تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کاور-داستان-کوتاه-گنج‌نامه-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: گنج‌نامه / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” گنج‌نامه “

دمی با خورخه لوئیس بورخس

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

مقدمه

این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.

ماه را که از شکاف پنجره گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.

کت را روی دستش تازده می‌بینم، همان‌طور که معمولاً تا می‌زنند: وارونه تا می‌زنند، و اپل یکی را در آن‌یکی فرومی‌برند و از وسط روی ساعد دست چپ می‌اندازند.

نیمه‌شب که از خواب پریدم، دیدم که همین آن و دم است که خفه شوم. هراسان به اتاق نشیمن دویدم، پنجره را باز کردم و چند بار هوا را بلعیدم. ماه نبودش. سیگار را بایست ترک می‌کردم. باز همین تصویر آخری یادم آمد. پشت به دیوار آجری کوچه نشسته بود، و سرآستین‌های پیراهنش را دو بار بالا زده بود. پیراهنش سفید بود. کیف چرمی را خم شده بر ران راستش دیدم.

صبح سحر هم که باز از خواب پریدم، دو پلک سنگینش را دیدم. تصویر، دیگر کامل شده بود. نشسته و تمام کرده؟

با این تصویر انگار یکی مرا با آن‌همه داستان که نوشته‌ام و آن‌همه که خوانده‌ام (به‌خصوص رمان‌های پلیسی)، به مبارزه می‌خواند.

تصاویر دیگری هم بود: عکس‌هایی که از احمد داشتم: تک‌نفره دوبه‌دو یا دسته‌جمعی. می‌دانم که این‌ها کمکی نمی‌کنند. بااین‌همه، هر چه از او داشتم از آلبوم‌ها و پاکت‌های پر از عکس و از کارتن عکس‌های قدیمی درآورده‌ام و حالا دسته کرده کنار دستم گذاشته‌ام. نامه‌هاش را هم پیدا کرده‌ام. دیروز صبح که یکی را خواندم، چنان به هق‌هق افتادم که از صدای خودم به وحشت افتادم. همه‌اش می‌گفتم: «وای، ای‌وای!» و من می‌زدم. وقتی بالا رفتم، دیدم که فرزانه توی راه‌پله‌ها گوش ایستاده. چشم‌هاش سرخ بود. گفتم: معذرت می‌خواهم.

دو هفته است که کارم همین شده است. شب‌ها هر به دوساعتی از خواب می‌پرم و از اتاق‌خواب می‌زنم بیرون و توی تاریکی گوشه‌ای می‌نشینم و یا می‌روم از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چراغ‌های شهر تا دامنه کوه ادامه دارند. احمد دیگر نیست که ببیند.

روزها از صبح زود به اتاقم می‌آیم و پشت میزم می‌نشینم. تصاویر تدفین را به ترتیب نمی‌توانم ببینم، اما به همراه هرکدام جیغ دختر احمد، لیلی، می‌آید. اگر نقاش بودم، عکس‌ها را با خطی سرخ می‌دراندم، مثل خراش نوک چاقویی بر پوست.

با آن خط عمودی بر سینه چه آرام بود صورتش، انگار که خواب باشد، بی‌هیچ رؤیایی. آدم راحت می‌شود، کابوس نمی‌بیند، مثل همین کابوس که دیشب دیدم: مدام می‌دویدم، کوچه به کوچه. بازهم بایست می‌رفتم. سایه درگاهی خانه پنهانم نکرد. در سنگین را هل دادم و تو رفتم، هشتی تاریک بود. بوی نا می‌داد. باز بایست می‌رفتم. از پلکان برجی بالا می‌رفتم. پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت. از پایین صدایی نمی‌آمد ولی می‌رفتم، دست به دیوار. چه اشتباهی! از برج چرا بالا آمدم؟ از خواب پریدم. صورت آرام احمد یادم آمد. خوبی‌اش این است که دیگر کابوس نمی‌بیند.

کجاها رفته که رسیده به این آخر کار؟ از صبح شروع کرده، ساعت هفت و چهل‌وپنج دقیقه. و ساعت ده یا بگیریم نه و نیم بعدازظهر رسیده به این کوچه و تمام کرده. پُرش باید بکنم. می‌نویسم تا پر کنم این خالی را، همه این خالی‌ها را. یکی‌اش همان فاصله صبح دوم آبان ۷۴ است تا ده و نیم بعدازظهر که در کوچه، تکیه داده به دیوار، پیدایش کرده بودند. باید بنویسم.

متن

باز احمد میرعلایی داستانی از بورخس ترجمه کرده. نرسیده، کتش را می‌کند، به پشتی صندلی می‌آویزد، هر دو آستینش را بالا می‌زند، کاغذها را از توی کیفش درمی‌آورد. بعد با همان دو چشم درشت نگاهم می‌کند، می‌گوید: یک مقدمه است و چند نامه و بعدش هم مؤخره.

نامه‌ها ظاهراً نامه‌های پدر بورخس است، خورخه گیلرمو بورخس، به پسرش، خورخه لوئیس بورخس. بعدش هم شرح وقایع یک روز زندگی بورخس است از هفت و چهل‌وپنج دقیقه صبح تا نیم بعد از نصف شب.

احمد می‌خواند و هر صفحه خوانده‌شده را روی عسلی می‌گذارد. کاغذهای روی عسلی را برمی‌دارم. شماره صفحه ندارند. انگار متوجه شده باشد، نگاهم می‌کند. لبخند می‌زند. نمی‌توانم صورتش را وصف کنم. بورخس هم همین را می‌گوید:

 

صورت زنده را با کلام نمی‌شود وصف کرد. گفتن اینکه گوشه‌اش بزرگ بود و سبیلش جوگندمی، اگر با حالت چشم‌ها و یا خم گردن همزمان و حتی هم‌مکان نباشد، بی‌فایده است. برای همین من هرگاه بخواهم وصفی از صورت کسی بدهم تنها از یک جزء می‌گویم. علتش کوری نیست. یادم می‌آید آن سال‌ها هم که می‌دیدم هرگز من نمی‌توانستم با شنیدن وصف کسی او را مجسم کنم. ما آشنایان را از روی شکل بینی و یا فاصله میان دو ابرو و مثلاً گردی چانه به‌جا نمی‌آوریم. مختصه هر آدم چیزی است معلق میان این‌ها، درست همان چیزی که وقتی به دوست بازیافته خیره می‌شویم ناگهان به یاد می‌آوریم که اوست. مرگ، همین قالب را روی صورت ثابت می‌کند. برای همین هم یادمان نمی‌رود. از صورت پدرم من همین قالب و یا بهتر صورت ثابت یادم هست.

 

پدر بورخس را در کوچه‌ای پیدا کرده بودند. ده و نیم بعدازظهر. تا به پلیس خبر بدهند، و پلیس خانه پدر و بعد پسر را پیدا کند، می‌شود نیم بعد از نصف شب. بالاخره هم می‌روند و جنازه را تحویل می‌گیرند. می‌نویسد:

 

نشسته، به دیوار آجری تکیه داده بود. کتش همچنان روی دستش بود، و کیفش کنارش. طرف چپ هم یک بطر نصفه بود. گفتم:

۔ سرکار، این بطر دیگر چیه؟

گفت: من نمی‌دانم.

– پدر من که الکلی نبود، تازه ویسکی نمی‌خورد، قبل از شام اگر هوس می‌کرد، تکیلا می‌خورد.

بورخس شک می‌کند و تقاضا می‌کند که جسد را کالبدشکافی کنند. مادرش مخالفت می‌کند ولی خود مقامات پلیس با اجازه دادگاه کالبدشکافی می‌کنند. بعد هم وصف پدرش را می‌آورد، با خط سرخ بر سینه هم شروع می‌کند تا می‌رسد به وصف دست راست: «انگشت دست راست که روی دو انگشت نشانه و وسطی خم شده بود، انگار که مدادی را گرفته باشد.»

بعد هم متن نوشته‌های پدر، یادداشت‌ها و نامه هاش، را می‌آورد. آخرین نامه لحن گنج‌نامه را دارد.

نمی‌توانم حواسم را متمرکز کنم، می‌گویم: احمد، پدر بورخس چه سالی مرد؟

می‌گوید: تو به این حرف‌ها چه‌کار داری؟

می‌گویم: آخر این‌طور کارها مال دوره پرون است یا همین سال‌ها.

– کدام کارها؟

همین وصف پدری که کنار کوچه بگذارندش، یک بطر ویسکی هم کنارش. می‌گوید: برای بورخس خود تصویر مهم است، زمان و مکانش هر وقت و یا هر جا می‌تواند باشد.

می‌پرسم: پرسیدم پدر بورخس چه سالی مرد؟

– گمانم ۱۹۳۸

– از چه سالی دیگر نمی‌دید؟

– ۱۹۲۳ یا ۱۹۲۴.

می‌گویم: بورخس هم در زمان روایت این داستان حتماً کور بوده؟

– از ۱۹۵۰ به بعد نه می‌توانسته بنویسد و نه بخواند.

ساکت نگاهش می‌کنم. قالب صورتش همان قالب ابدی است که احمد داشت، خفته در حوضچه غسالخانه با آن خط سرخ بر سینه، مثل الفی بر سفیدی کاغذ.

می‌گوید: من که گفتم، داستان است. فرض کن کوری به کوری نوشته. چطور؟ مهم نیست.

می‌گویم: می‌شود از جلوترش بخوانی؟

نگاهم می‌کند، با دو چشم درشت خنده زن که در یکی از عکس‌هاش هست.

می‌گویم: از مقدمه نامه‌ها بخوان!

می‌خواند. از بوی صبح می‌گوید، و با وسواس اعمالی را که هر صبح انجام می‌دهد، یکی‌یکی، انگار که مراسمی کهن باشد، شرح می‌دهد.

یادم می‌آید که احمد هم، درست مثل پدرش، در پنجاه‌وسه‌سالگی مرد. می‌گفت که می‌میرم. نگاهش می‌کنم، با دو چشم بسته دارد می‌خواند:

 

پدر جایی نوشته بود: «وقتی نگاهم می‌کنید نگران نشوید، این من نیستم که دراز کشیده‌ام. این خط خونین روی سینه میراث آن‌یکی بورخس است.»

 

حرفش را قطع می‌کنم: این جمله‌ها که مال خورخه لوئیس بورخس نیست؟

نگاهم می‌کند، می‌گوید: آداب داستان خوانی ما این نبود.

– معذرت می‌خواهم. اگر نمی‌خواهی، تا آخرش حرف نمی‌زنم.

– ما معمولاً یادداشت می‌کردیم، آخرش حرف می‌زدیم.

می‌خندد. خواب نمی‌بینم.

کیفش را از کنار پایه صندلی برمی‌دارد، تویش را نگاه می‌کند، به من هم نشان می‌دهد، می‌گوید: داستان ‌همین‌هاست که هست.

– اصلش کجاست؟

– خانه باید باشد.

صفحات را ورق می‌زنم و دقت می‌کنم که کلمات آخر هر صفحه با یکی دو کلمه بعد می‌خواند یا نه. می‌گویم: این‌ها که درست است.

فکر می‌کنم نکند خودش نوشته باشد. این سال‌ها در زندگینامه‌ای که می‌نوشت و یا در مقدمه بر «اصفهان» کسرائیان کاری داستانی کرده بود. حرفی نمی‌زنم. منتظر نگاهش می‌کنم.

کاغذها را بر عسلی می‌گذارد. عینکش را برمی‌دارد، چشم‌ها را به دو انگشت شست و نشانه دست چپ، چند بار، مالش می‌دهد. کاغذها را برمی‌دارد، نگاهشان نمی‌کند، می‌گوید: بورخس معمولاً صبح زود بیدار می‌شد. تا منشی‌اش بیاید یک‌ساعتی قدم می‌زد، هر چه آن روز بایست نوشته می‌شد، با خودش مرور می‌کرد.

می‌خواند:

 

یک شعر در قالب کلاسیک می‌گویم. بعد هم، قدم‌زنان، شروع داستان تازه‌ام را در ذهن مرور می‌کنم. به خانه که می‌رسم، مادرم پاکت نامه‌ای به دستم می‌دهد. می‌فهمم که منتظر است تا بازش کنم و بدهم برای من بخواند. می‌گویم: «باشد برای بعدازظهر» به اتاق کارم می‌روم. خانم امیلی آنجا پشت میزش نشسته است. کاغذهای سفید را جلوش می‌گذارد، پنج شش مداد هم می‌تراشد، منتظر تا اول هر چه را در پیاده‌روی روزانه‌ام ساخته‌ام، برایش املا کنم. می‌روم روی صندلی گهواره‌ای می‌نشینم. هنوز مصراع اول شعرم را املا نکرده‌ام که یاد نامه می‌افتم. توی جای نامه‌ای گذاشته بودمش. داشتم با لبه پاکت بازی می‌کردم. مصراع دوم یادم نمی‌آید. به لب و دندان یا کلمه‌ای که قافیه ساز است بازی‌بازی می‌کنم. دندان می‌زنم، به نوک زبان در دهان می‌چرخانمش. همچنان بقیة کلمات یادم نمی‌آید. صدای نفس‌نفس زدن‌های خانم امیلی نمی‌گذارد. باز دیر کرده است. قرارمان این نبود. گفته بودم عطر نباید بزند. تا خش‌خش دامنش را نشنوم بلوز و شلوار می‌پوشد. بلند می‌شوم، سرپوش قوری را برمی‌دارم و برای خودم چای می‌ریزم چند جرعه می‌خورم. چند ثانیه صدای نفس‌هایش را نمی‌شنوم. قدم می‌زنم. وقتی آهنگ نفس‌هایش عادی می‌شود، برمی‌گردم سر جایم می‌نشینم. همیشه پیش از من باید برسد، مدادهایش را بتراشد و منتظر بنشیند.

 

همچنان یادش نمی‌آید. پاکت نامه را برمی‌دارد، به امیلی می‌دهد تا بخواند. وکیل خانوادگی بورخس این‌ها فرستاده. نوشته‌های پدر بورخس است، خورخه گیلرمو بورخس. اولی به تاریخ بیست و چهارم اکتبر ۱۹۳۴ یادداشت روزانه است. دومی نامه‌ای است به تاریخ بیست و چهارم، اما ۱۹۳۵ و خطاب به پسرش. سومی هم نامه است. کلمات نامه چهارم درشت است و بدخط. نوشته پنجم به تاریخ بیست و چهارم اکتبر ۱۹۳۸ است و به خط بریل.

اولین نوشته شرح پیاده‌روی پدر است در زادگاهش، انتره ریوس. از مسافرخانه ستاره آبی تا خیابان پالرمو پیاده می‌رود. خانه پدری‌اش را پیدا نمی‌کند. دفتر پست کنار خانه‌شان را هم پیدا نمی‌کند. ازآنجا به کتابخانه می‌رود و سراغ رمانش، «پیشوا»، را می‌گیرد. ندارند. می‌نویسد:

 

به سال ۱۹۲۱ در مایورکا منتشر کردم.

 

خودش یک نسخه از کتاب را به کتابخانه تقدیم می‌کند و با کالسکه به مسافرخانه برمی‌گردد.

نوشته دوم نامه‌ای است خطاب به بورخس. آثارش را یک‌به‌یک نام می‌برد و درباره هر یک بحث می‌کند. رباعیات خیام را از روی روایت فیتزجرالد ترجمه کرده است. بیست‌وچند غزلواره هم دارد. نمایشنامه‌ای هم نوشته است. توصیه می‌کند که لوئیس آن را چاپ کند.

نوشته سوم شرح سفر دیگری است به زادگاهش که یک‌راست به همان کتابخانه شهرداری انتره ریوس می‌رود. کتاب «پیشوا» را می‌گیرد. می‌فهمد فقط چند صفحة اول ورق خورده است. با چاقوی کاغذبری همه صفحات را باز می‌کند. نوشته بود: «حق با خوانندگان بوده، یا تنها خواننده‌ای که تا صفحه پانزده یا شانزده خوانده بود.»

نامه چهارم یادآوری مباحثی است که با لوئیس داشته است. آخرش هم می‌نویسد حق با تو است. باید دوباره بنویسمش.

بعدالتحریر

نامه یک صفحه بیشتر نیست با کلمات درشت. از «تقرب به درگاه المعتصم» نوشته پسرش تعریف می‌کند، و دلایل توفیق او را به شکل یک دو سه برمی‌شمارد. در آخر هم خبر می‌دهد که نمایشنامه «به‌سوی هیچ» خودش را پاره کرده و پنهان از چشم خدمتکار خانه در باغچه خانه‌شان سوزانده است.

نامه پنجم به خط بریل و با لحن گنج‌نامه‌ها دستور پیاده‌روی است برای لوئیس وقتی دیگر کاملاً کور شده باشد.

خواند:

 

صبح بیست و چهارم اکتبر ۱۹۸۵، ساعت هفت و بیست دقیقه، کت‌وشلوارت را بپوش، بی‌آنکه عصای سفیدت را برداری از خانه بیرون بیا. سر خیابان سوار تاکسی بشو. میان خیابان‌های سویی پاچا و اسمرالدا از تاکسی پیاده می‌شوی، سر خیابان توکومان به کیوسک سیگار و تنباکو فروشی که رسیدی، از دست راست برو. بیست‌وپنج قدم که بروی به در خانه‌ای می‌رسی که محل تولد توست. مهم نیست که دربان تو را نشناسد، یا حتی خانه را خراب کرده باشند. از چهار پنج‌سالگی، عصرها، من و تو طول خیابان را می‌رفتیم. پس از دو چهارراه به پارک می‌رسی. از سر خیابان تا در اصلی یک‌صد و یازده قدم است. بعد به کمک حافظه، خیابان به خیابان بیا تا برسی به کتابخانه ملی آرژانتین، جلو پیشخان مدتی بایست. هیچ صدای آشنایی نخواهی شنید. همه کتابدارهای قدیمی بازنشسته شده‌اند. کتاب پیشوا را بخواه. یادت باشد که بگویی به خط بریل نمی‌خواهی‌اش، اگر تو را از روی ظاهرت به‌جا نیاوردند، خودت را معرفی کن. پیش می‌آید که نشناسند. این روزها کسی قیافه پیرمردی کور را به خاطر نمی‌سپارد. بعد هم خواهش کن خوب بگردند.

 

احمد میرعلایی همچنان می‌خواند. لحنش عوض می‌شود. با بوی صبح شروع می‌شود و با صدای ماشین‌ها. عصایت را بردار، بورخس. بگذار آدم‌ها رعایتت را بکنند.

می‌فهمم که حالا دیگر لوئیس بورخس است که حرف می‌زند. دیگر بر جزئیات تکیه نمی‌کند. برای احضار دیوار همان لفظ دیوار کافی است. از سایه دیوار نمی‌گوید یا مثلاً بندکشی‌ها. آدم‌ها با همان ذکر نام متمایز می‌شوند؛ اگر تلفنی بکنند یا پیغامی بدهند، یا حتی ساعت ده یا ده و نیم بعدازظهر در کوچه‌ای پیداش کرده باشند، صاحب گوشت و پوست می‌شوند. احمد می‌خواند:

 

از میدان که رد شدی می‌رسی به یک کوچه. خسته‌ای. تصمیم می‌گیری بنشینی، ولی با تعجب می‌بینی مدتی است روی سکوی در سوم نشسته‌ای. کاغذهای زرد و کهنه را درمی‌آوری، در نور چراغ سر تیر به صفحه آخر نگاه می‌کنی.

 

احمد سیگاری زیر لب می‌گذارد. برایش کبریت می‌کشم. می‌گوید: متشکرم. چند پک میزند. می‌خواند:

 

من خورخه لوئیس بورخس صبح ۲۴ اکتبر ۸۵ به راهنمایی این گنج‌نامه عصای کوری در دست از خیابان توکومان شروع می‌کنم، خیابان به خیابان می‌آیم تا می‌رسم به کتابخانه ملی آرژانتین. خوشبختانه مرا می‌شناسند. دورم جمع می‌شوند.

 

بورخس می‌گوید، گفتم شما که می‌دانید پرون مرا بازرس ماکیان و خرگوش فروشی‌ها کرد. دیشب خواب دیدم که دستور داده کتاب‌های من را از همه کتابخانه‌های آرژانتین بردارند. برای همین می‌خواهم مطمئن بشوم که هستند.

همه را می‌آورند. بورخس روی هرکدام دست می‌کشد، از قطعشان، از ضخامت و یا عطف کتاب‌ها می‌فهمد که هرکدام کدام است. چند کتاب هم هست که فکر می‌کند نباید باشند، مثل مزامیر سرخ. یکی دو تا هم اصلاً مال او نیست. کتابدار می‌گوید: «مطمئنید که چاپش نکردید؟» بورخس مطمئن است. کتابدار باورش نمی‌شود. شروع چند داستان را برایش می‌خواند. این‌ها البته نوشته او بوده، ولی چاپ نکرده. بعضی‌ها را حتی سوزانده بوده. بورخس داد و قال راه می‌اندازد که شکایت خواهد کرد. رئیس کتابخانه را خبر می‌کنند. رئیس او را به اتاقش می‌برد، توضیح می‌دهد که شکایت فایده‌ای ندارد. می‌گوید: حتی اگر در دادگاه برنده شوید، کاری از دستتان برنمی‌آید.

احمد نگاهم می‌کند، می‌گوید:

اتفاقاً بیست و چهارم اکتبر ۱۹۹۵ امسال مطابق است با دوم آبان ۱۳۷۴ ما. من هم رفتم از همان راه‌ها.

می‌خواند. از بوی صبح می‌گوید. از بوی آب و درخت‌های دو سوی آب و سایه تیره درخت‌ها در آب و برگ‌های پنجه‌ای چنار که چرخان بر آب می‌نشینند. می‌فهمم که اینجا دیگر بوئنوس آیرس نیست یا پالرمو. به کوچه‌ای می‌پیچد، تاقی دارد. چراغی زیر تاقی را روشن می‌کند. دستی نم آبی جلو خانه‌ای می‌باشد. بوی خاک بلند می‌شود. باز کوچه است، بن‌بست است. دری باز به هشتی خانه‌ای. دالان تاریک است و در انتها درخشش ناگهانی نور حیاط با حوضی مربع مستطیل در وسط و چهار لچکی باغچه مانند در اطراف گلدان‌های شمعدانی را بر لبه حوض چیده‌اند. برمی‌گردد. کوچه‌ای که پیچ می‌خورد و به دوراهی می‌رسد و به کوچه‌باغی با دیوار کاه‌گلی بلند. پای دیوار را برگ پوشانده است. جایی برگ‌ها را می‌سوزانند. بوی علف و برگ پوسیده می‌آید. از صدای گنجشک‌هاش می‌فهمیم که بیشه است. نگاهم می‌کند، می‌گوید:

– موقع امتحانات می‌رفتیم بیشه‌ی حبیب درس می‌خواندیم، با رضا. گاهی هم شنا می‌کردیم. کنار پل چوبی یک بابایی بود که لُنگ کرایه می‌داد، لنگی یک ریال. اگر از پل هم می‌خواستیم رد بشویم باید یک ریال بهش می‌دادیم. روز اول که ازش لنگ خواستیم، به من داد، اما به رضا گفت: «تو دیگر بزرگ شده‌ای، لنگ می‌خواهی چه کنی، یلاقی برو.» گفت: «دو ریال می‌دهم.» حبیب گفت: «لنگ مال بچه بچه‌هاست، تو دیگر بزرگ شده‌ای.»

می‌خندد. می‌گوید: «خودت که یادت هست؟ به بچه‌ها هم که لنگ می‌داد، می‌آمد کمک.»

یادم می‌آید: پیراهن و زیر پیراهن را می‌کندیم و از شاخه‌ای می‌آویختیم. شلوارمان را هم راحت می‌کندیم. بعد لنگ را دورمان می‌بستیم و دستمان را می‌بردیم آن زیر تا شورت ننه دوزمان را از این‌طرف و آن‌طرف پایین بکشیم. پشت به آدم‌ها می‌ایستادیم و یک‌پا یک‌پا جلو و عقب می‌شدیم تا بالاخره از یک پا ردش می‌کردیم.

من هم می‌خندم، می‌گویم: می‌گفت: بده برات بگیرم، بچه.

احمد می‌گوید: یادم می‌آید…

شروع خاطره‌هاش همین بود. وقتی می‌افتاد به تعریف کردن، دیگر کسی جلودارش نبود. دهانش گرم بود. من نمی‌توانم بنویسمش. از خاطره‌ای به خاطره‌ای دیگر می‌پرید؛ چند تا را باهم تعریف می‌کرد، انگار باهم به یادش می‌آمدند. اول هم تاریخچه زندگانی یک آدم را از اول تا آخر به شرح می‌گفت. از آن‌طرف می‌گفت؛ از روزی که آمده بود سراغ احمد که گمانم عاشق شده‌ام. پرسیده بود: چطور فهمیدی؟

گفته بود: مدتی است غذا نمی‌توانم بخورم. شب‌ها هم خوابم نمی‌برد. رنگم هم که می‌بینی، زرد شده است

احمد پرسیده بود: وقتی دیدیش چی؟

رضا گفته بود: خودش را که ندیده‌ام. عکسش را دیده‌ام. توی عکس دسته‌جمعی دبیرستان خواهرم این‌ها پیداش کردم.

بعد هم عکس را از لای کتابش درآورده بود و نشان احمد داده بود. عکس سیاه‌وسفید دانش آموزان سال سوم دبیرستان بهشت‌آیین بود. دخترها در سه صف پشت سر دبیرهاشان ایستاده بودند. رضا به یکی دو صف دوم اشاره کرده بود: این‌یکی است.

قاه‌قاه می‌خندد، می‌گوید:

– به عکسی اشاره می‌کرد که فقط نصف صورتش پیدا بود. گفتم: «آخر رضا جان، این‌که فقط نصف صورتش پیداست، موهاش هم که می‌بینی…» گفت: «درست نگاه کن، بافته، انداخته جلو سینه‌اش. توی این‌همه دختر فقط این‌یکی موهاش را مثل دخترها بافته.» گفتم: «چشمهاش چی؟، گفت: «مژه‌هاش بلند است. روی چانه‌اش هم مثل فرخ لقای امیرارسلان چال دارد.» گفتم: «یک خال هم حتماً بالای لبش هست؟» از جیبش یک ذره‌بین بزرگ درآورد، گفت: «بیا خودت نگاه کن.»

باز می‌خندد: هم سن بودیم و همکلاس. عاشق که شد، سبیل گذاشت، اما مجبور بود با مداد کنته سیاهشان کند. عصر به عصر هم می‌رفت باشگاه ورزشی. تا آینه می‌دید سینه جلو می‌داد، یا آستین بالا می‌زد تا کره‌ی بازوش را ببیند. بعد هم رفت باشگاه بوکس. وقتی دماغش شکست دیگر نرفت. بااین‌همه اهل دعوا نبود. برای درس خواندن می‌رفتیم دنبال رودخانه. من معمولاً کتم را به درختی آویزان می‌کردم و همان‌جا، زیر همان درخت می‌نشستم. یادم هست که آن روز ژاکت تنم بود، اواخر فروردین بود، ساعت هشت، هشت و نیم. رضا هم کتش را به درخت نزدیک من آویخته بود و همان حوالی راه می‌رفت و بلندبلند می‌خواند. آن روز از صبح زود دو تا از همین داش‌ها بطر به دست پیداشان شد. رفتند لب رودخانه و هی به‌سلامتی و فدا گفتند. رضا آمد و گفت: «احمد، بیا بریم.» گفتم: «مگر چی شده؟» گفت: «مگر نمی‌بینی؟» گفتم: «پس باشگاه رفتی که چی؟» گفت: «این‌ها چاقو دارند.» گفتم: «اگر برویم، از فردا دیگر جامان اینجا نیست. تو هم که نمی‌توانی توی خانه درس بخوانی.»

راستش من هم می‌ترسیدم، اما هر طور بود راضی‌اش کردم بمانیم. رضا همان دوروبر من می‌رفت و برمی‌گشت. من نمی‌توانستم بخوانم. همه‌اش فکر می‌کردم اگر این کار را کردند فلان می‌کنم و اگر آن کار را بهمان. بالاخره آمدند. من یک چوب کنار دستم گذاشته بودم. یکی‌شان آمد طرف من، یک استکان کمر باریک دستش بود. نشست درست روبروی من. گفت: می‌خوری، آقای من؟

گفتم: نه.

گفت: پس من می‌خورم به گل جمال آقای خودم.

خورد و استکان را گذاشت توی جیب کوچک کتش. بعد هم تسبیحی از جیبش درآورد، دانه‌درشت. باش بازی می‌کرد. دیدم که آن‌یکی همپای رضا می‌رفت و می‌آمد. این‌یکی پرسید: اسمت چیه، آقای من؟

از سن و سالم هم پرسید. بعد پرسید: کدام دبیرستان تشریف می‌برید؟

گفتم: سعدی

گفت: بابات چه‌کاره است، آقای من؟

گفتم که پزشک است و حتی گفتم که پزشک قانونی است.

گفت: مرگ من؟

رضا و آن‌یکی همپا می‌رفتند و می‌آمدند. رضا بلندبلند نمی‌خواند. این‌یکی گفت: آبجی هم داری؟

به‌دروغ گفتم که نه.

گفت: دروغ نگو، آقای من.

گفتم: دو تا برادر دارم.

گفت: یکی‌شان ‌هم حتماً رئیس اداره آگاهی است و آن‌یکی هم نمی‌دانم رئیس کلانتری سه.

گفتم: کوچک‌تر از من‌اند، درس می‌خوانند.

گفت: خاله که داری، مادرتون که حیات دارند؟

گفتم: بله.

گفت: خوب، آقای من، تو که خاله داری، مادر داری، چرا افتاده‌ای دنبال آبجی ما؟

گفتم: من؟

گفت: بله، آقای من. نشانی‌هات را هم موبه‌مو داده، بفرما.

از جیب بغلش یک دفترچه چهل برگ درآورد، از همان دفترهای لغت و معنی بغلی. باز کرد، ورق زد، گفت: بفرما، گفته تپله، که هستی. چشمهات هم که درشته. موهات هم که فرق باز می‌کنی. گوشهات هم یک‌هوا بزرگه. سبیل هم داری.

گفتم: من…

چشم بسته است. یادش نمی‌آید. می‌گوید: حسابی ترسیده بودم. به تته‌پته افتادم.

گفت: خوب، نداری؛ آبجی نداری بفهمی من چه می‌کشم.

بعد گفت که نامه نوشته‌ام به خواهرش؛ سر راهش را گرفته‌ام. می‌گفت: تو خوش داری ما به مادرتان نامه بنویسیم؟

حتی گفت که آبجی‌اش را بوسیده‌ام. دیدم که می‌خواهد مثلاً تلافی دربیاورد، دستش را گرفتم و بالاخره گلاویز شدیم. بازی درمی‌آورد، و مدام دست به بر و روی من می‌کشید، بالاخره هم زدم زمین و نشست روی سینه من. همه‌اش هم از آبجی‌اش می‌گفت که گریه کرده، و این قول داده که شیردون من را دربیاورد که یک‌دفعه دیدم رضا رسید و زد توی صورت طرف که افتاد زمین. بلند شدم. رضا گفت: زود باش، خاک بردار!

نمی‌فهمیدم که چرا وقتی دیدم که همان حریف رضا چاقو به دست می‌آید به‌طرف ما، یک‌مشت خاک برداشتم. دهان ‌طرف خونی بود و بازوی راست رضا دریده بود. رضا گارد گرفته بود. حریف من زیر چشمش سیاه شده بود. چیزی دستش نبود، به رضا گفت: شوخی سرت نمیشه، آقای من؟

نزدیک‌تر که شد باز از آبجی‌اش گفت و هی حرف زد و از ناموس آبجی‌اش گفت. رضا گفت: مواظب باش بهت نزدیک نشه.

آن‌یکی یک‌راست آمد طرف ما، رفیقش را هل داد، و رفت طرف رضا. عربده می‌کشید. رضا زدش، اول گمانم خاک پاشید توی چشم طرف، بعد هم یکی دو ضربه بهش زد. اما حریف من فقط حرف می‌زد و با تسبیحش بازی می‌کرد، و از ناموس پرستیش می‌گفت. بعد نفهمیدم چی شد، که ژاکت من را کشید روی سرم و بعد سینه‌ام سوخت.

خطی عمود و خونین از بالای شانه تا روی پستان چپ.

می‌گفت: بعدها فهمیدم که حریف من از چاقوکش‌های مشهور بود، عباس استکی. معمولش هم این بوده که چاقوش را توی آستینش پنهان می‌کرده، بعد که ژاکت طرف را می‌کشیده روی سرش با خیال راحت شکم طرف را سفره می‌کرده. سال‌ها بعد، پهلوان تخته پولادی را همین‌طورها کشت. توی زندان ‌هم شکم یکی دو تا را با تیزی دریده بود. بالاخره به دارش زدند.

مؤخره

می‌گویم: مگر صبح ساعت هشت قرار نداشتی؟

می‌گوید: واقعیت را ول کن. هرکس یک‌چیزی می‌گوید. تازه، یک روز یا دو روز که بگذرد، حرفشان را عوض می‌کنند. گاهی حتی دروغ خودشان را باور می‌کنند.

کاغذها را برمی‌دارد، لبه‌هاشان را صاف می‌کند، می‌گوید:

– در داستان مهم همین است که هست. این‌ها می‌مانند، نه واقعیت. نوشته: «باد می‌آید»، باد آمد. من کاغذها را طوری گرفتم تا باد راحت ببردشان. بعد سعی کردم جمعشان کنم. نشد. چندتایی‌اش را باد برد. اگر خسته نبودم می‌گرفتمشان. خیلی راه آمده بودم. از بازارچه رحیم خان شروع کردم، از اتاق کوچک دودزده میرزا که یک‌شب دربان هارون‌الرشید می‌شد و یک‌شب اتاق سه‌خواهران که شاه‌عباس، لباس درویشی بر تن، می‌آمد، رخصت می‌خواست و گوشه‌ای می‌نشست تا مثل من و مسعود قصه سه‌خواهران را بشنود. بر سکوی مسجد رحیم خان سیگاری کشیدم. بایست به مدرسة علّیه می‌رفتم. کاسب‌های محل نمی‌شناختند. گم شده بودم. بالاخره پرسان پرسان به چهارراه زرگرباشی رسیدم. اسم‌ها همه عوض شده بود. انگار که کودکی نکرده بودم. به دروازه دولت رسیدم. تا دبیرستان سعدی راهی نبود. نرفتم. به کافه‌قنادی پارک رفتم. نبود. پولونیا هم نبود. کتاب‌فروشی تأیید بسته بود. بعد رفتم به دانشکده ادبیات. سر قبر صائب هم رفتم. یادت که هست؟ اولین جلساتمان آنجا بود. ازآنجا رفتم دنبال رودخانه، تا همان‌جا که بهش بیشه حبیب می‌گفتیم. برگشتم به چهارباغ. یکجایی چیزی خوردم. بعد رفتم جلو آماده‌گاه. کتاب‌فروشی نیما از کتاب هام هیچ‌کدام را نداشت. دلم می‌خواست یک بار دیگر داستان «الف» را بخوانم یا حداقل یک ‌بند از «سنگ آفتاب» را. کنسول افتخاری را خودم حتی ندارم. رفتم به کتابخانه فرهنگ. ویرانه‌های مدور را نداشتند. خدای عقرب هم نبود. کلاه کلمنتیس و حتی کتاب‌های گرین: عامل انسانی و کنسول افتخاری. گفتند: فرستاده‌ایم برای صحافی

از ترسم از بقیه کتاب‌هایم نپرسیدم. تازه عجله داشتم. قرار بود ساعت دو سخنرانی بکنم، دانشکده دندان‌پزشکی. با تاکسی رفتم. ساعت دو ده دقیقه کم رسیدم جلو در دانشکده. از یکی پرسیدم سالن سخنرانی کجاست؟ نشانم داد. اما گفت: «امروز سخنرانی نیست. اعلام شد، آقای میرعلایی تشریف نمی‌آورند.» گفتم: «می‌دانستم.» از پله‌ها که بالا می‌رفتم صدای کسی را شنیدم که داشت درباره بورخس حرف می‌زد. وقتی به در سالن رسیدم دیدم یکی، روپوش سفید به تن، پشت میز خطابه ایستاده است. متنی را می‌خواند. از کنار سالن رفتم آن بالا. همه صندلی‌ها پر بود. پشت به دیوار ایستادم و گوش دادم. «الف» بورخس را املا می‌گفت و این‌ها می‌نوشتند. فکر کردم: چه‌بهتر!

من گفتم: درست عین داستان بورخس.

گفت: ترجمه یعنی همین. اگر داستان را زندگی نکنی، نمی‌توانی دوباره بنویسی‌اش. برای همین نمی‌شود حذف کرد. بورخس کتابدار بود، من هم رفتم کتاب‌فروشی باز کردم.

کاغذها خشکند و زرد. تا نشکنند یکی‌یکی برمی‌دارم، نگاه می‌کنم و وارونه کنار دستم می‌گذارم. می‌خوانم:

 

الف تنها جایی در جهان است که شامل همه جاهایی است که از هر زاویه‌ای دیده می‌شوند، هرکدام مجزا از آن دیگری، بدون آنکه قاطی شوند و در هم روند.

 

احمد می‌گوید: من مترجمم، همان را که او نوشته می‌نویسم. حالا هم فکر می‌کنم اگر فقط ترجمة «الف» از من مانده باشد، پس هر چه از بورخس و یا کنراد و یا پو و دیگران ترجمه کرده‌ام در همان الف هست، بی‌آنکه یک کلمه از یکی حذف شده باشد. حتی آن‌ها که نیمه‌کاره مانده یا اگر می‌ماندم ترجمه می‌کردم در همین «الف» هست.

می‌گویم: مثل همین الف خود ما که همه حروف در آن مستتر است: اگر بخوابانیمش و دو طرفش را با هر دو دست کمی رو به بالا خم کنیم، می‌شود ب یا پ یا ت یا ث. اگر از کمر بشکنیمش می‌شود د. همین‌طور همه حروف را می‌شود از الف ساخت. با ترکیب همین حروف هم همه کلماتی که تو نوشته‌ای درمی‌آید.

احمد کاغذها را از روی عسلی برمی‌دارد، به دو دست، لبه‌هاشان را صاف می‌کند. آهسته روی عسلی می‌زند. توی کیفش می‌گذارد، می‌گوید:

– با اجازه.

آستین‌هاش را پایین می‌دهد، و دکمه‌هاش را می‌اندازد. کتش را که می‌پوشد، می‌گویم:

– چرا نمی‌مانی؟ تو که دیگر با کسی قرار نداری.

– فرق نمی‌کند. اگر الفِ الفبای ما همه حروف باشد و همه کلماتی که هستند یا خواهند بود، پس اینجا یا هر جا که باشم همه‌جاست، من هم تو هستم یا هر کس که نوشته است یا خواهد نوشت.

می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودندش که ده و نیم بعدازظهر دوم آبان هفتادوچهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.

آبان ۱۳۷۴



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=21868

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *