تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان کودکانه پری ناز یا ناز پری؟ (13)

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم.

کتاب داستان کودکانه

پری ناز یا ناز پری؟

نویسنده: فریده خلعت بری
تصویرگر: علی بوذری

به نام خدای مهربان

سلام. اسم من پری ناز است. من تنها فرزند پدر و مادرم هستم. پدرم معلم است و مادرم خانه‌دار. هر دو نفر به قول خودشان از صبح تا شب کار می‌کنند تا من راحت زندگی کنم؛ اما به نظر من کارشان فایده‌ای ندارد. هیچ‌وقت نمی‌توانند آنچه را که من می‌خواهم برایم بخرند. بدتر از آن، این‌که مرتب از من کار می‌کشند، درست مثل یک خدمت کار.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 1

– پری ناز، کجایی؟ بیا کمک کن سرِ فرش را با من بگیر که ببریم حیاط و بشوییم.

این مادرم است که حتی یک دقیقه آرامش من را هم نمی‌تواند ببیند!

– آمدم مامان، آمدم.

– کجا بودی؟ چند روز دیگر بیشتر به عید نداریم و من هنوز نصف خانه‌تکانی را هم تمام نکرده‌ام.

– مامان، به خدا این‌ها کار من نیست. من که قالی‌شوی نیستم. چرا مثل مادرِ فرشته قالی‌ها را نمی‌دهید به قالی‌شویی؟

– عزیزم، می‌دانی که ما پول برای این‌جور کارها نداریم.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 2

بازهم مامان از همان جمله‌ی همیشگی برای ساکت کردن من استفاده کرد. پول نداریم، پول نداریم، پول نداریم!

تازه از پهن کردن فرشِ شسته شده خلاص شده بودم که فریاد مادر بلند شد:

– پری ناز، کجایی؟ ظهر شده است. الآن پدرت از راه می‌رسد. برو چند تا نان لواش بخر و زود بیا.

– مامان جان، لواشی که چند دقیقه‌ی پیش داشت در کوچه صدا می‌کرد. اگر نان نداشتیم، می‌گفتید همان موقع از او می‌خریدم.

عزیزم، نان لواشی هم بیات است و هم گران‌تر.

برای آن‌که ادامه‌ی گفت‌وگو به پول نداشتن ختم نشود، به‌سرعت از خانه بیرون آمدم و تا جایی که می‌توانستم آرام‌آرام به‌طرف نانوایی رفتم. دلم می‌خواست نان خریدن و برگشتنم یک سال طول بکشد.

آن روز ناهار، مثل خیلی از روزهای دیگر، شامی سیب‌زمینی داشتیم. چه قدر از مزه‌ی سیب‌زمینی بدم می‌آمد. ولی چه می‌توانستم بکنم، گرسنه و خسته بودم. چند لقمه خوردم و رفتم که کمی بخوابم.

هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای مادرم بلند شد:

– پری ناز، دخترم، چای دم کن و بعد لباس بپوش که با پدرت بروی خرید عید.

نه، فکر نکنید که خرید عید رفتن لذت‌بخش است. اصلاً این‌طور نیست. باید مدت‌ها در صف اتوبوس می‌ایستادیم و بعد با اتوبوس‌های شلوغ و بدبو به بازار می‌رفتیم. بابا برای خرید فقط به بازار می‌رفت. می‌دانید چرا؟ چون ارزان‌تر بود!

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 3

چه قدر از پوشیدن لباس‌های بازاری بدم می‌آمد. لباس‌ها همه به نظرم دست‌دوم می‌آمدند، اگرچه همیشه فروشنده‌ها در جواب سؤال من که می‌خواستم بدانم لباس یا کفشِ دست‌دوم است یا نه، با اخم می‌گفتند: «این چه حرفی است، دخترخانم!»

برای مامان و بابا چای دَم کردم و با بی‌میلی آماده شدم که همراه بابا به بازار بروم و کفش و لباس نو بخرم. روز بدی بود. بعد از مدتی پیاده‌روی و سرگردانی، آخرسر از میان کفش‌های موجود، یک کفش صورتی خریدم و یک پیراهن گل‌دار. قشنگ نبود، اما بهتر از آن را فروشنده نداشت!

شنبه صبح هرچه کردم که کفش نو را بپوشم و به مدرسه بروم، مادرم اجازه نداد. گفت:

– عزیزم، کفش عید را که قبل از عید نمی‌پوشند، آن‌هم برای مدرسه رفتن! اگر دو بار لی‌لی بازی کنی، دیگر کفشی نمی‌ماند.

حوصله‌ی درس و مدرسه را هم نداشتم. خوشبختانه، از درس‌ومشق خبری نبود و صحبت برنامه‌های عید، همه را سرگرم کرده بود.

به خانه که برگشتم، هنوز سلام نگفته بودم که مادرم گفت:

– پری ناز، برو لباس‌های خشک‌شده را از روی بند جمع کن و بیاور اتو کنم.

کیفم را به گوشه‌ای پرتاب کردم و راهی پشت‌بام شدم.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 4

وقتی برای عوض کردن روپوشم به اتاقم رفتم، چشمم به جعبه‌ی کفشی که دیروز خریده بودم، افتاد. درِ جعبه را باز کردم و کفش را درآوردم. اگر کفش، مال من بود، پس حق داشتم هر وقت می‌خواستم آن را بپوشم. کفش را پوشیدم و شروع به قدم زدن کردم.

– پری ناز، کجایی؟ بیا این کیسه‌ی زباله را بگذار بیرون کنار درخت.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 5

نگاهی به کفش‌هایم کردم. برای این کفش‌ها استفاده‌ی بهتری به‌جز بردن زباله و گذاشتن آن در کوچه، وجود نداشت! با عصبانیت کیسه‌ی سنگین زباله را برداشتم و هن‌هن کنان کنار درختِ روبه روی منزل گذاشتم. ناگهان چشمم گرد شد. یک جعبه‌ی کفش طلایی‌رنگ هم کنار زباله‌ها بود! بااحتیاط خم شدم و درِ جعبه را باز کردم.

– وای خدای من، چه کفش زرد زیبایی! این کفش حتماً کفش دختر شاه‌پریان است. چه قدر زیبا است.

کمی دوروبرم را نگاه کردم و وقتی کسی را آن اطراف ندیدم، درِ جعبه را بستم و آن را در بغل گرفتم. بعد با سرعت برق و باد خودم را به اتاقم رساندم. از خوشحالی پر درآورده بودم. کفش صورتی را درآوردم و به گوشه‌ای پرتاب کردم. روی تختم نشستم و درحالی‌که دعا می‌کردم کفش اندازه‌ی پای من باشد، آن را پوشیدم. مثل این بود که از اول هم برای من دوخته شده بود!

ناگهان اتاق دور سرم چرخید و احساس کردم به زمان و مکان دیگری وارد شده‌ام.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 6

باغ بزرگ و زیبایی بود که حتی در خواب هم فکرش را نمی‌کردم.

کفش‌های زرد را به پا داشتم و لباسی زردوزی شده و بسیار گران‌قیمت به تن کرده بودم.

موهایم را با زیباترین روبان‌ها بافته بودند و روی تابی در بین دو درختِ پر از گل مشغول تاب خوردن بودم.

باورم نمی‌شد که می‌توانستم فقط تاب بخورم و تاب بخورم.

خدمت کاری که لباس تمیز و زیبایی پوشیده بود، به من نزدیک شد و پس از تعظیم کوتاهی که کرد، گفت:

– ناز پری خانم، اگر مایل هستید، به داخل برویم. صبحانه حاضر است.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 7

کمی به دوروبر نگاه کردم. هیچ‌کس جز من و آن خدمت کار نبود. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. چه خواب زیبایی بود. نخواستم از خواب شیرینم بیدار شوم. تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم در خواب بمانم! با کمک خدمت کار از تاب پایین آمدم و به‌طرف خانه رفتم. خانه که چه بگویم، چه قصری بود، پرشکوه‌تر و زیباتر از قصر دختر شاه‌پریان که در قصه‌ها خوانده بودم. روی میز بزرگی آن‌قدر خوراکی گذاشته بودند که در عمرم ندیده بودم. بدون آن‌که حرفی بزنم نشستم. آخر من که آداب‌ورسوم زندگی اشرافی را بلد نبودم. بهتر بود حرفی نزنم تا لو نروم. برایم شیرینی و نوشیدنی گذاشتند. چه خوشمزه بود. دلم می‌خواست هرچه روی میز بود را می‌بلعیدم؛ اما خجالت می‌کشیدم. فقط شیرینیِ داخل بشقابم را خوردم.

خدمت کاری از راه رسید و گفت:

– معلم آمده‌اند. لطفاً به کلاس درس تشریف ببرید.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 8

کلاس درس، اتاق بزرگ و مجللی بود که در آن معلمی بسیار شیک‌پوش و مرتب انتظار من را می‌کشید.

من تنها شاگرد کلاس بودم.

چه قدر جای دوستان هم‌کلاسی‌ام خالی بود!

در تنهایی و سکوتِ کلاس، نه از درس چیزی فهمیدم و نه دیگر از زیبایی‌های کلاس لذتی بردم.

ظهر که شد، باز همان خدمتکار آمد و مرا به اتاق غذاخوری برد. بازهم خودم بودم و خودم و البته میزِ پر از غذاهای خوشمزه و خوش عطر. به خودم جرئت دادم و از خدمت کار پرسیدم:

– ناهار را هم باید در تنهایی بخورم؟

خدمت کار با تأسف سری تکان داد و گفت:

– خودتان که می‌دانید، خانم و آقا آن‌قدر گرفتارند که نمی‌توانند در این ساعت‌ها به منزل بیایند.

یاد مامان و بابای خودم افتادم. بابا، با تمام کار و گرفتاری و خستگی، همیشه ناهار را با من و مامان می‌خورد. حالا نه مامانی بود و نه بابایی. دیگر اشتهای خوردن هم نداشتم. چند قاشق بیشتر نخورده بودم که برخاستم و به خدمت کار گفتم:

– سیر شدم، متشکرم.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 9

خدمت کار گفت:

– در سالن سینما، فیلم قشنگی برای نمایش آماده شده است. اگر میل داشته باشید، برای تماشای فیلم بروید.

همراه خدمت کار حرکت کردم.

در سالن سینما هم تنها بودم. آخر مگر می‌شود همیشه تنها بود و فقط تاب‌بازی کرد، یا به تماشای فیلم مشغول شد؟ حوصله‌ام سر رفته بود. دلم می‌خواست صدای مامان را بشنوم و با کمک کردن در کارهای خانه، کسالت تنهایی را دور بریزم؛ اما افسوس که نه مامانی بود و نه کارِ خانه‌ای.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 10

بعد از دیدن فیلم، کمی در باغ بزرگ و زیبا قدم زدم؛ اما به‌طرف تاب نرفتم. حوصله‌ی تاب‌بازی هم نداشتم.

هوا تاریک شده بود که خدمت کار به دنبالم آمد و حاضر بودنِ شام را خبر داد. به گفته‌ی او، بعد از شام می‌توانستم به اتاقم بروم و ضمن گوش دادن به موسیقی، استراحت کنم.

میز شام هم مثل میز ناهار و صبحانه مفصل و رنگارنگ بود؛ اما اشتهای من به غذا حتی از ظهر هم کم‌تر شده بود. دلم گرفته بود و می‌خواستم هرچه زودتر به اتاقم بروم و برای ندیدن مامان و بابای خوبم، تا صبح گریه کنم. راستی، چرا من به آن قصر آمده بودم؟ اگر تنبیه هم بود، دیگر بس بود!

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 11

به هر زبانی بود، خدمت کار را راضی کردم که به اتاقم بروم و استراحت کنم. وقتی در آن اتاق زیبا و مجلل تنها شدم، گریه را سر دادم و هق‌هق‌کنان خودم را روی تخت انداختم. چشمم به کفش‌هایم افتاد. از آن‌ها هم بدم می‌آمد. با عصبانیت کفش‌ها را از پا ۔ درآوردم و به گوشه‌ای پرتاب کردم.

ناگهان همه‌چیز دور سرم چرخید و احساس کردم به زمان و مکانی دیگر می‌روم.

روی تختم نشسته بودم. کفش‌های زرد در گوشه‌ای افتاده بودند و کفش‌های صورتی خودم در گوشه‌ی دیگری از اتاق! صورتم خیس اشک بود، اصلاً هرچه بود، تقصیر این کفش‌های لعنتی بود. تنها فکری که کردم این بود که کفش‌های زرد را به زباله‌دانی بیندازم. با ترس‌ولرز کفش‌ها را برداشتم، داخل جعبه گذاشتم و با سرعتی که هرگز از خودم ندیده بودم، به کوچه دویدم و جعبه را سر جای اولش در کنار آشغال‌ها گذاشتم. بعد با همان سرعت خودم را به خانه رساندم.

– پری ناز، کجایی؟ بیا با من در پاک کردن سبزی کمک کن.

– چشم، مامان جان، به روی چشمم، هرچه شما بفرماید.

داستان کودکانه: پری ناز یا ناز پری؟ || قدر زندگی را بدانیم. 12

وقتی به آشپزخانه وارد شدم، مادرم با حیرت به در نگاه می‌کرد تا ببیند کسی که جواب داده، من بودم یا دیگری! مامان را در آغوش کشیدم و درحالی‌که سر و رویش را می‌بوسیدم، گفتم:

– قربان مامان قشنگم بروم. من دیگر نه کفش می‌خواهم، نه لباس و نه خوراکی‌های جورواجور. هرچه دارم از سَرَم هم زیادتر است! از مدرسه هم که برگردم، تمام کارها را خودم انجام می‌دهم. شما و بابا باشید، دیگر چیزی نمی‌خواهم.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38072

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *