تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-حکم-قاضی

قصه‌ آموزنده: حکم قاضی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

حکم قاضی

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یکی از پادشاهان قدیم، قاضی بزرگ پایتخت را خواست و دستور داد برای یکی از شهرها یک قاضی انتخاب کند. قاضی بزرگ این موضوع را با چهار نفر از شاگردان خود در میان گذاشت و گفت: «آماده باشید تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحانی از شما بکنم و یکی از شما چهار نفر را برای قاضی گری در آن شهر به پادشاه معرفی کنم.»

فردا صبح قرار بود چند نفر را محاکمه کنند و قاضی بزرگ و شاگردان در جلسه حاضر شدند و دادگاه رسمی شد.

دادستان از متهم خواست تا خودش را معرفی کند و بعد گفت: «این مرد متهم است که گوشت و روغن گاو مرده به مردم فروخته است و ما می‌خواهیم داستان را از زبان شاکی بشنویم.»

شاکی که مردی شکم‌گنده بود خود را معرفی کرد و گفت: «من مردی غریبم که دو ماه است وارد این شهر شده‌ام. قبول دارم که پرخوری کار بدی است ولی من گوشت قورمه را خیلی دوست می‌دارم و زیاد می‌خورم. پیش‌ازاین در ده زندگی می‌کردم و آنجا قصابی نبود که هرروز گوشت بخریم و ما از اول زمستان گوسفندی می‌کشتیم و گوشت و چربی آن را می‌پختیم و قورمه می‌کردیم و در کوزه‌های دهن‌گشاد می‌ریختیم و در زمستان کم‌کم آن را در خوراک‌ها به کار می‌بردیم. وقتی من وارد این شهر شدم از گوشت قورمه سراغ گرفتم و کم بود و گران بود تا به یک بقالی رسیدم که گوشت قورمه می‌فروخت و ارزان‌تر از دیگران حساب کرد و من مشتری او شدم. هرروز از او گوشت قورمه می‌خریدم و مدتی گذشت تا یک روز که گفت قورمه تمام شده است. روز بعد باز رفتم و نداشت، روز بعد رفتم و نبود. از شاگردش پرسیدم گفت: «دیگر هیچ‌وقت قورمه نداریم. من اصرار کردم و گفتم اگر به آن قیمت نمی‌فروشی بگو و او گفت نه، ما دیگر قورمه نداریم. ولی تو بهتر است از قصابی گوشت تازه بخری و از خوردن قورمه صرف‌نظر کنی؛ زیرا قورمه حسابی گران است و درست کردنش صرفه ندارد.» پرسیدم مگر آنچه من می‌خریدم حسابی نبود؟ گفت: «نه، حسابی نبود، گوشت گاو مرده بود.» من از شنیدن این حرف حالم به هم خورد و چند روز مریض شدم و بعد به حاکم شهر شکایت کردم که در شهر شما یک دکاندار به من گوشت و روغن گاو مرده فروخته است و حاکم مرا و دکاندار را پیش قاضی بزرگ فرستاد تا تحقیق شود. این بود داستان من. مرد دکاندار هم همین است که خودش را معرفی کرده است.

قاضی بزرگ به مرد دکاندار گفت: «باید برخیزی و جریان کار را به‌راستی بگویی و اگر دروغ بگویی و بعد از تحقیق دروغ تو آشکار شود مجازات تو بدتر است.»

مرد دکاندار برخاست و گفت: «آنچه گفته شد حقیقت دارد؛ اما من مردی بدبختم و از مال دنیا فقط یک گاو داشتم که شیر و ماست آن را می‌فروختم و گاو مریض شد و یک روز ناگهان مرد. برای اینکه سرمایه‌ام از میان نرود گوشت آن را که نمی‌توانستم به قصاب بدهم قورمه کردم و فروختم و تقاضای عفو دارم.»

دادستان گفت: «به‌طوری‌که شاهدها شهادت می‌دهند این مرد دروغ می‌گوید و علاوه بر آن گاوهای دیگر دارد و باعث این کار، طمع بوده است، اینک شاگرد او شهادت می‌دهد.»

شاگرد دکان‌دار برخاست و گفت: «آقای قاضی من مردی خداپرست و نوع‌دوست و راست‌گو هستم، ما هرگز در دکان گوشت قورمه نداشتیم تا یک روز که صاحب‌دکان گوشت قورمه آورد و می‌فروختیم تا تمام شد. بعد که مشتری آمد و قورمه نبود از خدمتکار خانه ارباب پرسیدم چرا دیگر قورمه درست نمی‌کنند و او داستان گاو مرده را شرح داد و تا آنجا که من می‌دانم ارباب گاوهای دیگر هم دارد.»

دادستان از خدمتکار خانه که حاضر بود داستان را پرسید و او گفت: «ما از این کار بیزار بودیم و به ارباب گفتیم که گوشت و روغن گاو مرده را به خورد مردم نباید داد؛ اما او گفت: می‌خواهم آن را برای سگ‌ها و گربه‌ها نگاه ‌دارم و مدتی بعد ما فهمیدیم که آن را به دکان برده و به مردم فروخته است.» چند نفر دیگر از نزدیکان مرد دکان‌دار هم شهادت دادند.

آن‌وقت دادستان گفت: «اگر کسی لباس کهنه به‌جای نو بفروشد گناهش مغبون کردن مشتری است و اگر کسی مال کسی را بدزدد گناهش بردن مال مردم است که عوض دارد و می‌توان ضرر آن را جبران کرد؛ اما کسی که در خوراک مردم تقلب کند سروکارش با حیات مردم است و جان مردم را به خطر می‌اندازد و مجازات چنین کسی مجازات آدم کش و قاتل است. من از قاضی بزرگ می‌خواهم که حکم اعدام این مرد جنایتکار را بدهد تا مایه عبرت دیگران باشد و دیگر کسی با جان مردم بازی نکند.»

قاضی بزرگ فکری کرد و گفت: «بی‌شک گناه این مرد گناه کسی است که قصد هلاک مردم را کرده است و مجازات اعدام برای او زیاد نیست. او را به زندان ببرید تا فردا او را به کیفر گناهش برسانیم.» و پایان محاکمه را اعلام کردند.

بعدازاینکه مردم رفتند و مجلس خلوت شد قاضی بزرگ به چهار نفر شاگرد خود گفت: «حالا برای امتحان آماده باشید. اکنون من مسئله‌ای را مطرح می‌کنم و از شما می‌خواهم در آن قضاوت کنید و حکم آن را بگویید. مسئله‌این است که:

«مردی مهمان داشت. خدمتکار خود را فرستاد از شیرفروشی شیر بخرد. خدمتکار شیر را در تغاری ریخت و روی سرش گذاشت تا به خانه برگردد. در بین راه یک لک‌لک که مار بزرگی را شکار کرده بود روی هوا پرواز می‌کرد و از دهان آن مار چند قطره زهر مار توی ظرف شیر چکید و خدمتکار، آن شیر را به خانه آورد و از آن شیر غذای شیرین پختند و مهمان‌ها آن را خوردند و مسموم شدند و هلاک شدند.

حالا می‌خواهم بگویید اگر شما قاضی باشید در این حادثه چه کسی را گناهکار می‌دانید و مجازات می‌کنید؟ هر یک جداگانه رأی خودتان را روی کاغذ بنویسید.»

چهار نفر شاگردان قاضی رأی خود را نوشتند و دادند. قاضی بزرگ جواب‌ها را گرفت و خواند؛ رأی اول چنین بود: «اگر من قاضی باشم خدمتکار را به دار می‌زنم که چرا روی ظرف شیر را نپوشانیده است تا زهر مار در آن نریزد.»

قاضی بزرگ گفت: «این حکم از عدالت دور است. درست است که روی ظرف خوراکی را همیشه باید پوشانید اما چون این خطر همیشه وجود ندارد که از هوا زهر مار در شیر بریزد و قانونی نداریم که ظرف خوراکی همیشه سرپوشیده باشد نمی‌توان خدمتکار را مجازات کرد.»

سپس رأی دوم را خواندند و چنین بود: «اگر من قاضی باشم کسی را گناهکار نمی‌دانم؛ زیرا درواقع گناه از لک‌لک بوده که مار را به هوا بلند کرده و حیوان را نمی‌توان مجازات کرد. مهمان‌ها هم قسمت و سرنوشتشان این بوده که با زهر مار مسموم شوند و مرگ هرکسی نوعی دیگر است یکی در رختخواب می‌میرد یکی در میدان جنگ.»

قاضی بزرگ گفت: «این حکم هم درست نیست. این‌که بگوییم قسمت چنین بوده و سرنوشت چنین بوده کار مردم عوام و نادان است. قاضی باید سعی کند حق و باطل را تشخیص بدهد.» و بعد رأی شاگرد سوم را خواندند که نوشته بود: «اگر من قاضی باشم صاحب‌خانه را مجازات می‌کنم که باعث مرگ مهمان شده چون اگر صاحب‌خانه پیش از آوردن آن خوراک آن را می‌چشید و می‌فهمید که غذا مسموم است دیگران نمی‌خوردند و هلاک نمی‌شدند پس صاحب‌خانه گناهکار است زیرا ممکن بود اگر مار هم نباشد کسی غذا را مسموم کرده باشد.»

قاضی بزرگ گفت: «این حکم هم از عدالت دور است؛ زیرا صاحب‌خانه در خانه‌اش از کسی ظنین نبود و کسی در آن خانه مشکوک نبود تا این احتیاط لازم باشد و چنین دستوری هم نداریم که هر کس برای مهمان غذا تهیه می‌کند اول آن را خودش بچشد و هرگاه لک‌لکی در هوا پرواز کند و ماری به نیش گرفته باشد و از نیش مار زهر در شیر بریزد و صاحب‌خانه خبر نداشته باشد دور از انصاف است که او را گناهکار بدانیم.»

حکم قاضی سپس رأی شاگرد چهارم را خواندند، نوشته بود: «توضیح لازم دارد.» قاضی بزرگ پرسید: «مقصود از توضیح چیست؟»

شاگرد چهارم گفت: «توضیح این است که به عقیده من اصولاً طرح این مسئله غلط است؛ یعنی اگر لک‌لکی ماری به دهان گرفته باشد و در هوا پرواز کرده باشد و از دهان مار زهر در شیر ریخته باشد و چنان آهسته و بی‌صدا ریخته باشد که خدمتکار نفهمیده باشد چه کسی به شما گفته است که لک‌لکی بوده است و ماری بوده است و زهری ریخته است. اگر خدمتکار این را فهمیده بود یا اگر کسی دیده بود و به او گفته بود او هم به صاحب‌خانه می‌گفت و شیر را امتحان می‌کرد و مهمان‌ها هم مسموم نمی‌شدند و اگر هیچ‌کس نگفته و هیچ‌کس خبر نشده چه کسی آن را به قاضی بزرگ خبر داده است؟ من می‌گویم توضیح لازم دارد که آیا اولین دفعه چه کسی داستان لک‌لک و مار را گفته است و از کجا معلوم است که راست گفته و اگر من قاضی باشم از همین‌جا تحقیقات را شروع می‌کنم: صاحب‌خانه را و خدمتکار را و شیرفروش را و آشپز را و هر که را در آن خانه بوده است حاضر می‌کنم و جداگانه از هرکدام داستان را می‌پرسم و حرف‌هایشان را باهم می‌سنجم. اگر داستان لک‌لک دروغ بوده و کسی آن را ساخته باشد نسبت به خودش بیشتر بدگمان می‌شوم و از او بیشتر بازپرسی می‌کنم که برای چه این داستان را ساخته. ممکن است شیرهای دکان شیرفروش فاسد بوده و او این داستان را ساخته باشد. ممکن است خدمتکار یا آشپز یا خود صاحب‌خانه با مهمان‌ها دشمنی داشته باشند و یکی از آن‌ها شیر را مسموم کرده باشد و بعد این داستان را ساخته باشد در این صورت آن‌کس که داستان لک‌لک و مار را ساخته گناهکار است؛ اما ممکن است داستان لک‌لک و مار درست باشد و کسی دیده باشد و بعد گفته باشد و از همه این‌ها می‌توان تحقیق کرد و قاضی عادل کسی است که در قضاوت عجله نکند و اطراف کار را بسنجد و از هر جا و هر کس که ممکن هست تحقیق کند و گناهکار را از بی‌گناه بشناسد و بعد حکم مجازات گناهکار را بدهد.»

قاضی بزرگ گفت: «آفرین بر تو، این داستان مسئله‌ای بود که من برای امتحان طرح کرده بودم و حق با تست. تو را به پادشاه معرفی می‌کنم و تویی که می‌توانی حق را از باطل تشخیص بدهی و به‌ناحق حکم نمی‌کنی.»

فردا روز قاضی بزرگ شاگرد چهارم را به پادشاه معرفی کرد و به شهری که قاضی نداشت به منصب قضاوت منصوب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25689

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *