تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-مورچه-و-زنبور

قصه‌ آموزنده: مورچه و زنبور || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

مورچه و زنبور

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. چند تا مورچه در خانه خرابه‌ای لانه داشتند و سال‌ها در آن زندگی می‌کردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند و مورچه‌ها و زنبورها هرکدام مشغول کار و زندگی خودشان بودند.

عده مورچه‌ها خیلی زیاد بود و پدرها و مادرها و پسرها و دخترها و نوه‌ها و نبیره‌ها و نتیجه‌ها همه در یک لانه بزرگ و تودرتو و پرپیچ‌وخم زندگی می‌کردند و همان‌طور که رسم مورچه‌هاست تابستان‌ها در باغ و صحرا و گوشه و کنار پخش می‌شدند و از صبح تا شب دانه جمع می‌کردند و انبارهای خود را لبریز می‌کردند و زمستان به استراحت می‌پرداختند.

یک روز زنبور درشت بر سر دیوار نشسته بود و تماشا می‌کرد. دید یکی از مورچه‌ها یک‌دانه توت خشک را نیش گرفته و می‌خواهد به لانه بیاورد و چون زورش نمی‌رسید سرازیر شده بود و عقب عقب دانه را با خودش به بالای دیوار می‌کشید اما همین‌که به نیمه راه رسید توت خشک از نیشش افتاد و چند دفعه مورچه آن را از زمین تا نیمه راه آورد و افتاد تا اینکه عاقبت یک‌بار توانست توت خشک را به بالای دیوار برساند و دانه را لب بام زمین گذاشت و پهلوی آن ایستاد و از زور خستگی یک آه کشید و گفت: «آخ! ای خدا جان، خسته شدم!»

زنبور که از صبر و حوصله مورچه تعجب کرده بود پرواز کرد و آمد پهلوی مورچه نشست و گفت: «خسته نباشی، لابد می‌دانی که ما همسایه‌ایم و ما هم در شکاف همین دیوار خانه داریم.»

مورچه گفت: «متشکرم، بله می‌دانم، هرکسی به زندگی خودش مشغول است.»

زنبور گفت: «بله، زندگی، اما این چه‌کاری است که شماها می‌کنید؟»

مورچه گفت: «کدام کار؟ مگر ما چکار می‌کنیم؟»

زنبور گفت: «هیچی، کار شما این است که تمام سال ازاینجا و آنجا دانه‌های خوراکی پیدا می‌کنید و با هزار زحمت و مشقت آن را به خانه می‌کشانید و انبار می‌کنید و من تعجب می‌کنم که با این شکم کوچکی که شما دارید چقدر طمع‌کار و حریص هستید.»

مورچه گفت: «نمی‌فهمم که چه می‌خواهی بگویی، مگر غیرازاین کاری که ما می‌کنیم کار دیگری هم هست؟ ما تابستان‌ها کار می‌کنیم و زمستان‌ها در لانه می‌خوابیم و از پس‌انداز خودمان می‌خوریم. مگر شما زنبورها چکار می‌کنید؟»

زنبور گفت: «ما هیچ‌وقت زحمت دانه‌کشیدن و انبار کردن به خود نمی‌دهیم. ما در فصل تابستان بهترین خوراک‌ها را می‌خوریم و آن‌قدر می‌خوریم که تمام زمستان سیر هستیم و می‌خوابیم تا دوباره تابستان بیاید.»

مورچه گفت: «بسیار خوب، شما آن‌جور هستید، ما هم این‌جور. عیسی به دین خود موسی به دین خود، همه که نباید یک‌جور باشند. هرکسی سلیقه‌ای دارد و راه و رسمی دارد. شما زحمت نمی‌کشید مال مردم را می‌خورید و مردم هم از دست شما راحت نیستند. همه هم به شما بدوبیراه می‌گویند. ولی روزی ما حلال است: از دانه‌های صحرا، از شکرهای ریخته، از باقیمانده خوراک حیوانات و مرغ‌ها. کاری هم به کار مردم نداریم؛ این است که شاعر هم از ما تعریف کرده و گفته:
میازار موری که دانه‌کش است*** که جان دارد و جان شیرین خوش است.

اما شما را به بدی یاد می‌کنند و شاعر گفته:
زنبور درشت بی‌مروت را گوی*** باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن.»

زنبور گفت: «این حرف‌ها مال اشخاص ناتوان است، شماها دلتان را به این خوش می‌کنید که مورچه هستید و بی‌آزار هستید و شاعر از شما تعریف کرده؛ اما هرگز از زندگی چیزی نفهمیده‌اید. هرگز گوشت دکان قصابی نخورده‌اید و هرگز انگور آویزان زیر داربست را نچشیده‌اید. یک روز هم عمرتان سر می‌آید و می‌میرید و هیچ حظی از زندگی نبرده‌اید. ولی ما وقتی بمیریم مغبون نیستیم، هم عیش دنیا را کرده‌ایم و هم با نیش خود از دشمن انتقام گرفته‌ایم و ارزش یک روز عمر ما از یک سال عمر شما بیشتر است، من می‌خواهم شاعر هم هفتادسال سیاه از ما تعریف نکند.»

مورچه گفت: «مگر شما گوشت دکان قصابی را هم می‌خورید؟»

زنبور گفت: «به! پس اگر خبر نداری امروز همراه من بیا تا ببینی ما چه‌کارها می‌کنیم.»

مورچه گفت: «من که نمی‌توانم همراه تو پرواز کنم، اگر راست می‌گویی مرا همراه خودت ببر تا تماشا کنم و یاد بگیرم.»

زنبور مغرور که می‌خواست افتخارات خود را به مورچه نشان بدهد مورچه را نیش گرفت و آورد دم دکان قصابی زمین گذاشت و گفت: «اینجا باش و تماشا کن.» بعد زنبور پروازکنان آمد روی دنبه گوسفندی که به قلاب آویزان بود نشست و چون قصاب آمد گوشت بردارد زنبور ترسید و پرید بالاتر؛ اما مرد قصاب که از جنجال زنبورها اوقاتش تلخ شده بود ساطور خود را بلند کرد و زد روی بدن گوسفند و چند تا از زنبورها را کشت و زنبورهای نیمه‌جان ریختند روی زمین و زنبورِ همسایه‌ی مورچه هم یکی از آن‌ها بود.

آن‌وقت مورچه که در گوشه‌ای نگاه می‌کرد آرام‌آرام آمد جلو و زنبور رفیق خود را پیدا کرد و به او گفت: «خیلی متأسفم، ما این‌طور زندگی را -که هر آن خطر جان در آن هست- نمی‌پسندیم.» اما زنبور مرده بود و جوابی نداد.

مورچه هم پای زنبور را گرفت و او را کشان‌کشان به خانه برد و از همان دیوار بالا برد و پهلوی همان توت خشک گذاشت و مورچه‌ها را خبر کرد و گفت: «بیایید بدن این زنبور را از هم جدا کنید، زهرش را دور بریزید و گوشتش را به لانه ببرید، زمستان به درد می‌خورد.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25686

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *