تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-حق‌شناسی-لقمان

قصه‌ آموزنده: حق‌شناسی لقمان || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

حق‌شناسی لقمان

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روز بود و یک روزگاری. لقمان حکیم مردی بود سیاه‌چرده و نازک‌اندام که تمام عمر خود را به پند گرفتن و پند دادن گذرانید و در زمان خودش هوش و عقل و حرف‌های خوب او در شهری که زندگی می‌کرد معروف بود و بعدها که در همه‌جا مشهور شد چنان او را به‌خوبی یاد می‌کردند که بعضی از مردم او را پیغمبر می‌دانستند.

از حرف‌های خوب لقمان که در کتاب‌ها نوشته‌اند این است که به پسرش نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «پسر جان، همیشه سعی کن وقتی غذا می‌خوری بهترین خوراک‌ها را بخوری، و وقتی می‌خوابی در بهترین خوابگاه‌ها بخوابی، و تا هر وقت زندگی می‌کنی از بهترین لذت‌های زندگی بهره‌مند باشی و به هر جا که می‌رسی خانه‌ای بسازی و در آن با دوستان به خوشی بگذرانی.»

پسر گفت: «پدر جان، اینکه تو می‌گویی برای من ممکن نمی‌شود بهترین خوراک‌ها و بهترین خوابگاه‌ها و بهترین لذت‌ها مال اشخاص خیلی پولدار است که می‌توانند همه‌چیز را برای خودشان فراهم کنند و همه‌جا خانه بسازند و من ممکن است دستم از مال دنیا خالی باشد.»

لقمان گفت: «همه حرف‌ها در همین است، مردم هم بیشتر خیال می‌کنند همه‌‌ی چیزهای خوب را با پول زیاد می‌شود خرید ولی این اشتباه است. پول زیاد اگر با عقل همراه نباشد به همراه خود ناراحتی‌های زیاد می‌آورد. صاحب پول زیاد بیشتر عمر خود را به تلخی می‌گذراند تا از زیادتر کردن پول لذت ببرد. ولی خودِ پول لذتی ندارد. بلکه لذت در عقل زندگی است و سعادت در آسایش فکر است. من هم نمی‌گویم گران‌ترین خوراک‌ها را بخری و نرم‌ترین خوابگاه‌ها را فراهم کنی و زیباترین زنان را داشته باشی و از خشت بلور و طلا و نقره خانه بسازی؛ می‌گویم سعی کن خوب‌تر و خوش‌تر زندگی کنی و معنی زندگی را بشناسی، برای این کار کافی است کمی دیرتر غذا بخوری تا خوب گرسنه شده باشی. در این صورت غذایی که می‌خوری مانند بهترین خوراک‌هاست. و کافی است کمی بیشتر کار کنی و کمتر بخوابی تا خواب خوش و شیرین داشته باشی در این صورت مانند این است که در بهترین خوابگاه‌ها خوابیده‌ای. و کافی است که خودت را به خوش‌گذرانی دایم عادت ندهی و سخت کار و سخت‌کوش باشی و قدری به بدبختی‌های دیگران هم فکر کنی در این صورت لذت‌های زندگی برای تو شیرین‌تر و گواراتر خواهد بود و زندگی خود را دوست‌تر خواهی داشت. و کافی است که با خوبی و مهربانی و خیرخواهی در دل مردم عزیز باشی و در این صورت همه‌جا خانه تو است و خانه‌ی دوستی را همه‌جا می‌توان ساخت.»

و حرف‌های خوب لقمان زیاد است.

یکی از سرگذشت‌های لقمان هم این است که یک بار لقمان را به اسیری برده بودند و او را به خواجه بزرگی فروخته بودند و خواجه هر چه بیشتر در کارهای لقمان نگاه می‌کرد بیشتر به عقل و هوش و حکمت و دانش او ایمان پیدا می‌کرد، به‌طوری‌که لقمان در نظر خواجه خیلی عزیز و محترم شده بود.

کم‌کم کار به آنجا رسید که خواجه، لقمان را مانند پسر و برادر خود دوست می‌داشت و او را مانند هم‌نشین و همدم خود می‌دانست.

خواجه بیشتر سعی می‌کرد در هر پیشامدی عزت و احترام لقمان را نگاه دارد و در سر سفره هم بهترین خوراک‌ها را به لقمان تعارف می‌کرد و این بود تا یک روز که از مزرعه برای خواجه یک خربزه نوبر تحفه آورده بودند.

خواجه کارد را برداشت و پیش از آن‌که خودش خربزه را بخورد یک برش از خربزه برید و به لقمان تعارف کرد، لقمان آن را گرفت و خورد و از قیافه لقمان پیدا بود که از آن راضی است. خواجه خوشحال شد و بازهم یک برش دیگر از خربزه برید و به لقمان داد. لقمان برای رعایت ادب آن را هم قبول کرد و مانند لقمه لذیذی خورد و تشکر کرد.

خواجه خوشحال‌تر شد و بازهم پاره‌ای دیگر از خربزه به لقمان داد و همین‌طور کرد تا اینکه فقط یک برش از خربزه باقی ماند. خواجه با خود گفت: «حالا دیگر می‌توانم خودم هم از این خربزه نوبر کنم.» اما همین‌که آن را خورد فهمید که خربزه آفت‌زده و بسیار تلخ بوده است. حلق و زبان خواجه از تلخی خربزه سوخت و خیلی ناراحت شد و دهان خود را شست و بعد از لحظه‌ای به لقمان گفت: «دوست عزیز، عجب خربزه تلخی بود و من نمی‌دانستم، چطور تو از اول تا حالا هیچ نگفتی و از تلخی آن حرفی نزدی، آخر این‌همه بردباری خیلی دشوار است.»

لقمان جواب داد: «بله، خربزه تلخ بود. ولی من مدت‌ها از دست تو شیرینی خورده‌ام و دلم راضی نشد از یک‌بار تلخی خربزه شکایت کنم؛ تو مرا عزیز داشتی من هم تو را عزیز داشتم، من همیشه به مردم نصیحت می‌کنم که در برابر خوبی‌های دیگران حق‌شناس باشند چگونه ممکن است خودم به نصیحت خود عمل نکنم؟ ای‌کاش این ‌یک برش آخری را هم به من دادی و از محبت خود خوشحال بودی همچنان که من از خوبی‌ها و بزرگواری‌های تو راضی و خوشحال بودم.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25808

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *