالا مدتی است پیر و شکسته شده‌ام و دیگر آن نیروی جوانی را ندارم و از بس بارهای سنگین بارم کرده‌اند پشتم زخم شده و کم‌کم از وقتی فهمیده‌اند نمی‌توانم خوب بار بکشم از خوراک و آب‌وعلف من کم گذاشته‌اند و در اثر کم‌خوراکی بیمار و لاغر شده‌ام، امروز هم از طویله و خانه و زندگی‌ام بیرونم کرده‌اند و حالا نه شب خانه‌ای دارم که آسایش کنم و نه خوراکی دارم که بخورم و چون هیچ گناهی و تقصیری ندارم خودم را مظلوم می‌دانم.»

حاضران خندیدند و گفتند: «راستی اگر این خر زبان داشت همین چیزها را می‌گفت.» پس خر را به طویله بردند و جو و کاه دادند و خسرو دستور داد صاحب خر را پیدا کنند و حاضر کنند.

جارچی در شهر آواز در داد: «حکم حکم شاه است، هر کس الاغی به این نشانی گم کرده یا در شهر رها کرده است باید فردا برای کار مهمی در دیوان عدالت حاضر شود و اگر حاضر شود فایده خواهد برد وگرنه شناخته خواهد شد و گناهکار خواهد بود. وای بر کسی که فرمان خسرو را بشنود و فرمان نبرد.»

مرد آسیابانی که صاحب خر بود آن را شنید و فردا صبح در بارگاه حاضر شد و خودش را معرفی کرد. خسرو از او پرسید: «این خر را چرا در شهر رها کرده‌ای؟»

آسیابان جواب داد: «این الاغ پیر و بیمار شده و دیگر نمی‌تواند کار کند؛ من هم مردی تهی‌دستم و نمی‌توانم کاه و جو او را بدهم. حالا هم الاغی ندارم که با آن کارهای آسیاب را بکنم و خود را گناهکار نمی‌دانم و عذر من ناتوانی و نداری است.»

خسرو گفت: «اما اگر ما یک الاغ سالم و جوان به تو ببخشیم تا به کارهایت برسی و برای این الاغ پیر هم کاه و جو به تو بدهیم آیا حاضری الاغ را نگاهداری کنی و تیمار کنی و زخم‌هایش را خوب کنی و بگذاری در طویله‌ای که جوانی خود را به سر برده استراحت کند؟»

آسیابان گفت: «چرا حاضر نباشم، البته که حاضرم.» و از بس خوشحال شده بود این حرف هم از زبانش پرید و در دنبال حرف خود گفت: «او را تیمار می‌کنم، زخم‌هایش را هم خوب می‌کنم و اگر کاه و جو باشد حتی حاضرم سواددارش هم کنم.»

حاضران از شنیدن این حرف به خنده افتادند و فهمیدند از روی خوشحالی این حرف را می‌زند. خسرو دستور داد یک خر چابک به آسیابان ببخشند و برای هر شش ماه خوراک الاغ پیر هم کاه و جو به او بدهند و قرار شد الاغ پیر را هم همراه ببرد، معالجه کند و تیمار کند و شش ماه بعد نتیجه را خبر بدهد و اگر دستور را درست رفتار کرده بود انعام بگیرد و بازهم کاه و جو برای آن‌ها دریافت کند.

وقتی پیرمرد از در خارج می‌شد خسرو به شوخی به او گفت: «فراموش نشود که قرار شد سواددارش هم بکنی.» و باز چاکران خندیدند و پیرمرد خسرو را دعا گفت و رفت. اما بعد آسیابان پیش خود فکر کرد «عجب حرفی زدم، الاغ که سواددار نمی‌شود و حالا شش ماه دیگر جواب خسرو را چه بدهم.»

آسیابان ساده‌دل آمد به خانه و بااینکه کارش روبه‌راه شده بود چون شوخی خسرو را جدی گرفته بود دائم در فکر بود و می‌ترسید که شش ماه بعد بی‌سواد بودن الاغ را از او ایراد بگیرند.

آسیابان دختری داشت باهوش و درس‌خوانده. وقتی پدرش را متفکر و غمگین دید علت را پرسید و پدر موضوع سواددار کردن الاغ را گفت و برای اینکه دخترش ترس او را بیجا نداند. قدری هم موضوع را لفت‌ولعاب داد و گفت: «خلاصه گفته‌اند اگر خر سواددار نشود بیچاره‌مان می‌کنند و اگر سواددار بشود صد سکه طلا جایزه می‌دهند.»

دختر گفت: «نه پدر هیچ‌وقت چنین ظلمی نمی‌کنند که سواددار نبودن الاغ را ایراد بگیرند. اما حالا که چنین قولی داده‌ای سواددار شدن الاغ با من، من از امروز به او درس می‌دهم و درست سر شش ماه می‌توانی الاغ سواددار را به حضور خسرو ببری تا امتحان پس بدهد. آن‌وقت جایزه‌اش مال من. اگر هم سواددار نشد جوابش را من می‌دهم، اما شرطش این است که از امروز خوراک الاغ به عهده من باشد.»

آسیابان ‌هم خوشحال شد و قبول کرد و قرار شد خوراک دادن الاغ, به عهده دختر باشد.

آن‌وقت دختر آسیابان پنهانی دو جلد دفتر بزرگ درست کرد که هرکدام ده ورق داشت و به‌جای کاغذ، ورق‌های آن از چرم سفید و محکم بود و هر دو یک اندازه و یک‌شکل بود و روی صفحه‌های آن چیزهایی نوشت و یکی را برای امتحان کنار گذاشت و یکی را هم برای عادت دادن الاغ دم دست گذاشت.

دختر کارش این بود که روزها به الاغ خوراک دیر می‌داد تا خوب گرسنه شود آن‌وقت لابه‌لای ورق‌های چرمی دفتر را جو می‌ریخت و صفحه اول آن را جلو الاغ می‌گذاشت، الاغ جوها را می‌خورد و چون گرسنه بود و بوی جو می‌شنید با پوز خود یک ورق چرمی را کنار می‌زد و جوهای زیر آن را می‌خورد و بازهم صفحه دیگر را با پوز خود ورق می‌زد و جوهای زیر آن را می‌خورد.

دختر آسیابان در مدت شش ماه هر چه خوراک به خر می‌داد همین‌طور لای ورق‌های دفتر می‌ریخت و خر هم یاد گرفته بود که دفتر چرمی را ورق بزند و جو بخورد و بعد از شش ماه الاغ کاملاً عادت کرده بود که خوراک خود را لای ورق‌های کتاب پیدا کند. وقتی سر شش ماه شد دختر آسیابان به پدرش گفت: «الاغ سواددار برای امتحان حاضر است و این کتاب را می‌تواند بخواند، این کتاب چرمی کتاب مخصوص الاغ است.» دفتر نو را که پاکیزه مانده بود به پدر داد و شب هم الاغ را گرسنه نگاه داشت و فردا صبح آسیابان الاغ را با کتابش برداشت و به بارگاه خسرو آمد و گفت: «من همان آسیابانم. اینک امروز روز وعده است، زخم‌های الاغ را معالجه کرده‌ام، تیمارش هم کرده‌ام و سواد هم یادش داده‌ام و آمده‌ام جایزه بگیرم.»

حاضران خندیدند و بزرگمهر و خسرو انوشیروان‌ هم از این حرف تعجب کردند و گفتند: «چطور سواد یادش داده‌ای؟»

آسیابان گفت: «اینک در حضور خودتان او را امتحان کنید، این الاغ است این هم کتابش است که می‌تواند بخواند.»

مرد آسیابان کتاب را باز کرد و صفحه اولش را جلو الاغ گذاشت و الاغ گرسنه در جستجوی گاه و جو برحسب عادتی که داشت تند تند کتاب را ورق زد تا به آخر رسید و وقتی دید از کاه و جو خبری نیست عرعر خود را سر داد.

همه حاضران از دیدن این وضع به خنده افتادند و خسرو از زیرکی و هوشیاری آسیابان که در تربیت خر به کار برده بود خوشحال شد و جایزه‌ای را که وعده کرده بود به مرد آسیابان دادند و آسیابان خوشحال به خانه برگشت.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19708

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *