تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کاور-داستان-کوتاه-نیروانای-من-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: نیروانای من / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” نیروانای من “

و عمر چه زود می‌گذرد و تنهایی چه زود می‌رسد

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادی به فلاخن
رودکی

گاهی آدم البته دلش می‌گیرد، خوب، می‌آید بیرون، توی کوچه، و بر پله‌های جلو در -یا بگیریم- بر جدول جلو خانه مهندس حجتی می‌نشیند؛ عصا اگر داشته باشد، ستونِ دو دست می‌کند و چانه یا، دست بالا، پیشانی‌اش را بر پشت دست می‌گذارد. زنم می‌گفت: «چطور ندیدی؟»

خوب، دیدم، اما حوصله نداشتم. داشتیم از محضر می‌آمدیم. بالاخره اجازه خروج اختر را امضاء کردم. اما راستش ته دلم راضی نبود. چیزهایی هست که آدم پیشاپیش حدس می‌زند، حتی اگر، مثلاً مثل من، دستش موقع امضاء نلرزد.

فکر نمی‌کردم دارد گریه می‌کند، آن‌هم دکتر حقیقی، قاضی عالی‌رتبه گرچه سابق، با آن قد و آن طرز سر تکان دادن آن روزهاش به‌جای سلام. مگر چند سال بزرگ‌تر از من بود؟ دست بالاش هفت سال. البته شنیده بودم مریض است. هر دفعه یک چیزیش می‌شد، این دفعه فشارخونش بود. من که نبودم. بانو اول آمده در خانه ما. حرف که نمی‌زده، هیچ‌وقت نمی‌زند. مهندس می‌گوید: «کلفَت و این‌همه سر نگهدار!»

به مهندس فقط گفته بوده: «کمک کنید آقا را ببریم بیمارستان.»

آنجا به دکتر گفته. انگار آقا می‌گوید: «نمی‌دانم چرا این‌قدر خسته‌ام.» پیش از ظهر بوده. بانو هم می‌خواسته برود جایی، بگیریم خانه خویشاوندی. شب هم نمی‌توانسته برگردد. فردا صبح که برمی‌گردد، می‌بیند آقا خواب است. فکر می‌کند باز خوابیده است. ظهر که غذایش را می‌برد، ناچار بیدارش می‌کند. آقا گفته بوده: «مگر نگفتم من خسته‌ام؟ چرا نمی‌گذاری بخوابم؟» بعد هم که بلند می‌شود می‌نشیند، می‌پرسد: «تو هنوز نرفته‌ای؟»

به اصرار زنم رفتم دیدنش. می‌گفت: «یادت رفته چه کمکی بهمان کرد؟»

سر بهروز بود. در تظاهرات سال 56 گرفته بودندش. من که نمی‌دانستم. مادرش تلفن کرده بود به اختر. مسئله‌ای نبود. منکر شده بود. تازه، دیگر مثل سابق نبود. باورم که نمی‌شد. بهروز به مادرش گفته بود، دیگر شکنجه‌ای در کار نیست. دست‌هایش را نشان داده بود، حتی ساق پاهایش را. سعیده وقتی تعریف می‌کرد، می‌لرزید. چه پیر شده بود، ده سال می‌شد که ندیده بودمش. بعد وقتی فهمیدم که رمان‌ها بهش رسیده باورم شد که دارد یک‌چیزی پیش می‌آید. نخواستم بفهمم که چی، برای اینکه ننوشتم. همه‌اش نگران کار بهروز بودم، یا اصلاً بهروزها که خیابان‌ها را پر کرده بودند. سر انتخاب وکیل، دکتر کمک کرد. واقعاً دفاع خوبی کرد. بعد از انقلاب چند بار دیده‌امش. یک‌دفعه سوارش کردم. می‌گفت، ممنوع الوکالت شده است. توی دفتر وکالت یکی از آشنایانش کار می‌کرد. می‌گفت: «کی باور می‌کرد که این‌طورها بشود؟» پول ازمان نگرفت. زنم گفت: «حالا باید حق وکالتش را بدهیم.»

من که رویم نمی‌شود. البته حالا حرف سر نفوذ دکتر حقیقی در آن روزهاست. به مهندس هم گمانم کمک کرده است. نمی‌گوید. برای همین هم خاطرش را هنوز می‌خواهد، یا می‌خواست. گاهی دعوتش می‌کرد. من هم یک‌دفعه رفتم. چه تشریفاتی چیده بود! دکتر هنوز این‌طور نشده بود که شد. مهندس می‌گفت: «حرف که نمی‌زند. یک‌دفعه هم چرتش می‌برد.»

من که هیچ حوصله‌اش را نداشتم، گرچه قبلاً هم نداشتم، آن روزها که ماشینش را دم در خانه‌شان نگه می‌داشت تا بعد برادر بانو بیاید و بگذارد توی گاراژ. بعد هم وقتی شد آنچه می‌بایست بشود، همه‌اش از لاله یا لیلی‌اش می‌گفت که چطور آشنا شدند، یا حالا کجاست. قبل از انقلاب بود، همان سال ۵۵ یا ۵۶. نمی‌دانم چطور فهمیده بودند که دیگر کار تمام است. آن‌وقت زن یک پاش اینجا بود، یک پاش هم توی شیخ‌نشین‌ها. می‌گفته: «مگر آدم چند بار به دنیا می‌آید؟ همه‌اش همین است که هست، بعدش هم ای‌کاش امید بردمیدن بودی.»

زنم می‌گفت: «جواهرات قاچاق می‌کند.»

حدس می‌زد. اما مسلماً دکتر داشت زمین و خانه هاش را می‌فروخت، به دلار یا پاوند یا بگیریم جواهرات تبدیل می‌کرد و زن می‌برد خارج. بعد فهمیدیم توی بانک انگلیس و به اسم خودش واریز می‌کرده.

چند دفعه زنگ زدم. صدای دمپایی‌های چوبی بانو را هم شنیدم. می‌دانستم دارد از عدسی چشمی نگاهم می‌کند. گفتم: «بانو، منم. آمده‌ام دکتر را ببینم.»

بالاخره در را باز کرد. کوتاه‌قد است و تپل. گمانم چهل سالی‌اش باشد. هنوز هم آب و رنگی دارد. با آن گونه‌های سرخ و گرد، و چشم‌های میشی درشت. همیشه انگار آب‌نباتی، شوکولاتی، توی دهانش هست. لب‌هایش را غنچه می‌کند، چیزی را که نیست مک می‌زند، و بعد بالاخره حرفی می‌زند. گفت: «آقا خواباند.»

آهسته گفت. در را همان‌قدر باز کرده بود که فقط صورت گرد و نیمی از بدنش را می‌دیدم. بعد فهمیدم که چرا در را تمام باز نمی‌کند. صدای ناله مانند دکتر را شنیدم. نفهمیدم چه می‌پرسید. بانو دسته‌گل را حتماً همان اول دیده بود. من هم که گفتم چرا آمده‌ام، اما باز رفت. البته در را بست. برای زنم که تعریف می‌کردم تازه متوجه شد که چرا بانو معمولاً از پنجره آشپزخانه با همسایه‌ها حرف می‌زند. بالاخره آمد و در را برایم باز کرد. همان پیراهن زمینه سرمه‌ای با گل‌های ریز سفید تنش بود. جلیقه آقا را هم رویش پوشیده بود. آستین‌های هر دو دست را بالا زده بود. سرسرا لخت لخت بود. صندلی هم نداشت. جای چهارچوب چند تابلو روی دیوار مانده بود، و به‌جای چلچراغ فقط دو سیم لخت جدا از هم بود. در تالار بسته بود. بانو جلو جلو می‌رفت، پا جلو پایش می‌گذاشت و می‌رفت، همان‌طور که لی‌لی یا لیلا می‌گذاشت، به‌عمد شاید، تا نشنوم که کفش‌های چوبی‌اش بر زمین لخت صدا می‌دهد. اتاق‌های خوابشان طبقه بالا بود. دکتر حقیقی توی همان اتاقی بود که گمانم اتاق بانو بود، وقتی خانم هنوز بودش. دکتر حقیقی هر دفعه یک‌چیزی خطابش می‌کرد، مثلاً لیلی یا لی‌لی یا لیلا. بانو فقط می‌گفت، خانم. زنم هم نمی‌داند اسمش واقعاً چه بود. البته ما رفت‌وآمد زیادی نداشتیم، یعنی زنم نگذاشت. سر قضیه بهروز من ناچار شدم بروم سراغشان. لاله یا لیلی، یا هر چه که بود، کتاب «باربارا و جان» مرا خوانده بود، وقتی دانشجو بوده، بعد که فهمیده بود که من مثلاً خودم هستم، آمده بود که افتخار آشنایی پیدا کند. یک دسته‌گل مارگریت سفید هم آورده بود. حسابی هول شده بودم. بعدش زنم طعنه می‌زد که: «خیلی خوشحالی.»

همان اولش فقط چند جمله‌ای از داستان گفتیم، مثل همه می‌خواست بداند که این چیزها واقعاً اتفاق افتاده یا نه، مثلاً جان آدمی همان‌طور بوده که گفته‌ام، یا من، خودم، یک رأس مثلث باربارا و جان و راوی بوده‌ام؟ دست جلو دهانش می‌گرفت تا نبینم که می‌خندد، یا بیشتر بفهمم که دارد می‌خندد. من گفتم که جان آدمی واقعاً بود، البته نه این طور که گفته‌ام. بعد دیگر به کلیات پرداختیم. همیشه هم همین‌طورهاست. سؤالی می‌کنند که ادبیات مثلاً به نظر شما چیست؟ بعد آدم مجبور می‌شود توضیحاتی بدهد. بعد هم سؤال دیگری پیش می‌آید و آدم به حرف می‌افتد. فکر هم می‌کند، عجب آدم دقیقی. اما من دیگر از این مرحله گذشته بودم که بخواهم در یک نشست لباسی را که یک روز تن‌پوش عریانی‌ام کرده‌ام تار تار کنم، یا بهتر، از این غرفه غرفه‌هایی که روزی پناه من بوده‌اند جای بپردازم، تا مگر منزلگاه آن‌هایی شود که از راه می‌رسند، برای همین در و بی‌در می‌گویم تا مگر خودشان پیداشان کنند، حتی برای مثلاً لیلی با آن شبق موهای کوتاه اما پریشان و چند تار سفید از شقیقه راست تا پشت گوش‌ها. با همان تارها هم بازی‌بازی می‌کرد. لب‌هایش را با نوک زبان تر می‌کرد. زنم می‌رفت و می‌آمد. معلوم بود که عصبانی است. خودش هم همین‌طورها آشنا شده بود، به‌خصوص که لیلی آمده بود توی اتاق کار من. پشت میزم نشسته بودم و نمی‌دانم داشتم چه می‌کردم. لیلی گفته بود: «تو را به خدا بگذارید همان‌طور که هستند ببینمشان.»

شلوار کهنه لی پایم بود و پیراهن آستین‌کوتاه، با دمپایی. باز جای شکرش باقی است که زنم اجازه نمی‌دهد حتی توی اتاقم پیژامه تنم باشد. تازه لیلی لباس جلفی نپوشیده بود که مثلاً بی‌آستین باشد و شکاف پستان‌ها پیدا باشد، طوری که آدم نتواند به صرافت جای دیگری بیفتد، آن‌هم در حضور زن آدم که اصرار داشته باشد حسابی پذیرایی کند. در همان نظر اول متوجه شدم که چه کمر باریکی دارد. ساق پاهایش واقعاً زیبا بود، گرچه دامنش بلند بود و پا هم روی پا نینداخته بود. پیراهنش سفید بود با آستین‌های بلند پف‌کرده و دامن چین‌دار بلند. زنم که چای آورد دیگر داشتیم از سیاست حرف می‌زدیم. می‌گفت: «من نمی‌مانم.»

از علاقه‌اش به نقاشی هم گفت. تابلوهای زیادی خریده بود. البته آن‌وقت‌ها دیگر نقاشی نمی‌کرد. سه‌پایه‌ها و تابلوهایش را بعدها دیدم، روزی که دکتر ازاینجا می‌رفت. چیزی که نداشت. از آن‌همه قالی و قالیچه و صندلی و کاناپه و نمی‌دانم کمد و نقره و چینی‌آلات فقط همان تخت آهنی مانده بود و چند تا چمدان و چند کارتن که حتماً وسایل آشپزخانه تویشان بود، و یک یخچال کوچک. دکتر حتی چندین و چند دست از چینی‌هاشان را فروخته بود. شاید هم لیلی فروخت، همان‌ وقت که انگار گفت، می‌رود لندن. از دوبی برگشته بود. می‌گفت: «شما چرا می‌مانید؟»

من از امیدهایم گفتم، همه امیدهایی که آن سال‌ها همه‌مان داشتیم. لیلی فکر می‌کرد، اینجا دیگر جای ماندن نیست.

می‌گفت: «من از پدرم متنفر بودم، از بس مرتب دستور می‌داد.»

گفتم: «من اگر شاه برود و این دستگاه جهنمی ساواک برچیده شود، حاضرم زنم چادر سرش کند.»

گفت: «خودتان چی؟ حاضرید ریش بگذارید و پیراهن یخه حسنی بپوشید؟»

با چشم‌های خون‌گرفته، حتماً. روی سینه‌ام نشسته بود با آن صدای خرناس مانند از میان دندان‌هایی که چیزی را که نبود خرد می‌کرد، می‌گفت: «سرت را می‌برم.»

زنم دخالت کرد: «البته که نه، از کیسه خلیفه می‌بخشند.»

بعد حرف به جوان‌ها کشیده شد، همان‌ها که شلوار لی می‌پوشیدند و اُوِر ارتشی و کفش‌های کتانی پاره. می‌گفت: «بچه‌های دانشکده محاکمه‌ام کردند، آن‌هم به خاطر پوشیدن همین لباس‌های معمولی. من نمی‌خواهم لی بپوشم.» همان ‌وقت تصمیم می‌گیرد که با دکتر ازدواج کند. می‌گفت: «این چپ‌ها بدتر از این زن‌های چادری‌اند یا این مردهای ریشو.» یادم هست که گفت: «اگر دستم بهشان می‌رسید.» نفهمیدم چه کسانی را می‌گفت، مقصودش شاید همان کسی بود که اسید پاشیده بود، یا… نمی‌دانم. شاید من و امثال من را می‌گفت. می‌گفت: «سال‌ها بود دلم می‌خواست از نزدیک، شما را ببینم.»

قصدش معلوم بود. شاید هم فکر می‌کرد در من هنوز ته‌مانده‌ای هست از آن کسی که می‌نوشت تا ببیند عاشق است یا نه. لیلی می‌خواست بداند، حالا چه می‌نویسم. برای همین هم شاید آمد که ببیند کاغذهای روی میزم چیست، یا مثلاً حالا دارم چه پشتیوانی می‌سازم برای دیوار خانه‌ای که داشتیم بالاش می‌بردیم. واقعاً دستپاچه شدم، از بوی عطرش نبود، یا دست ظریف و آن انگشت‌های کشیده که کاغذهای روی میزم را ورق می‌زد. چین‌های روی سینه‌اش آن‌قدر بود که آن انحناهای حتماً لرزان پستان‌هایش را حتی حدس نمی‌شد زد. بعد که زنم سؤال‌پیچم کرد، فهمیدم آن‌طور که او دیده بود، اگر من هم می‌دیدم، شب حتماً لاله گوش اختر را می‌بوسیدم، اما انگشت‌هایم همه‌اش آن چند تار سفید رنگ کرده را می‌جست که لیلی به سرانگشتی حلقه‌حلقه‌شان می‌کرد. شاید هم نمی‌خواستم باز رأس مثلثی بشوم که یک رأس دیگرش دکتر حقیقی باشد که فردا به دیدنم آمد. می‌گفت: «من نمی‌خواهم بروم، اما چون لیلی می‌خواهد برود، می‌روم.» می‌خواست لطف کنم و فهرستی از آثار کهن و حتی جدید برایش تهیه ببینم، بخصوص چاپ‌هایی که لغات مشکل را معنی کرده باشند. نگفت، اما فکر کردم حتماً می‌خواهد خمسه نظامی را بخواند، یا مثلاً لیلی و مجنون را خوانده است، اما از بس مشکل بوده است فکر کرده باید از ابتدا شروع کند. می‌گفت: «من وقت ندارم، اصلاً یادم می‌رود که دیروز چه خوانده بودم.»

ده‌پانزده منتخب برایش خریدم و همراه دو تا از کتاب‌های خودم که هنوز نسخه‌ای اضافی برایم مانده بود و البته با فهرستی بلندبالا که دلم می‌خواست لیلی بخواند و دادم به بانو که حتماً به آقا بدهد. فردا فهمیدم که پول آن‌ها را فرستاده با یادداشتی شبیه این: «بر من منت گذاشته بقیه را خودتان ابتیاع بفرمایید. پرداخت پول را حمل بر بی‌ادبی نفرمایید.» لیلی بعد فهمیده بود، به زنم گفته بود: «این‌ها خشک‌اند.» بعد هم دیگر افتادیم توی راهپیمایی‌ها و اعتصاب‌ها و بالاخره زدوخوردهای نیمه دوم سال ۵۷ که مجالی برای کتاب خواندن نمی‌گذاشت. همه‌اش روزنامه یا اعلامیه می‌خواندیم و من هم اگر می‌نوشتم همان چیزهایی بود که پیش از نوشتن می‌دانستم، نه آن‌طور که حالا دارم می‌نویسم تا شاید برای لیلی بفرستم. بازهم دیدمش. یک بطری ویسکی هم وقتی از لندن برگشت برایم سوغات آورده بود. بانو آورد. یک‌بار هم دعوتمان کرد. زنم در آخرین لحظه حاضر نشد بیاید. درخت‌های حیاطشان را از پشت‌بام دیده بودم. دورتادور کبوده بود و سه بید مجنون. فکر هم می‌کردم آن وسط حتماً استخری هست. نبود. تخت چوبی بزرگی وسط حیاط زده بودند. دورتادور هم ریگ ریزی بود و چهار لچکی هم رز داشتند. مهندس حجتی با زنش آمد. لیلی واقعاً به خودش رسیده بود. پیراهن آبی بی‌آستینی پوشیده بود. جلو سینه‌اش باز آن‌قدر چین داشت که اگر زنم آمده بود محملی برای غرغر پیدا نمی‌کرد. همه‌چیز یادش است. حتی یادش است که کجا نشسته بودیم، وقتی من از کرک نرم شکاف میان پستان‌هایش می‌گفتم. وقتی لیلی برگشت، اگر درست یادم مانده باشد، تا با زن مهندس حرف بزند، لختی پشتش خیره‌ام کرد، مثل اغلب مردها که به قول اختر حالا از زن‌ها فقط چند تار موی بیرون جسته از گوشه چارقد را می‌بینند یا چشم از برهنگی قوزک پا برنمی‌دارند. حتی قبل از شام، مردانه و زنانه شد. ما روی تخت دور منقل نشستیم و زن‌ها آن پایین دور میز و برکنده هایی که در زمین نشانده بودند. نمی‌توانستم چشم از پشت لیلی بردارم، به‌خصوص که آنچه من می‌خواستم در ذوزنقه طوری قاب شده بود که اگر هزار بار حتی خط میان مهره‌های پشت را به بوسه بوسه‌های ریز طی می‌کردم باز حسرت یک بار دیگرش به دلم می‌ماند. دکتر حقیقی بر انحنای شانه راست لیلا دست می‌کشید. می‌گفت: «باور کنید تا همین ماه گذشته من لب نمی‌زدم.»

لیلی می‌گفت: «من که می‌ترسم، برای اینکه خودم را می‌شناسم.»

دکتر گفت: «اشتباه می‌کنی، عزیزم. تازه، آنجا که پیدا نمی‌شود، اگر هم باشد، آن‌قدر گران است که توی نازنین‌ترین خسیس‌ها از یک‌فرسخی‌اش رد نمی‌شوی.»

یک بست می‌کشید و یک استکان عرق رویش. می‌گفت: «دَم را باید دریافت. همه موجودی ما همین دم‌هاست.»

با چه غروری از ضعف حافظه‌اش حرف می‌زد. فقدان قوه تخیلش را هم حُسن می‌دانست، اما بعدها، وقتی لیلا دیگر حتی دو کلمه نمی‌نوشت که فلان مبلغ رسیده است، مثلاً می‌نوشت:

«لیلا، چند تا عکس برایم بفرست. خرجی که ندارد. خودت که می‌دانی حافظه من چقدر ضعیف است. بدتر هم شده است. گاهی حتی فکر می‌کنم این چیزها را خواب دیده‌ام، برای همین همه‌اش فکر می‌کنم بالاخره یک روز عصر از ته کوچه پیدات می‌شود، بدون روپوش یا روسری. وقتی تو رفتی گمانم هنوز این چیزها اجباری نشده بود. خواهش می‌کنم حداقل یک عکس برایم بفرست، البته تمام‌قد باشد. شرم‌آور است، اما راستش گاهی به‌جای دست‌های تو، دست‌های این بانو به یادم می‌آید.»

اما آن شب می‌گفت: «زنده را عشق است، زندگی یعنی همین. کسی که به‌جای حال همه‌اش حسرت گذشته‌ها را بخورد، خودش را می‌کشد.»

گمانم بعد که دید گرمای موجود دست‌های لیلی فراموشش شد و مثلاً دیگر جای درست خال کنار خط میان مهره‌های پشت یادش نیامد، همان‌طور که حالا از آن کرک‌های نرم روی سینه اختر خبری نیست، آداب منقل را جانشین همه این چیزها کرد. مهندس حجتی می‌گفت: «برایش زهر است، اما مگر به خرجش می‌رود.»

این آخری‌ها دیگر هرروز می‌کشید، از بویش می‌فهمیدیم. بااین‌همه فکر نمی‌کردیم، من و مهندس، که به اینجاها رسیده است. وقتی بانو در را باز کرد و گفت، بفرماید، دیدم که دارد حقه را خالی می‌کند. می‌خواست سوخته بکشد. مهندس باورش نمی‌شد. گفت: «عجیب هم نیست، آدم هر جا می‌رود، هست. وقتی نماز نه برای تقرب که برای ارتقای مقام باشد، تعالی تنها از این راه ممکن است.»

اخیراً معتقد به الوهیت یک بابای هندی شده است. هر شب سر ساعت معین شمعی می‌گذارد، چهارزانو می‌نشیند و سعی می‌کند گرمای شمع را درونی کند. بعد هم ذکرش را می‌گوید.

دکتر حقیقی برای من هم از سوخته هاش چسباند. گفتم: «سرم درد می‌گیرد.»

قوطی‌کبریتی را از جیب رُبدُشامبرش بیرون آورد و جلو من گذاشت. فقط پنج شش حب کوچک داشت. تا سکوتش ذله ام نکند، دو بست کشیدم. از گرانی جنس نالید. گفتم: «شما چرا دیگر؟»

گفت: «شما که می‌دانید آنجا خرج چقدر زیاد است.»

به گلیم زیر پایش اشاره کرد، یا بهتر به آن قالی که قبلاً بوده. دست‌هایش می‌لرزید. زغالش هم جرقه‌ای بود. اسباب سماور و منقل را هنوز نفروخته بود، شاید بعدها هم نفروخت. گفت: «آمدیم زیر ابروش را برداریم، چشمهاش را هم کور کردیم.»

گمانم می‌خواست بگوید، حالا فقط دیگر اعتیادش مانده است. یعنی به‌جای شکستن آن سد و بندهای ذهن که به خیال‌بافی راه نمی‌دادند، تنمان را شکستیم. گاهی هم چرتش می‌برد. سرش روی سینه‌اش خم می‌شد و یک‌دفعه آن‌قدر رو به منقل خم می‌شد که فکر می‌کردم همین حالاست که بیفتد. آب از گوشه دهانش مثل نخی بر سینه‌اش آویزان بود. چند بست سوخته بهش دادم. یک حب تریاک را با چای خورد. بعد باز از لیلی گفت. گفت: «می‌توانم اذیتش کنم.»

شاید. در همان انگلستان ‌هم می‌توانست. مهندس بیشتر از من خبر داشت. دو سالی بعد از انقلاب دکتر رفت که مثلاً برود پیش زن و بچه‌اش. دخترشان شش‌ساله بود. اینجا که بودند بیشتر خانه‌ی مادر لیلی بود. بازنشسته شد و راه افتاد. دیگر چیزی برایش نمانده بود. البته هنوز این خانه بود که به اسم لیلی بود و یک حمام سونا. یک خانه کلنگی هم بود که ارث پدر دکتر بوده. می‌رود انگلستان که مثلاً باهم زندگی کنند. لیلی حتی راهش نمی‌دهد. همین را می‌خواستم بدانم. آدم باورش نمی‌شود، هر دو تاشان فهمیده بودند که این‌طورها می‌شود که شد. گفت: «قاضی بودم. خودتان که می‌دانید. حقوق بین‌الملل خوانده بودم، می‌توانستم اذیتش کنم.»

بعد گفت: «ببینید، مثلاً این‌ها می‌خواهند این خانه را از چنگم دربیاورند. خوب، من نفوذ دارم، هنوز خیلی‌ها را می‌شناسم. دست بالاش می‌توانم پولی از یک شر خر بگیرم و خانه را بسپارم دستش. دیگر کی می‌تواند بلندش کند؟ خیلی‌هاشان را می‌شناسم.»

بعد باز رفت سراغ خاطرات جوانی‌اش. درست یادش نمی‌آمد. انگار توی شهرکرد، همان اوایل کار، جلو خانی ایستاده بود. رئیس دادگاه بوده. تا بترسانندش، منشی‌اش را می‌گیرند و خشتکش را درمی‌آورند و به درخت جلو در خانه دکتر آویزان می‌کنند. می‌گفت: «من نترسیدم. خودم با چند ژاندارم رفتم و بازداشتش کردم.»

می‌خواست برای شام نگهم دارد. بهانه آوردم که کار دارم. حرفی نزد. تعجبم در این است که هر کس بفهمد که می‌نویسم، بلافاصله از زندگی‌اش می‌گوید و فکر هم می‌کند تنها وقایع زندگی او به درد داستان می‌خورد، حتی لیلا، همان‌ وقت که هنوز خبری نشده بود، یعنی شروع نکرده بود که زندگی‌اش را داستانی کند، اما دکتر حقیقی در بند این حرف‌ها نبود. می‌گفت: «من رونوشت همه نامه‌هایم را دارم. کاش می‌شد که آدم به‌جای حرف زدن از یک‌چیز، خود آن چیز را می‌فرستاد.»

مهندس را فرداش دیدم، داشت درخت‌هایش را آب می‌داد. تعارف کرد. ناچار ایستادم. می‌خواست بداند بهروز را چطور فرستادیم. حتماً اختر گفته بود. پدرم در آمد تا سیصد هزار تومان جور شد. ماشین را فروختم. به اسم زنم بود، اما حاضر شد. بعد از بچه‌هایش حرف زد، دخترهای من و او. تا این یک خشت خانه را به اسمش نکنم دست بر نخواهد داشت. بهروز، مثلاً، سهمش را گرفته است و بقیه بایست بماند برای او و دخترهاش. این حرف‌ها را صریح نمی‌زند، ولی آدم می‌فهمد. تازه حرف سر اختر نیست یا دخترهامان که حالا کم‌کم دارند یاد می‌گیرند که چطور می‌شود کاکلی از لبه مقنعه بیرون بگذارند، طوری که انگار مو خودش بیرون جسته است. برای همین هم شاید باید بنویسم. 56، ۵۷ همه‌اش افتادیم دنبال جوان‌ها، اعلامیه نوشتیم یا زیر اعلامیه‌هاشان امضا گذاشتیم. بایست می‌نوشتم تا می‌فهمیدم. گرچه تکه‌تکه بود یا هست، همین است دیگر. توی دانشگاه اهواز سخنرانی داشتم، خوب درست که از ادبیات و بلای سانسور حرف می‌زدم، اما همان وسط سخنرانی یادداشتی جلوم گذاشتند که جلو در دانشکده ادبیات شلوغ است. آدم‌های مشکوکی رفت‌وآمد می‌کنند. بعد از سخنرانی پیشنهاد کردند که صبر کنیم تا بروند. بالاخره از در دیگری رفتیم. داشتیم با چند استاد و تعدادی دانشجو می‌رفتیم که یک‌دفعه دیدم از روبرو دارند می‌آیند. چند تاشان‌ هم چوب دستشان بود. می‌گفتند: «مرگ بر شوروی!» آن‌هم بر ضد من که از سامیزداتهای آنجا گفته بودم، و خیلی‌ها نپسندیدند. حسابی مشت‌ومالمان دادند. یکی‌شان روی سینه من نشست. مشتش را برده بود بالا که: «بزنم توی دهنت، بد یهودی؟» نه، می‌خواست سرم را ببرد، کارد نداشت، اما حرفش را می‌زد، و من فقط آن دو چشم سرخ خون‌گرفته‌اش را می‌دیدم. بالاخره پاسبان‌ها نجاتم دادند.

حالا دیگر البته دیر شده است، همان تکه‌تکه‌ها سر هم شده‌اند. حقیقی معلوم بود دارد چه بلایی به سرش می‌آید. یک ماه بعدش آمد سراغم. بانو خبر داد که آقا می‌خواهند برسند خدمتتان. باورم نمی‌شد. آمد، کیف به دست، همان کیفی که چند سال پیش هم دستش بود. بانو زیر بازویش را گرفته بود. هنوز ننشسته بود که گفت: «می‌خواهم با شما تنها صحبت کنم.»

به زنم گفتم. گفت می‌روم خانه مادرم. دخترها را هم می‌برد. بانو فقط ماند. رفت توی آشپزخانه. دکتر اول کیفش را باز کرد. اسناد مالکیت خانه‌ها و نمی‌دانم زمین هاش بود. حتی بعضی از بلیط‌های مسافرت‌های لیلی. رونوشت نامه هاش هم بود. روی میز، جدا و دسته‌دسته می‌چید. گفت: «می‌بینید، من می‌توانستم ثابت کنم، حالا هم می‌توانم حداقل ثابت کنم که این خانه مال من بوده، اما نمی‌خواهم، مال خودش. تازه، خودم بهش دادم.»

بعد باز رفت سراغ خاطراتش. سند ازدواجشان را نشانم داد. چهل‌وچندساله بوده که با لیلی‌اش آشنا می‌شود. یک دعوای حقوقی بوده سر ارث با عموی لیلی. لیلی همه‌اش هجده سالش بوده، دیپلمه بوده. با پدرش آمده بوده. بعد دو سال تمام رفت‌وآمد داشته‌اند. لیلی اول خودش تلفن کرده. دکتر تنها زندگی می‌کرده. ۵۴ ازدواج می‌کنند. لیلی سر همین دخترشان آبستن بوده. دکتر لبخند می‌زد: «حاضر نشدم بچه را بیندازد.»

تکه‌تکه می‌گفت. آن‌قدر ورق می‌زد تا چیزی را که می‌خواست پیدا می‌کرد. بیشتر بانو یادش می‌آورد که چه می‌گفته. چای که آورد آمد کنار در رو به راهرو نشست. از آخرین مسافرتش هم گفت. لیلی از لندن رفته بوده. بانو یادش آورد که خانه‌شان را اجاره داده بود. یادش نیامد که چطور پیدایش می‌کند. در حومه لیدز بوده. خانه یادش بود. باغچه طوری داشته و یک تاب و یک سرسره. حتی یک آلاچیق. مردی انگلیسی زیر آلاچیق نشسته بوده، جوان و بلندقد و مو بور، شورت به پا، کتاب به دست. دکتر را می‌شناسد، شاید از روی عکس‌هایش، دکتر به فرانسه حرف می‌زند. مرد نمی‌فهمد، بالاخره به فارسی می‌گوید: «خانم رفته‌اند، دنبال یاسی.»

دکتر منتظر خانم می‌نشیند و به فارسی باهم حرف می‌زنند. مرد انگلیسی، فرض کنیم جان، داشته دکترای ادبیات فارسی می‌گرفته. چند ماهی هم ایران بوده. بانو گفت: «همان‌جا باهم آشنا شده‌اند.» جان، پیش از انقلاب برمی‌گردد، گفته: «هر وقت مردم مرا می‌دیدند، داد می‌زدند:!Yankee go home»

نفهمیدم برای چی آمده سراغ من، تا وقتی بالاخره همان کتابم را از توی کیفش درآورد، گفت: «داشت این کتاب را می‌خواند. دیروز پیداش کردم، سعی کردم بخوانم، اما نفهمیدم.»

بعد به یاد دوره دانشجویی‌اش افتاد، خیلی سعی کرده بود داستان‌های هدایت را بخواند. گفت: «نفهمیدم. می‌دانید، من نمی‌فهمم. البته اشکال از من است. برای من این اتاق همین اتاق است. هر آدم یک آدم خاص است در یک دوره خاص با وقایع منحصربه‌فرد، که هیچ جا و در هیچ دوره‌ای نمی‌شود نظیرش را پیدا کرد. اما در ادبیات اغلب به‌جای اینجا یا امروز از یک‌ چیز دیگر، یکجایی که من ندیده‌ام یا اصلاً نمی‌توانم مجسم کنم حرف می‌زنند. با لیلی هم خیلی جدل می‌کردم. همه‌اش می‌گفت: “باید تخیل داشت.” سعی هم کرد که مثلاً به این قوه که در من اصلاً نیست، یا شاید ضعیف است یک‌طوری به قول خودش خون برساند. مثلاً یک‌بار… یادم نیست.»

به بانو نگاه کرد. بانو داشت ناخنش را می‌جوید. دستش را پس کشید. گفت: «لیلی می‌گفت، وقتی نویسنده‌ای نمی‌تواند راجع به زمان خودش بنویسد، می‌گردد وضعیت مشابهی پیدا می‌کند. اما من می‌گویم، مگر می‌شود مشابه پیدا کرد؟ گاهی حتی حرفمان می‌شد. همیشه به انقلاب اسلامی می‌گفت فتنه، مقصودش مشابهت آن با فتنه افغان بود. خوب، یکجایی شباهتی شاید باشد، اما پس سلطان حسین اش کو، یا اشرف افغانی چرا نیست، یا بالاخره نادرش؟ می‌گفتم، شماها هم مثل این‌ها فکر می‌کنید: هر بار اتفاقی می‌افتد، نظیری در صدر اسلام برایش پیدا می‌کنند؛ بسیجی‌ها – خودم باهاشان حرف زده‌ام می‌روند تا با یزید و ابن سعدش بجنگند، می‌خواهند نگذارند این بار هم شمر بیاید و سر امامشان را گوش تا گوش ببرد.»

نفس‌نفس می‌زد، گاهی هم جایی از بدنش را می‌خاراند، گفت: «من فکر نمی‌کنم تاریخ تکرار بشود.»

به کتاب من اشاره کرد: «شما هم همین‌طورید. شاعرها البته بدترند. وامی‌دارند تا مثلاً عاشق با آهو و گوزن و زاغ مغازله کند چراکه نشانه‌هایی از یار دارند.»

چه می‌توانستم بگویم؟ شاید هم نمی‌فهمیدم. اما گمانم می‌خواست بگوید به‌جای چشم لیلی چرا باید گفت چشم آهو؛ یا شاید وضعیتش با آن لباس رسمی و کیفی که کنار دستش بود و مثلاً دکمه‌های سردستش که برق می‌زد چه شباهتی به وقایع ایام مجنون داشت؟ می‌گفت: «لیلی همه‌اش می‌خواست من ادای او را دربیاورم. آرزوش این بود که کسی برایش شعر بگوید. دستش را دراز می‌کرد، می‌گفت، دست من شبیه چیست؟»

به پشت دست خودش نگاه می‌کرد، پوستی خالی، زرد و انگار آویخته می‌لرزید. شروع کرد به ورق زدن نامه‌های خودش. به بانو که نگاه کرد، فکر کردم منتظر است یادش بیاورد. بانو دست‌هایش را توی دامنش پنهان کرد. گفتم: «از دست‌های لیلی می‌گفتید.»

گفت: «یادم هست. خوب، من همان دست‌ها را دوست داشتم، همان‌طور که همان لحظه بود، و نه به این دلیل که مثلاً سه سال پیش وقتی آمدم خانه دیدم با آن‌ها صورتش را گرفته…»

هم به من و هم به بانو نگاه کرد. خودش ادامه داد: «من همان دست را دوست داشتم، آن انگشت‌های کشیده، آن گوشت گرم و آن ناخن‌های بلند را. من نمی‌توانم دستی تراشیده از عاج را ببوسم یا بر نوک شاخه‌ای هزار بار بوسه بزنم.»

بانو گفت: «نامه را بفرمایید، آقا.»

گفت: «صبر داشته باش.»

باز رونویس نامه‌هایش را ورق زد، گفت: «لیلی خیلی به شما علاقه داشت. هنوز هم دارد.» چند نامه لیلی را بعدها خواندم، بانو برایم آورد. نامه‌های دکتر حقیقی بیشتر گزارش احوالات لحظه‌ای خودش بود، گاهی هم گزارش فروش چیزها بود، همین‌ها که تکه‌تکه فروخته بود، بعد که برگشت. حتی گفته بود که مثلاً قالی را به کدام مغازه‌دار فروخته است. در نامه بعدی می‌نوشت که حالا آن قالی خانه کیست. تکه‌تکه می‌خواند، و بعد می‌رفت سر نامه بعدی‌اش. میز آرایش لیلی، جهیزیه یک عروس شده بود. فکر می‌کردند نوساز است. بانو باز گفت: «آقا، خودتان را خسته می‌کنید.»

گفت: «دیگر چیزی نمانده.»

بعد گفت: «راستش بیشتر همین‌هاست. من این‌طور می‌توانم بنویسم. لیلی دیگر حتی جوابم را نمی‌دهد. می‌گفت، تو چوب خشکی. خوب، هر کس یک‌طوری است. خیلی سعی می‌کنم، نمی‌شود. دارم چیزهایی می‌خوانم، به موسیقی گوش می‌دهم.»

بانو گفت: «ما که ضبط نداریم.»

گفت: «می‌دانم. اما خوب، همسایه‌ها که نوار می‌گذارند. ولی گاهی که بیدار می‌شوم می‌بینم خوابم برده بوده است.»

بازهم گفت. از من چه می‌خواست؟ که بنویسم؟ خودش، اگر بتوانم مثل او بنویسم، و یا تا آنجا که یادم مانده است، مثلاً نوشته بود:

«لیلی من، سه هفته و دو روز است منتظرم. یک‌دفعه چشمم آب‌مروارید آورد. گفته‌اند باید صبر کنم تا پر بشود. کمی تار می‌بینم. مهم نیست. اخیراً هرروز عصر می‌روم در خانه. روی پله‌ها می‌نشینم و گاهی برمی‌گردم و به سر کوچه نگاه می‌کنم. می‌دانی که اهل این خواب‌وخیال‌ها نیستم که مثلاً هر زنی که پیدا شود، فکر کنم تو باشی، یا هر ماشینی که به این‌طرف می‌آید، به خودم دل‌خوشی بدهم که تو آن عقب نشسته باشی. من اگر دو برابر معمولم هم مصرف کنم، به این وهم‌ها دچار نمی‌شوم. مثلاً می‌دانم پستچی این محل هفته‌ای دو بار، آن‌هم دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها، بین ساعت 8.5 تا ۱۰، به این کوچه می‌آید، اما من باز می‌روم دم در می‌نشینم. حالا هم بانو مدام می‌گوید، بنویسم که امروز عصر به او چه گفتم. خوب، به خاطر بانو می‌نویسم. وقتی داشتم لباس می‌پوشیدم، پرسید، آخر چرا می‌روید دم در؟ گفتم، می‌روم گریه کنم. دروغ نگفتم. اما آخر می‌دانست اگر دلم بگیرد، می‌روم بالا روی تختمان می‌نشینم، لبه تخت لخت. چشم‌هایم را می‌بندم، همه‌اش هم به چیزی فکر می‌کنم که نیست تا بلکه به یاد تو بیفتم. نمی‌شود. آلبوم‌ها که پهلوی توست. می‌دانی که من علاقه‌ای به اشیا ندارم، برای همین هم همه را فروختم. اما حالا توی یک اتاق خالی، به‌خصوص وقتی نمی‌توانم حتی یک چیز تو را به یاد بیاورم، حتی یک سنجاق‌سرت را، ذله می‌شوم. بعد به خط باریکی که روی زمین یا به دیوار مانده است نگاه می‌کنم، حتی رنگ کمد لباس تو یادم نمی‌آید… نمی‌دانم. تازه چه فایده‌ای دارد؟ تو که حالا از این چیزها استفاده نمی‌کنی. بعد یک‌دفعه گریه می‌کنم. توی کوچه نمی‌شود. بانو می‌گوید، خوب نیست، مردم می‌بینند.»

گریه نمی‌کرد. بازهم خواند. همین چیزها بود. بُرس های لیلی را هم فروخته بود، کفش‌هایش را هم. حراج نکرده بود، همان‌طور که حالا اغلب حراج می‌کنند، و روی هر چیزی قیمتش را می‌زنند، از لباس بچه گرفته، تا کاسه لعابی لب‌پریده، و بعد می‌روند. گفت: «این‌ها که من می‌نویسم فایده‌ای ندارند، اما شما اگر از وضع من برایش بنویسید، شاید فرق بکند.»

بعد یک‌دفعه پاچه شلوارش را بالا زد. باندپیچی شده بود. بانو گفت: «آقا!»

بلند شده بود. دکتر حقیقی گفت: «طوری نیست، اگر بناست بنویسند، پس بهتر است ببینند، غلو که نباید کرد.»

باند را باز کرد. زخم کریهی بود. نمی‌توانستم نگاه کنم. پایش را آورد جلو که ببینم، انگار که پوست دهان باز کند، یا اگر به تعبیر دکتر حقیقی بنویسم، پوست و گوشت ساق پایش به خط افقی و به‌اندازه هفت سانت شکافته بود. لبه‌های زخم سرخ بود و ته شکاف یک خط زرد بود که جابه‌جای آن حباب‌های سرخ ریز می‌بست و بعد می‌ترکید. گفت: «بازهم هست.»

گمانم روی شکمش هم بود، بانو داشت باند ساق پایش را می‌بست. حتی نگذاشت پیراهنش را بالا بزند. حتماً بازهم بود، یا پوست داشت، درست همان‌جاها که مرتب می‌خاراند، شکاف برمی‌داشت. گفت: «مرض قند پیدا

کرده‌ام، درست. اما نمی‌دانم چرا این‌طور می‌شود، یک‌دفعه ترک می‌خورد؟ بعد هم خوب می‌شود، اما باز جای دیگر شروع می‌کند.»

وقتی داشت کاغذهایش را دسته‌دسته توی کیفش می‌گذاشت، گفتم: «من سعی می‌کنم.»

گفت: «متشکرم، لطف می‌کنید، اما شاید نشود.»

مهندس را که دیدم، پرسیدم: «فکر نمی‌کنی دکتر دارد نقش مجنون را بازی می‌کند؟»

گفت: «لیلی و مجنون؟»

داشت جلو خانه‌اش را آب می‌پاشید. مهندس حجتی نخوانده بود. زنم از مجنون بدش می‌آید، فکر می‌کرد اینجا دیگر حق با دکتر است. بااین‌همه گمان نمی‌کنم دکتر حقیقی این‌ها را خوانده باشد، یا حداقل سر بزنگاه لازم به یادش آمده باشد:

چشمی که به غمزه‌ای کمینه
سفتی نه یکی، هزار سینه
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی، رخش چراغی
یا مشعله ای به چنگ زاغی

اما با اشاره‌ای که می‌کرد قصه رهانیدن مجنون آهوان را، یا آزاد کردن مجنون گوزنان را حداقل لیلی برایش خوانده است. همان روزها که فکر کردم برای لیلی از همین وقایع بگویم، این ابیات را یادداشت کرده‌ام، آنجا که مجنون آهو تگ خود را به صیاد می‌دهد و جان آهوان را می‌خرد:

او مانده یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
می‌داد ز دوستی نه ز افسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کرد
وانگاه ز دامشان رها کرد

حالا هم می‌بینم که نظامی در اولین وصف لیلی از آهو و زاغ می‌گوید، آنگاه بعدها در زندگی مجنون همین حیوانات نقشی پیدا می‌کنند، یعنی پس از رهانیدن گوزنان، با زاغ سخن می‌گوید:

بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند

ننوشتم. اصلاً خودم گرفتار بودم، مریض شدم. چیزی نبود. اختر هم بیشتر از آن شوهر همکارش می‌گفت، یا از چیزهایی که درباره کامپیوتر شنیده بود، حرف می‌زد. می‌گفت: «اخیراً آدم‌هایی ساخته‌اند که می‌توانند دقیق‌ترین کارها را انجام بدهند. اشتباه هم نمی‌کنند.»

به تعبیر من همان‌طورند که حقیقی می‌گفت، یعنی به دیدن زاغ به یاد زلفی نمی‌افتند. آن‌وقت من را بگو که فقط همین را می‌دانم و در هر چیز دنبال سابقه‌ای یا رابطه‌ای می‌گردم. نه، باید بنویسم، این دفعه مجبورم، باید هم تمامش کنم، نه مثل یادداشت‌هایی که دارم، همین‌ها که نوشته‌ام. بعد چیزهایی پیش آمد که نتوانستم ادامه بدهم، راستش چند شب بود که فکر می‌کردم بس است، دیگر. شاید چون نمی‌خواستم بازهم گرفتار طلسم مثلث بشوم، تعقیب کنم، کشف کنم، بعد… بعد چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ بهتر این بود که صبح دیگر بلند نشوم، و صبح که می‌دیدم هستم، مانده‌ام، و زن همکار اختر و شوهرش باز می‌آیند تا اختر را هم برسانند، دوباره چشم می‌بستم. اول دو بار و بعد یک‌بار بوق می‌زنند تا اختر برود و دیگر تا بعدازظهر نبینمش و بعد دخترها راه می‌افتند و من می‌مانم و آن‌همه کاغذ سفید و دفترهای رنگ‌به‌رنگ. درست که ظهر دخترها می‌آیند و با درآوردن روپوش و دور انداختن این مقنعه‌ها که حالا می‌بایست تا روی سینه‌شان برسد دلم کمی سبک می‌شود، اما اغلب حتی نمی‌پرسند چه‌کار کرده‌ام. سر غذا حتی خم می‌شوند توی گوش هم پچ‌پچ می‌کنند و بعد دست جلو دهان می‌گیرند و خم شده بر بشقاب نیم‌خورده‌شان می‌خندند. این‌ها همه را می‌شود کاریش کرد، اما عصرها حالا دیگر دارد ذله ام می‌کند، از بس اختر خسته است، یا عصبانی است، فقط گرفتن سهمیه گوشت اقلاً چند روز دویدن دارد، ایستادن توی صفش به کنار. دخترها که حتی یک کاسه را جابه‌جا نمی‌کنند. کمک می‌کنم، اما مگر می‌شود؟ بعدازظهرها را گذاشته‌ام برای کمک به اقتصاد خانواده، هر کاری که پیش بیاید. خوب، من هم خسته می‌شوم و شب که می‌آیم گمان می‌کنم اختر حالا دیگر آرام است. غذاشان را خورده‌اند، بچه‌ها پای تلویزیون نشسته‌اند و اختر کتاب به دست چرت می‌زند. اگر هم بیدار باشد همه‌اش از همکارها می‌گوید، یا از کوهی که شوهر همکارش رفته بوده، بچه کوچکشان که مریض است. می‌خواهد دعوتشان‌ هم بکند. می‌گوید: «ما که زندگی‌مان را کرده‌ایم، به فکر این‌ها باید بود.»

خفته بر گوشه تخت، رو به دیوار، صدای شیر آب را می‌شنوم، یا بگومگوی دخترها را. اختر از حمام داد می‌زند: «زود باشید.» حتی نمی‌آید اینجا که سرش را شانه کند. مسئله خط میان مهره‌های پشت نیست، یا این تارهای سفید که دارند زیاد می‌شوند، یا حتی آن حسرت یک بوسه دیگر از پس هزارتا، که بیشتر نبودن‌هاست در عین این حضوری که دارد. می‌گوید: «آنجاها هم آدم بالاخره ریشه می‌گیرد، دل‌بستگی پیدا می‌کند.»

تنها در جمع شاد است، یا اصلاً هر جا که اینجا نباشد، این خانه حتی. نه. من تا بفهمد که چه می‌گویم نمی‌خواستم مثلاً پوستم دهان بگشاید، یا موهایم یک‌دفعه سفید شوند. ذلت بیشتر بود. بعد یک‌دفعه اتفاق افتاد. نصف شب بیدار شدم و دیدم انگار می‌خواهد اتفاق بیفتد. نمی‌توانستم نفس بکشم. نه، من این طورش را نمی‌خواستم. از خفگی حتی از بچگی می‌ترسیدم. بلند شدم رفتم توی سالن. خسته هم بودم، آن‌قدر که نمی‌توانستم بنشینم. اما تا دراز می‌کشیدم باز شروع می‌شد. نفس پایین نمی‌رفت. اصلاً دیوارها و سقف مانع دم و بازدم من بودند. نشستم و نفس کشیدم. حتی سعی کردم همان‌جا بر کاناپه دراز بکشم که شاید خوابم ببرد و همان‌طور توی خواب بروم. نشد. بلند شدم، توی اتاق قدم زدم. حتی رفتم توی حیاط. باز تنگ بود. مضطربم می‌کرد، چیزی که دیوار نِمود عینی‌اش بود. توی کوچه هم رفتم. هوا خنک بود، و بوی پاییز در راه در هوا بود. برگشتم به خانه حتی به اتاق. فکر کردم بیدار می‌مانم، تا صبح. داشتم مسخره مردم می‌شدم، حتماً همین‌ها به سر جان آمده بود. پس برخلاف نظر دکتر حقیقی تاریخ تکرار می‌شود، حتی دایره می‌زند، مدام؟ نکند باز به جهان بازگردیم، همان‌طور که مهندس می‌گوید به شکل حیوانی یا آدمی دیگر تا وقتی‌که تعلق روح به هر چه مادی است گسسته شود، آن‌وقت با منحل شدن جسد، روح به نیروانا می‌رود؟ می‌گفت: «همه این ذکرها و مراقبه‌ها برای این است که آدم بتواند در لحظه آخر به آنچه می‌خواهد فکر کند.»

گفتم باید سعی کنم در لحظه آخر فکرم را متمرکز کنم روی یک حیوان، حتی اگر زاغ باشد؛ انسان نه، به‌خصوص نویسنده که همه‌چیز در هرلحظه باهم و همزمان در او حضور دارند: هم می‌تواند جان باربارا باشد و هم جان لیلی و هم خودش و هم دکتر حقیقی و حتی این شوهر همکار اختر که حتی می‌دانم در پنج سالگی آسم داشته است و یا دیروز کفشش را از کدام مغازه به چه قیمت خریده. واقعاً که مضحک شده‌ام. حتی سعی کردم نفس نکشم، یا مثلاً تا تنگی نفس باز به سراغم بیاید دراز بکشم و همان‌طور که نور شمع را به خانه قلب‌هاشان می‌برند، من هم فساد همه اعضاء و یا توقف ناگهانی را درونی کنم، همان‌طور که برگی دیگر از این‌همه ماندن‌ها دل می‌کند و آهسته از ساقه جدا می‌شود. نشد. از بس راه رفتم یا نشستم و برخاستم، شاید حتی ناله کردم اختر بیدار شد. وحشت‌زده شده بود. لرزش دو دستش را دیدم. چای و نبات را که به دستم داد، و دست دراز کرد تا عرقِ به قولِ خودش سرد را از پیشانی‌ام پاک کند، دیگر تمام شد. همین بود. بعدش دیگر مهم نیست. شاید لیلی نخواسته بود میان خطوط گزارش‌های دکتر حقیقی را بخواند. چیزیم نبود. فکر می‌کردند آسم گرفته‌ام. نگرفته بودم. دکتر کنجکاوی می‌کرد که گرفتار افسردگیِ حالا بومی‌شده‌ی اینجا نشده باشم، گفتم: «نه، دکتر ما می‌نویسیم، و این‌ها اگر باشد، مایه کارمان است، نباید معالجه‌مان کرد.»

مهندس هم به دیدنم آمد. دکترها گفته بودند باید استراحت کنم. قرص‌هایی هم داده بودند. هنوز می‌خورم. مهندس می‌گفت، پسرش را فرستاده است. خبرش را از پاکستان داشت. فهمیدم قیمتش حالا پانصد و پنجاه تومان شده است، البته با ویزای یک کشور اروپایی، بیشتر سوئد یا دانمارک یا حتی بلژیک. می‌گفت: «من نمی‌توانم ببینم که پسرم روی چرخ بنشیند.»

بعد هم گفت: «خوش به حال شما.»

دو پسر کوچک هم دارد. اختر گفت: «چه فرق می‌کند، مگر بمباران پسر و دختر می‌شناسد؟»

موقع اعلام‌خطر یا وضعیت قرمز رنگش می‌پرد، بعد یک‌دفعه دست‌هایش شروع می‌کنند به لرزیدن. نه، این‌طور همان‌طور نیست که او می‌شود. یک‌دفعه خشکش می‌زند، همان‌جا که هست یا هر طور که باشد می‌ماند، با رنگ پریده، بعد تا باش حرف می‌زنیم یا می‌خواهیم مثلاً بیاوریمش زیر درگاهی یا دست‌آخر زیر پله‌ها، دست‌هایش شروع می‌کنند به لرزیدن و من با بچه‌ها مجبور می‌شویم دست‌هایش را بگیریم و یکجایی بنشانیمش. آن‌وقت فقط از لب پایین لرزانش می‌شود فهمید که چه حالی دارد، از آن دو چشم میشی خیره به‌جایی که انگار بمب قرار است ازآنجا بیفتد. خوب، بعدش، یا فرداش سر به جانم می‌کند که برویم، اقلاً جان این بچه‌ها را در ببریم.

چه می‌توانم بگویم؟ که مثلاً اینجا خانه من است؟ نه، من خانه‌ای ندارم، سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانه من همین‌هاست که می‌نویسم، همین طرز نوشتن از راست به چپ است، در این انحنای نون است که می‌نشینم. سپر من از همه بلایا سرکش ک یا گ است. مگر نباید حداقل خشت‌های نیروانای خودم را به قالب بریزم؟ یا اصلاً کجا می‌شود رفت که باز با قطار کردن این‌ها بشود فهمید که دارد چه می‌گذرد یا چه خواهد شد؛ مثلاً چرا دکتر این‌طور شد که شد؟ همه‌چیزش را داده بود، توی دادگاه‌های انگلستان ‌هم شکست خورده بود، مانده بود بچه‌اش. لی‌لی یا لیلا گفته بود: «اگر می‌خواهی می‌توانی ببریش پهلوی خودت باشد.»

باز از بیمارستان برگشته بود. یک کلیه‌اش را برداشته بودند، خودش می‌گفت: «با یکی‌اش هم می‌شود زندگی کرد.»

دکتر حقیقی سرطان نداشت. همه نوع آزمایشی کرده بودند. باز رفت سروقت گذشته‌ها. بانو که دخالت می‌کرد تا که یادش بیاورد که چه می‌گفته دست تکان می‌داد که یعنی می‌داند. یادش نمی‌آمد. می‌گفت: «جای دختر من بود، درست، اما خودتان که می‌دانید زن‌ها – نمی‌دانم چرا- اما بیشتر از سنشان حس می‌کنند، حتی می‌فهمند. هنوز چیزی نشده همه چرخ زندگی افتاد دست لی‌لی. اصلاً رفت یک دوره حسابداری دوبل دید، ماشین‌نویسی یاد گرفت. منشی خودم شده بود. به خاطر بچه ناچار شد توی خانه بماند، بعد که بچه پا گرفت، برد گذاشتش خانه مادرش. شب‌به‌شب خودم می‌آوردمش، خواب خواب بود.»

بانو گفت: «آقا، از انگلستان می‌گفتید.»

گفت: «هان، دادگاه؟ آن که مهم نبود. من همه‌اش به لیلای خودم نگاه می‌کردم. چه لعبتی شده بود! به من چه که وکیلش چه دروغ‌هایی سر هم می‌کرد. می‌دیدم که لی‌لی من خوشحال است که دارد از من می‌برد. به نظر وکیلش من زیبایی و طراوت دختر جوانی را مکیده بودم، لحظه‌به‌لحظه. ثروت پدری لی‌لی را غصب کرده بودم و حالا می‌خواستم این‌ها را هم از او بگیرم، می‌خواستم زن را ببرم، یعنی بیاورم اینجا. راست می‌گفت، حیف بود. موهاش را دم‌اسبی کرده بود. دخترم هم پهلوش بود. گاهی برمی‌گشت و وقتی بهش چشمک می‌زدم یا زبان برایش درمی‌آوردم، می‌خندید. خوب، من هم گذاشتم تا همان‌جا باشد. من که خرجی ندارم.»

پرسیدم: «واقعاً راضی شده بود دختر را بدهد به شما؟»

«باور کنید، می‌گفت، ببرش، اگر می‌خواهی، مال تو. می‌آوردمش اینجا که چی؟ گذشته از این‌ها، من که نمی‌توانستم بزرگش کنم. خوب، بازنشستگی دارم، حمام خرابه‌ای هم هست، درآمدی دارد، درست. اما خانه می‌خواست. گفتم: نه، باشد پهلوی تو، خرجش را می‌فرستم. باور که نمی‌کرد. تعهد دادم. وقتی امضاء کردم، پرید بغلم کرد، هر دو لپم را بوسید، همان بود، دیگر ندیدمش.»

بعد هم گفت: «حالا فکر می‌کنم چه خوب است که فقط یک‌بار باید دید که برای همیشه می‌رود.»

مقصودش شاید این بود که چه خوب که آن‌طور نیست که در اوپانیشادها آمده است، آنجا که آمده است، آن‌ها که به قربان‌ها و خیرات بر عالم‌ها ظفر یافته‌اند و نظر بر نتیجه اعمال داشته‌اند، بعد از گذشتن تن به موکل دود می‌رسند و موکل دود آن‌ها را به موکل شب می‌رساند، موکل شب به موکل ایامِ نقصانِ نور ماه می‌رساند و او به موکل شش ماهی که آفتاب به‌جانب جنوب میل می‌کند و او به موکل ارواح پدران و او به ماه می‌رساند و در آنجا خدمت فرشتگان می‌کنند و چون نتیجه اعمال نیکشان تمام شود به «بهوت آکاس» می‌آیند و از بهوت آکاس به باد و از باد به باران و از باران به زمین می‌رسند برای جزای اعمال بد که به مدت عمر واقع شده است در جهنمی که در این عالم است می‌آیند و در آنجا به‌صورت کرم و پروانه و سگ و مار و عقرب خواهند بود و می‌چرخند و می‌چرخند از تولد به لیلی و از لیلی‌هاشان به خاک و باز از شب به ایام نقصان نور ماه و به شش ماه دوم سال تا برسند به بهوت آکاس و به باد و به باران و به زمین و باز زاده شوند تا به صورتی دیگر بیایند، بااین‌همه هرروز عصر می‌دیدمش نشسته بر پله‌های جلو خانه خودش، عصا را ستون دو دست کرده، پیشانی بر این‌یکی دست نهاده، تا حتی دیگر نگاه نکند.

وقتی احضاریه برایش آمد، نرفت. بانو دیگر فقط بعدازظهرها می‌آمد، خریدی می‌کرد، چیزی می‌پخت، شاید چیزهایی هم می‌شست، بعد، غروب، می‌رفت. حتماً هم سری به ما می‌زد، یا به خانه مهندس. می‌گفت: «تو را به خدا گوشتان بهش باشد.»

چه‌کار می‌توانستیم بکنیم، یعنی من مثلاً اگر این‌ها را برای لیلی می‌نوشتم، چیزی عوض می‌شد؟ پاییز پارسال بود که حکم تخلیه آمد. بانو و برادرش وانت آوردند، غروب. بانو گفته بود: «نباید بگذاریم آبروریزی شود.»

رفتند، اما دکتر باز آمد. من که ندیدم. همسایه‌ها گفتند، با ماشین می‌آمده. بعدازظهرها، بیشتر، سوار بر همان وانت، فقط یک دور کوچه را تا ته می‌رفته و برمی‌گشته. بعد وقتی نشنیدم که بیاید، فکر کردم تمام کرده است. مهندس می‌گفت، حمامش را فروخته و فرستاده و حالا رفته توی همان خانه کلنگی. نمی‌دانست کجاست. تا همین هفته پیش که بانو آمد، غروب. با وانت برادرش آمده بود، کیف بزرگ خرید به دست. گفته بود: «آمده‌ام همسایه‌ها را ببینم.»

به همه هم سر زده بود، یکی‌یکی با زنم نشسته بودند توی سرسرا. من هم رفتم. پرسیدم: «آقا چطورند؟»

گفت: «مُرد.»

بالاخره فهمیدم چرا آمده بود. وقتی می‌رفت، گفت: «ببخشید، اگر ممکن است به خانم بنویسید، من که می‌دانید نمی‌توانم.»

نشانی او را هم آورده بود. نامه‌های خانم و رونوشت نامه‌های آقا را هم، جداجدا. چه احتیاجی به آن‌ها داشتم، وقتی خودم دیده بودم؟ سعی هم کرده بودم بنویسم. سعی می‌کنم. کجا بود آن دالان‌های دراز و باریک و اغلب تاریک که می‌دیدم؟ درهای چرخان. گُله به گُله روشنایی نداشت تا بگویم مترو بوده است. همان دالان بود، اما صدای تلق تلق قطار می‌آمد. از این کوپه به آن کوپه می‌رفتم. اختر و دخترها یکجایی بودند، آنجا، جلوتر، گاهی حتی پشت سر و من همیشه می‌خوردم به دری که بسته بود، یا می‌رسیدم به جمعیتی که راه نمی‌دادند، حتی به‌عمد دست دراز می‌کردند تا نگذارند جلوتر بروم. می‌دانستم که نمی‌رسم، اما رفتم، تمام شب، تمام روز.

مهر ۱۳۶۶

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21814

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *