تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-شیر-بی‌یال-و-دم

قصه‌ آموزنده: شیر بی‌یال و دم || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

شیر بی‌یال و دم

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم بر بازوی خود خال بکوبم.»

در قدیم رسم بود عیاران و لوطی‌ها و «جاهل‌ها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال می‌کوبیدند و نقش شیر و پلنگ که نشان شجاعت بود یا صورت دوست و معشوق خود که نشان وفاداری بود یا شکل کارد و شمشیر را که نشان زورآوری و جنگجویی بود روی بدن خود می‌کشیدند تا در همه حال نشان دلخواه خود را همراه داشته باشند.

بیشتر دلاک‌ها هم این کار را بلد بودند و علاوه بر اینکه در حمام‌ها خدمت می‌کردند و سروصورت مردم را می‌تراشیدند و دندان می‌کشیدند و کودک را ختنه می‌کردند، خال‌کوبی هم می‌کردند. رسم خال‌کوبی این بود که اول پوست بدن را با آب جوشیده می‌شستند و بعد نقش حیوانات یا چیزهای دیگر را با مرکب روی بدن مشتری می‌کشیدند و بعد با سوزن روی آن خط‌ها پوست بدن را خراش می‌دادند و آب بعضی از گیاهان دارویی را روی آن می‌مالیدند و بعد از مدتی که درد آن ساکت می‌شد و زخم و جراحت آن خوب می‌شد جای آن نقش‌ها به رنگ سیاه روی بدن می‌ماند و تا آخر عمر پاک نمی‌شد.

حالا این رسم ناپسند، قدیمی شده و آدم‌های باتربیت هرگز بدن خود را خال‌کوبی نمی‌کنند. ولی آن روزها این کار هم یکی از آداب‌ورسوم «جاهل‌ها» بود.

باری مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم روی بدنم کبودی بزنم و خال بکوبم.»

دلاک گفت: «بسیار خوب، چه صورتی می‌خواهی بزنی.»

گفت: «من پهلوانم و مانند شیر قوی و نترس هستم و می‌خواهم صورت شیر را روی بدن خود خال‌کوبی کنم.»

دلاک گفت: «مبارک است، نقش شیر را کجای بدنت می‌خواهی بکوبی.»

گفت: «بر بازوی راستم، نزدیک شانه‌ام.»

دلاک گفت: «بسیار خوب، بازویت را برهنه کن، و آنجا بنشین.»

مشتری نشست و دلاک کار خود را شروع کرد: بازوی مشتری را شستشو داد و سوزن خال‌کوبی را در آب جوش فروبرد، قدری آب گیاه و پنبه‌ی پاکیزه آماده کرد، و قلم و دوات را حاضر کرد و نقش شیر را با مرکب روی بازویش کشید و بعد به کار خود مشغول شد.

همین‌که دلاک اولین سوزن را به بازوی مشتری کشید، پهلوان بازویش سوزش کرد و فریاد کشید: «آخ دستم! داری چکار می‌کنی؟»

دلاک گفت: «کاری می‌کنم که خودت خواستی. مگر نقش شیر نمی‌خواستی؟»

پهلوان گفت: «چرا، نقش شیر، ولی تو از کجا شروع کرده‌ای؟»

دلاک گفت: «از دمش شروع کردم، اینجا درست انتهای دم شیر است.»

پهلوان که بازویش از نیش سوزن می‌سوخت گفت: «خیلی خوب، حالا دمش را ول کن، سرش را و تنش را بکش، بگذار شیر من دم نداشته باشد. فرض می‌کنیم شیر من دمش را بریده‌اند.»

دلال گفت: «چه مانعی دارد، از دمش صرف‌نظر می‌کنیم.»

بعد دلاک از سرِ شیر شروع کرد و اول خواست یال و کوپال شیر را خال‌کوبی کند. همین‌که سوزن را به پوست بازوی مشتری آشنا کرد باز فریادش بلند شد.

«آخ سوختم، خیلی درد می‌آید، چه‌کار می‌کنی؟»

دلاک گفت: «دارم نقش شیر را درست می‌کنم، کمی آرام باش اکنون تمام می‌شود.»

پهلوان پرسید: «حالا کجای شیر را داری درست می‌کنی؟»

گفت: «یال شیر را»

گفت: «ای‌بابا، یال و کوپال که چیز مهمی نیست، بگذار شیر من یال نداشته باشد، همان نقشی بدن شیر را بکش کافی است.»

دلان گفت: «ای به چشم، از یالش هم گذشتیم.» بعد دلاک با خود فکر کرد: «خوب، از دمش که نشد، از سرش هم که نشد، خوب است از پای آن شروع کنم.» آن‌وقت سوزن خال‌کوبی را در جای پنجه پای شیر به بازوی مشتری فروبرد.

باز پهلوان فریاد و فغان سر داد و پرسید: «این دیگر کجای شیر است؟»

دلاک گفت: «این پنجه‌ی پای شیر است.»

پهلوان گفت: «بابا عجب استاد وسواس و خرده‌بینی هستی، پنجه پای شیر که پیدا نیست، من که نمی‌خواهم نقاش‌خانه‌ی چین درست کنم، فقط هیکل شیر را می‌خواهم، بگذار پای شیر من پنجه نداشته باشد، یک کاری بکن که دردش کم باشد و زود تمام شود.»

دلاک گفت: «اطاعت می‌شود، از حالا دیگر به خود اصل و اساس هیکل شیر می‌رسیم و به جزئیات کاری نداریم.» بعد، از روی تصویر شیر که کشیده بود خط شکم شیر را در نظر گرفت و سوزن را به بازوی پهلوان نزدیک کرد.

بازهم پهلوان دادوفریاد سر داد و گفت: «آخ، تو با این سوزنت مرا می‌کشی، چکار می‌کنی و این دیگر کجای شیر است؟»

دلاک گفت: «این دیگر قسمت اصلی بدن شیر است، این شکم شیر است و چاره‌ای نیست.»

پهلوان گفت: «نه آقاجان، شیر من شکم هم لازم ندارد، یک کاری بکن که شیر باشد ولی شکم هم نداشت، نداشت.»

دلاک حیرت‌زده شد و قدری فکر کرد و بعد سوزن خال‌کوبی را به گوشه دکان پرت کرد و گفت: «ببخشید آقای پهلوان، خیلی معذرت می‌خواهم، من تا حالا هزار نفر را خال‌کوبی کرده‌ام و صدبار نقش شیر را روی بدن مردم کشیده‌ام. ولی تا حالا هرگز شیر بی‌یال و دم و شکم ندیده‌ام.»

شیر بی‌یال و دم و اشکم که دید؟ *** این‌چنین شیری خدا کی آفرید؟

حالا که تو طاقت سوزن خال‌کوبی نداری بهتر است بازویت را هم همین‌طور سفید و پاکیزه بگذاری و زحمت خود را از سر من هم کم کنی و ادعای پهلوانی و شیرافکنی هم نکنی.

چون نداری طاقت سوزن زدن *** باری از شیر ژیان هم دم مزن



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25776

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *