تبلیغات لیماژ بهمن 1402
مجموعه-ترانه-ها-و-اشعار-یغما-گلرویی-دفتر-سوم

مجموعه ترانه‌ها و اشعار یغما گلرویی / دفتر سوم / ما رُ ببخش آقای دیکتاتور

ما رُ ببخش آقای دیکتاتور

مجموعه ترانه‌ها و اشعار یغما گلرویی

دفتر سوم

به کوشش: امیر قربانی

مجموعه-ترانه-ها-و-اشعار-یغما-گلرویی-معرفی

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه ترانه‌های یغما گلرویی

***

فهرست

***

یک قصه‌ی کوتاه به‌جای مقدمه

زندگی گُه مُرغی

تموم کارگرا دورتادور قفس پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودن تماشاش می‌کردن!هیچ‌کدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود؟! اون مرغ بزرگ مدام کاکلش مث یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌داد، محکم خودش به نرده‌های قفس می‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن بیرون! مرغای دیگه‌ای که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشون از لای نرده‌ها آورده بودن بیرون تند تند پلک می‌زدن! صدای قدقدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچید با صدای قرقره‌ای که تسمه‌های حمل مرغ به طرف تیغای سر بُری می‌برد قاطی می‌شد!

یهو چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موند، تکونی به خودش داد یه تخم مرغ شکسته که زرده و سفیده‌ش قاطی شده بود ر از ماتحتش بیرون داد!

کارگرا نگاهی به هم انداختن! چن تاشون زدن زیر خنده!

مرغ پیر دیگه از تب تاب افتاد!

یکی از کاگرا رو به سرکارگر کرد گفت:

«ـ هر روز صب کارش همینه!»

سرکارگر با انگشت اشاره اش قطره‌ی عرقی ر که داشت از کنار شقیقه اش پایین می اومد پاک کرد. پنداری با خودش گفت:

«ـ چرا تخماش می شکنه؟ این دیگه چه جور مرضیه؟»

کارگره گفت:

«ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمی کنه … شاید دیوونه شده!»

سرکارگر گفت:

«ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟»

کارگره دراومد که:

«ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!»

سرکارگر گفت:

«ـ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون این جا بوده! حالا نمی شه به همین راحتی خلاصش کرد!»

کارگره گفت:

«ـ مرغی که تخم نمی ذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتن تو نخش!»

سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک می‌زدن داشتن اون نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید!

سرکارگر رو کرد به کارگره و گفت:

«ـ ساعت تیغ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!»

کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشون تو قفساشون کشیدن، شروع کردن به تک زدن غذای همیشگی! اونا به طعم این غذا عادت کرده بودن، حتا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشون تو قفس بگذرونن، از یه طرف غذا بخورن، از یه طرف تخم بذارن! می دونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون می ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها و تیغ دستگاه جونشون می گیره! اونا فکر می‌کردن که زندگی همین غذا خوردن تخم گذاشتنه!

ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می دونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو ده به دنیا اومده بود، طعم دونه های طلایی گندم چشیده بود! می دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفا ر می‌فهمید! زیر و رو کردن خاک و خوردن کرما ر تجربه کرده بود. دیگه ذله شده بود از موندن تو این قفس، خوردن اون غذایی که مزه‌ی خاک اره می‌داد! خسته شده بود از تخم گذاشتن، تخم گذاشتن، تخم گذاشتن …! می‌خواس خودش خلاص کنه از اون زندون، حتا اگه خلاصی با مردن برابر باشه! می دونست حالا حالاها از تخم نمی افته، واسه همین به فکر شکستن تخماش افتاده بود؟! می خواس برای یه بار هم که شده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماش هم گذاشت، سرش زیر بالش فرو برد تا رسیدن ساعت تیغ، دقیقه‌ها ر یکی یکی شمرد!

  • ساعت تیغ: اصطلاحی در مرغداری‌ها، به معنی ساعت شروع سر بردین مرغ‌ها و کشتار روزانه

***

امیرزاده

نگاهتُ باهام قسمت کن! دختر!

تا کی می خوای ویلون باشی تو این خیابونا؟

من همون امیرزاده‌ای ام که قرار بود با اسب بیاد

دختر شاه پریونُ از چنگ جادوگر نجات بده!

اسبمُ با این موتور قراضه تاخت زدم!

آخه دیگه خیلیا تو این شهر، دیدن یه اسب سوارُ خوش ندارن!

لباس بته جقه مُ دادم یه دس لباس جین گرفتم!

آخه آدم با لباس بته جقه،

تو این شهر، تابلو می شه!

می خوام تموم فالای حافظُ از بچه‌های پاپتی بخرم

چراغ تموم چهاراه‌ها رُ سبز کنم

رو همه‌ی تابلوهای ورود ممنوع عکس یه کبوتر سفید بکشم!

رؤیاهاتُ باهام قسمت کن! دختر!

غصه هاتُ

دوا و سرنگتُ

حتا ویروسای ایدزی که تو خونت شناورن!

نگو خیلی دیر شده واسه سر رسیدنم!

نگو سر چهارراه اول آجانا جلبم می کنن!

منی که خورشید پس پیرهنم خونه داره ر

از چندتا ستاره‌ی حلبی نترسون!

عطر روسریت باهام قسمت کن! دختر!

بشین ترک این موتور تا باورم کنی!

من همون امیرزاده‌ای ام که قرار بود با موتور بیاد

تموم دخترای ولگردُ

از چنگ عشقای دروغی نجات بده!

 

هیزم شکن

تو پینه‌های دست هیزمشکن پیر،

هزارتا جنگل تن سبز مرده بود!

خودشم نمی دونس چرا،

ماتش برده از قشنگی اون درخت ماگنولیا!

تبرش رو به درخت بالا برد اما،

عطر گلای سفید دل دستش لرزوند!

یه چیز گم شده ر تو خودش پیدا کرد!

چیزی که تا حالا بهش برنخورده بود!

مچ دستش گذاشت رو یه قلوه سنگ

با دست دیگه ش تبر پایین آورد…

حالا پیره مرد تک دست عاشقی،

کنار اون درخت ماگنولیا زندهگی می کنه

که راز عطر گلای سفید

بهتر از هر کسی تو دنیا می دونه!

 

نئون مغازه‌ها تو بارون…

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

راست دلم گرفتم دارم میرم، میرم، میرم…

پی قدمایی که

خستگی تو کارشون نیس!

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

پاک زده به کله‌ی ابرا!

امشب تو هر صدای ترمزی یه گربه می میره!

امشب تو دل هر آسمونقرمبه یی،

یه سرو، خاکستر می شه!

من اما خیس خیس پی طاقی ابروهای توام!

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

رفتم تو نخ این قطره‌ها،

که چک چک که از چش ابرا می ریزن بیرون!

این زمونه دوزاری‌تر از اون بود

که تو ر ندیده بمیرم!

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

تموم عمرم مف گفتم مف شنفتم،

اونم تو شهری که آدماش،

بدون چتر از خونه هاشون بیرون نمی زنن!

دیگه هیشکی دل دماغش نداره تو بارون پرسه بزنه!

ولی من هنوزم بی کله‌ترین عابر زیر بارونم!

بارون که میاد میرم تو جلد خودم

دلم تو یه بقچه می ذارم می‌زنم به خیابونا و بیابونا!

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

حالا زیر بارون یه آهنگ قدیمی با سوت می‌زنم

به ضرب ملنگ قطرههاش می‌رقصم!

همچی چرخ می‌زنم که پنداری یه پنکه‌ی سقفی!

تموشا کن من!

تموشا کن من!

تموشام کن …

نئون مغازه‌ها تو بارون،

عینهو براده‌های رنگین کمون…

 

قفل شکن

به یاد محمدمختاری

من از سیاست چیزی حالیم نیس،

ولی ممد آدم درستی بود!

قد بلن تر از تموم شاعرای دنیا

با خنده‌ای که عمر گلا رُ زیاد می‌کرد!

بلد بود از شعراش یه تیرکمون سنگی بسازه!

با تیرکمونش فقط چراغ قرمزا ر نشون می‌کرد،

نه چش چال پرنده‌ها ر!

می‌شد زیر سایه ش دراز کشید حموم آفتاب گرفت!

صدای کار درستی داشت!

وقتی می خوند تموم قفلا بی کلید وا می‌شدن

یه دست نامریی درای بسته ر باز می‌کرد!

غربتیایی که قفل کلون می‌ساختن،

شنیدن صداش خوش نداشتن!

مدام زیر گوشش می خوندن:

خفه شو وگرنه خفه‌ت می‌کنیم!

ولی اون خفه نشد که نشد…

حالا کتابش که وا می‌کنم،

در اتاقم خود به خود باز می شه و

قفلش تلقی صدا می ده!

از همینه که می‌فهمم

اون بعد خفه شدنش ام خفه نشده!

 

گمت کردم…

گمت کردم!

تو این راهروهای دکُ دراز گمت کردم!

تو این دالونای سفید!

تو این دالونا…

از خونه که زدم بیرون باهام بودی!

تو دلم، تو سرم، لای برگای کتابم!

تو ماشین باهام بودی!

تو دلم، تو سرم، لای برگای کتابم!

دم سازفروشیا باهام بودی!

تو دلم، تو سرم، لای برگای کتابم!

پله‌ها ر که اومدم بالا باهام بودی!

تو دلم، تو سرم، لای برگای…

اما نه!

دیگه نبودی! همونجاها گمت کردم…

یعنی خواستن که گمت کنم!

ای لعنت به رنگ قرمز!

لعنت به هر چی خودکاره!

لعنت به هر چی هر چی …

گم بشه هر کی بخواد تو ر گم کنم!

قبض جریمه نبودی

که از لای برگای کتابم بیفتی عین خیالم نباشه!

به کوری چشم هر چی دزده، هنوزم با منی!

تو دلم!

تو سرم …

گیرم از لای برگای کتابم کنده باشنت!

دیاری نمی تونه از دلم بدزدتت! عزیز!

دیاری نمی تونه …

 

نردبون

یه نردبونم من!

یه نردبون کهنه‌ی درب داغون

که پله‌هاش یکی درمیون شیکسته ن!

تا حالا هزار نفر ازم بالا رفتن

دیوارا ر پشت سر گذاشتن،

اما خودم هنوز این ور دیوارم!

دیگه به درد اون آدمایی که،

واسه گذشتن از دیوار صف کشیدن نمی‌خورم!

آخرین کسی که می خواس ازم بالا بره

زمین خورد گردنش شیکس!

حالا یه نردبون تازه آوردن

دارن من با تبر تیکه تیکه می کنن

تا آدمای تو صف با آتیشم گرم بشن!

هیشکی من اونور دیوار نمی بره!

ولی دنیا ر چه دیدی؟

شاید یه نسیم با معرفت از این ورا بگذره و

خاکسترم ببره اونور دیوار!

دنیا ر چه دیدی؟

 

تف پاک کن!

بابام که تعمیرکاره،

رو تلویزیونمون یه برف پاک‌کن کار گذاشته

تا تفای دم به دمش

از رو شیشه شره نکنن!

 

لاله‌ی واژگون

«لاله‌ی واژگون تویی …» س.س

تو هکتار، هکتار، زمینای بهشت زهرا،

هر جا پا بذاری شاید قبر سعید لگد کنی!

یه قبر غریب بدون سنگ!

یه قبر شبونه کنده‌ی تنگ!

همه می گن با جیغ هر خروسی خورشید بیرون نمیاد،

ولی هنو صداش تو گوشمه که می‌گفت:

بگو آگهی مردنم پس کارت عروسیم چاپ کنن …

این صدا…

این صدای زخمی خط خطی یه دم تو سرم زنگ می زنه!

کمن آدمایی که واسه دیده شدن تو تاریکی،

حاضر باشن تموم رؤیاهاشون آتیش بزنن!

عینهو لورکا که بازی نومه می‌نوشت،

عینهو لورکا که شعراش دیوارا ر می رمبوندن،

عینهو لورکا که با گلوله مرد،

عینهو لورکا که نشون نداره جای خسبیدنش …

همچی کسی بود سعید!

قشنگ‌ترین شعرش با سه تا نقطه‌ی سربی تموم کرد…

حالا بی خیال این که رو هیچ سنگی اسمش نکندن!

من می دونم هر آدمی که تو دنیا بگه: «نه!»،

یه لاله‌ی واژگون

تو یه گوشه‌ی بهشت زهرا از خاک میاد بیرون!

 

نقل

بعضیا میگن،

شبا تو پایین مایینای شهر

می شه اصغر قاتل دید که تو کوچه‌ها پرسه می زنه!

یه حلب نفت این دستش

یه قوطی کبریت اون دستش!

می گن یه حلقه‌ی نور دور تا دور سرش داره،

عینهو بشقاب پرنده!

نقله که عمو عزراییل مرده و

زحمتش افتاده گردن این بابا!

از همینه که دیگه هیشکی خنده به لب نمی میره!

از همینه که صب به صب،

سپورا بیشتر از آشغال جنازه از اون کوچه‌ها جم می کنن!

از همینه که نون مرده‌شور تو روغنه!

از همینه که همینه روزگارمون!

 

درد سنج

ناظم‌مون یه خط کش نشکن داره

که باهاش طاقت ما ر اندازه می گیره!

ده تا کف این دست،

ده تا کف اون دست …

اگه ما جای ناظم بودیم،

خط کشمون می‌بردیم ادارهی ثبت اختراعات

کلی به جیب می‌زدیم!

این روزا همچین چیزی خیلی مشتری داره!

 

بازرسی

بگرد!

برادر!

بگرد…

کیفم زیر رو کن

تموم شعرایی که تو دفترم دارم آتیش بزن!

ته جیبام دربیار!

به لوله‌ی خالی خودکارم خیره شو!

دستمالم بو کن، مبادا بوی عطر زنونه بده!

سجلدم پاره پاره کن!

ساعتم کش برو!

(مفت چنگت!

آخه عقربه هاش فقط ساعتای حبس برام شمردن!)

کفشامم دربیارم؟

شلوارم چی؟

اگه بخوای لخت مادرزاد میشم اما

اون بمب ساعتی که تو مغزم دارم

هیچ وقت پیدا نمی‌کنی!

 

رفیق!

برای خسروگلسرخی

تو نمی‌میری! رفیق!

نیگاه به دوازدهتا گلوله یی که خوردی نکن!

تو نمی‌میری…

بعضیا بعد تیربارون شدنام نمی میرن!

حالا حالاها زنده یی تو دل این مردم!

من از سی سال جلوتر اومدم که دارم این بهت میگم!

بعد گذشت این همه سال،

هنوز دوچرخه سوارای پارک چیتگر

گاهی می بیننت که داری بین درختا قدم می‌زنی!

تو همیشه عاشق درختا بودی! نه؟

عاشق درختایی که سرپا می میرن…

جنگل سیاهکل تو چشات لونه داشت! رفیق!

ولی واسه چشات نیس که هنو زندهیی اسمت ورد زبوناس!

شعرای توپی می‌گفتی!

مث اون که می‌گفت: جوادیه ر بایس رو پل ساخت!

ولی اون شعرای زخمی هم دلیل زنده موندنت نیستن …

تو بین همین درختایی که دوسشون داشتی،

چش تو چش دوازده تا ژ ـ ۳

ـ که نشونت کرده بودن ـ وایسادی

گذاشتی سرب فشنگاشون تو سینه ت خالی کنن!

می دونم خیلیا همین ریختی مردن اما،

تو می تونستی با بوسیدن دست یه آبدزدک

خودت خلاص کنی نکردی!

همچین کاری آدم زنده نگه می داره! رفیق!

این چیزاس که نمی ذاره،

حتا بعد خوردن دوازده تا گلوله بمیری!

 

خنده‌های نخ نما

امون بده! عزیز!

بذار بچرخم تو زیتون زار چشات!

خنده هام همچی نخ نما شدن،

که دیگه نمی شه به صورتم بندشون کرد!

فقط تویی که می تونی دوباره نونوارشون کنی!

زنده گیم تو تاریکی تنهایی گذشت!

نه رفیقی که دل فکش یکی باشه،

نه کسی که بپرسه:

اون دل خال کوبی شدهی رو بازوت کی با کمون ناکار کرده؟

تو این زمونه‌ی خر تو خر که خر صاحبش صاحاب شده،

من نه سم خر بوسیدم، نه دست از ما بهترون!

امون بده! عزیز!

بذار بچرخم تو زیتون زار چشات!

این تار که می‌بینی، از روزی که دنیا اومدم باهام بوده!

تموم آهنگام با چش بسته می زنه!

ولی اونقد دوست دارم که اگه برف بیاد از سرما بلرزی،

می سوزونمش باهاش آتیش برات علو می دم!

حالا دل؟ بده به این صدا،

این صدای کتک خورده

که تیکه تیکه‌ی زندهگیش

واسه خاطر یه نگاه ناز تو مرده،

مرده

مرده …

امون بده! عزیز!

بذار بچرخم تو زیتون زار چشات!

 

وقتی اسم بامداد میاد

برای شاملوی بزرگ

می‌گفتن ماه یه شب از آسمون اومده پایین

تو موهای تو لونه کرده!

ولی من گمون دارم نقرهی موهات

یه کرم ابریشم عاشق ریسیده بود!

دستات اونقد بزرگ بودن که می تونستی با یه چک،

هزارتا دیو قلچماق کله پا کنی،

اما جای این کار قلم دس گرفتی شعرات

تموم موش کورا ر خاطرخواه خورشید کرد!

همچی به تیپ تار سیاهی زدی که هنوز،

وقتی اسم بامداد میاد، رنگ از صورت شب می پره!

حالا وقتی سر هر چهارراه

یکی دماغش می گیره جلو دهنم،

یاد روزگار غریب تو می افتم! نازنین!

تو هیچ وخ به اون تپانچه

که لوله‌ش تموم عمر شقیقه‌تُ فشار می‌داد عادت نکردی!

از خودت جلو زدی

سایه‌ات هزارون فرسخ اونورتر جا گذاشتی!

گفتی: هر آدمی هزارتا زنجیر به دست پاش داره

که می باس پارهشون کنه!

فهموندیمون که جلو بزرگترا فضولی موقوف نیست!

فهموندیمون که حتا تو زندونم

می شه آزادترین آدم دنیا بود!

نه گفتن بمون یاد دادی

حالی مون کردی چه جوری

دخل عمو زنجیرباف بیاریم!

ما عمری ر پی پُتک و اره گشته بودیم،

اما تو با عشق؟،

تموم زنجیرات پاره کردی!

بم بگو حالا اون دستا،

اون دستای بزرگ بوسیدنی کجان؟

کجا رفتن اون موهای نقره‌رنگ شکن شکن؟

اون شونه های پهنی که حتا کوه

می تونست بهشون تکیه کنه کجان؟

آخ! که چرت پلاتر از مرگ چیزی تو دنیا نیس!

چرت پلاتر از مردن چیزی تو دنیا نیس …

دیگه نه نقره‌ی اون موها،

نه اون شونه های پهن،

نه اون دستای بزرگ…

یه بغل شعر شب آتیش زن برامون جا گذاشتی رفتی!

شعرایی که وقتی می خونیمشون،

یادمون می افته آدمیم زنجیر به دست پامونه!

شعرایی که عشق یادمون می دن

شکستن دیوارا ر!

می‌گن: شاعر با مردن شعراش می میره!

اما عزراییلم کشتن شعرات بلد نیس!

از همینه که هنوزم زنده‌ای واسه من،

واسه ما،

واسه تموم زنجیریا…

زنده‌ی زنده!

عینهو یه آتیش فشون

که خاموشی تو کارش نیست …

 

حراج

یه پسرک گشنه‌ی خاک خلی،

از صب سر چهارراه مولوی وایساده!

با گیسای درهمی که حنای آفتاب

رنگ بلوطی بهشون داده!

خیس عرقه و چشماش،

پی یه بسته گرد کوفتی دو دو می زنن!

دعاهای پرس شده‌شُ حراج کرده و

لنگون می‌ره سراغ پنجره‌ی باز ماشینا…

ولی هیشکی خریدار اون دعاها نیس!

دیگه چیزی نمونده شب لحافش بکشه رو سر خونه ها!

ماشینا تک توک چراغاشون روشن کردن!

خورشیدم لشش کشونده پس آنتنای زنگ زده و

قیمت اون دعاها

ـ عینهو خورشید ـ

داره دم به دم پایین میاد!

 

عاشقونه …

دوسِت دارم…

حتا وقتی ظهر شهریور

تو ضل آفتاب چش به راه یه کرایه کش وایسادم

تاکسی‌ای خالی مث برق از جلو چشام رد می شن!

حتا وقتی ذله ام از این زمونه‌ی زهرمار!

از نمک رو زخمای آزگار،

از این همه چوبه‌ی دار…

حتا اون دم که یه عوضی

از زیر لکه‌ی کج کوله یی نیگام می کنه و

خیلی راحت بم می گه:

بایس بی خیال این شعرا بشی!

حتا وقتی دوتا لندهور،

یه تیکه کهنه تو دهنم چپوندن دس پام گرفتن،

تا با سوت شلاقی که هوا ر جر می ده،

نعره نزنم!

حتا وقتی زبری طناب حلقه‌ی دار دور گردنم حس می‌کنم،

حتا وقتی چهارپایه می افته و

زیر پام خالی می شه،

حتا وقتی نفس قیمتی‌ترین چیز دنیاس…

بازم تو ر بیشتر از یه نفس عمیق دوس دارم!

آی! گربه‌ی اطلس دیوار!

گربه‌ی پیر لگد خورده!

 

زبون سکوت

عین یه پری دریایی،

از اقیانوس گریه‌های من اومدی بیرون

من تنها ملوان عاشقی بودم

که زبون سکوتت می دونست!

 

وصیت یک سرباز

به پرویز پرستویی

 

این وصیت نومه‌ی منه! مادر!

از تو شیکم یه کوسه برات می‌نویسمش!

کوسه‌ای که تو اروند به دنیا اومده و

شاید یه روز بیفته تو تور ماهیگیرای بندر قاسمیه، یا چتله و دیلم …

این جنگ لعنتی فقط واسه کوسه‌ها برکت داشت!

اونا ر از تموم اقیانوسای دنیا کشوند این جا!

می‌گن بوی خون آدمی زاد کوسه‌ها ر مس می کنه!

من به این حرف ایمون دارم!

آخه با یه گوله تو سینه رو آب شناور بودم

که یهو دیدم تو دل یه کوسه‌ی پونزده متری‌ام!

قول بده به وصیتم عمل کنی! مادر!

بدون من واسه دفاع از حُرمت گیسای سفید تو رفتم جبهه،

وگرنه هیچ خاکی ارزش این نداره که یه آدم براش بمیره!

خاک فقط وقتی قیمتی می شه که،

روش بذر بپاشی آبش بدی محصول درو کنی!

(یعنی کاری که کشاورزا رو زمینا می کنن!)

قول بده برام گریه کنی! مادر!

آخه گریه داره دونستن این که،

پاره‌ی تن آدمُ یه کوسه پاره پاره کرده!

قول بده نذاری برادرام زیر طوق اربابی برن!

نباید کسی از عرق پیشونی ما نون درآره!

ما تازه تاج شاه از سرش برداشته بودیم،

تازه می‌خواستیم ببینیم آزادی چه مزهیی داره،

تازه داشتیم دوست دشمن می‌شناختیم که یهو جنگ شد!

امون از این عربای لعنتی!

همیشه نفس کشیدن حروم ما کردن!

همیشه‌ی این تاریخ ترکمون!

همیشه‌ی این تاریخ …

قول بده برادرم این تاریخ لعنتی عوض کنن!

نذارن مث همیشه،

یکی عرق بریزه و یکی دیگه همه چی بالا بکشه!

نذارن کس دیگه یی واسه شون تصمیم بگیره!

نذارن کسی دستش جلو لبای اونا بگیره واسه بوسیدن!

ما واسه همین چیزا شاه کله پا کردیم دیگه!

بهم قول بده! مادر!

قول بده نذاری خم شه زانوهاشون!

نذاری چشمشون به دهن یکی دیگه باشه و

مث یه گله بز هر جا که می گه برن!

قول بده نذاری کسی با خونم رو دیوارا شعار بنویسه!

نذاری اسمم بذارن رو کوچه مون!

این کارا هیچی ر عوض نمی کنه!

من کوچه مون به همون اسم نسترن دوس دارم!

نسترن، نسترن … نسترن اسم دختر همسایه‌ی سه تا خونه اونورترمون بود!

چشماش مث شبای چهارشنبه سوری برق می‌زد!

یادم نمی‌ره اون چراغا، اون فشفشه‌ها، اون آتیشا…

ستاره‌های آسمون جبهه،

چشمای نسترن یادم می نداخت!

حتا شبای عملیاتم که دم به دم خمپاره می اومد

منورا آسمون عینهو روز روشن می‌کردن،

من تو فکر برق چشمای نسترن بودم!

حالا اسم به این قشنگی ر از رو اون کوچه بردارن که چی؟

که یکی رفته تا هزارتا دیگه بمونن زندهگی کنن؟

خب این رسم آدمی زاده!

پس کلمه‌ی ایثار

ـ که این روزا به دهن هر ازگلی میاد ـ یعنی چی؟

مگه ما خل بودیم تنمون سپر سرب داغ کنیم؟

مگه خل بودیم بزنیم به اروند

ترکش بخوریم شام کوسه‌ها بشیم؟

ما این کارا ر نکردیم که یکی دیگه بیاد

پوتینامون پاش کنه و

با لگد بزنه تو دهن هر کی سوال داره!

نذار عکسم رو دیوار هیچ گذری نقاشی کنن! مادر!

اگه میل من باشه که میگم،

رو تموم دیوارای شهر

عکس چشمای نسترن بکشن!

نذار ما ر چماق کنن تو سر این جماعت!

نذار بازی بدن اون همه غیرت!

نذار از پسرات تابلوی تبلیغاتی بسازن!

اونا اگه دل داشتن، کنار من تو دل این کوسه بودن،

نه اون بالا مالاها!

به وصیتم عمل کن! مادر!

اینا تنها حرف من نیس!

حرف خیلی‌ای دیگه س!

تو اقیانوسای دنیا کوسه‌های زیادی زندهگی می کنن،

که پلاک سربازای ایرونی تو شیکماشونه!

 

مسافر

شاید از خوش بختی منه،

که تموم چراغای سر راه این ماشین

جلدی سبز می شن!

شایدم از بدبختیم!

تموم عمر،

کارم شکستن چراغای قرمز بود!

من که عمری با رنگ خونی چراغای قرمز جنگیدم،

دیگه از سبز شدن چراغ چهاراهای سر راهم

کیفور نمی شم!

آخه دستام تو دست بنده و

تو یه ماشین حمل زندونیام،

که مقصدش میدون تیره!

این چراغای سبز،

این چراغای سبز لعنتی دارن دم به دم

من به ساعت سرخ تیربارون نزدیک می کنن!

 

آقای صاعقه

برای فرهاد مهراد

سیگارِ گیتارتُ آتیش بزن!

خیلی وقته تو لک شنیدن صدای صاعقه‌ام!

آوازه خونا رفتن تو کار پانتومیم!

فکر کردن هم این روزا از مد افتاده!

خدام دیگه زور سابق نداره!

تویی که می باس عَلو بدی سایه‌ها ر!

این برفا ر از رو موهات بتکون!

من گول اون تارای سفید نمی‌خورم!

می دونم که هنوزم تو فکر گرفتن خورشیدی!

حالا یه شب مهتاب برام بخون که خراب شنیدن اون صدای آبادم!

از جمعه بگو و از سقفی که هنوزم تن ابر آسمونه!

نگو دیگه صدایی ازت شنیده نمی شه!

پیداس که هنو نفت داری تو فانوس تنت!

واسه همین گفتی جای خاک کردن، آتیشت بزنن!

سرزمین گل بلبل، سرزمین قفس گل خونه س،

پس آخرین آوازت بلن تر از نرده‌های این قفس بخون!

سیگار گیتارت آتیش بزن!

چنار

عجیبه که یه چنار زبون وا کنه! نه؟

اگه می‌شنفی صدامُ دل بده به دردم!

صد سالی هس که این جا وایسادم!

سر همین چارراه که حالا پارک دانشجوس،

کنار تیاتر شهر!

میون صدتا چنار دیگه که نه چیزی می بینن نه می شنفن!

فرق من با اونا همینه!

یه نهال نازک بودم،

که؟ چرچیل روزولت استالین با ماشین از کنارم گذشتن!

داشتن می‌رفتن دنیا ر بین خودشون قسمت کنن!

پنداری ما شدیم سهم انگلیسا!

تو شلوغ پلوغیای بعد یکی با خونش رو تنم نوشت:

یا مرگ، یا مصدق!

چه قدر به اون نوشته می‌نازیدم!

حیف که خورشیدخانم با پاککن پاکش کرد!

تنها من دکتر فاطمی ر با اون ریش پشم بلند شناختم،

وقتی با سر گم‌شده تو یقه‌ی پالتو از کنارم گذشت!

گمون کنم یه هفته بعد بود که پیداش کردن…

شاملو یه بار کنار من وایساد

سیگارش آتیش زد،

از نقره‌ی موهاش شناختمش

از نگاه مهربونی که بم انداخ!

نمی دونس که منم شعر پریاشُ ازبرم!

ساعدی یه شب تکیه ش داد بهم

یه کشمش پنجاه پنج

با دو پر خیارشور رفت بالا!

چرک نویس «ترسُ لرز» همون شب تو دستش دیدم!

فنی زاده فُلِکسشُ زیر سایه‌ی من پارک می‌کرد!

تو اون انقلابی که اسم این خیابون انقلاب کرد،

عکس شاه بغل پای من آتیش زدن!

سعید کنار من رف رو چهارپایه و

شعر ایرانُ من واسه جماعت خوند!

چند ماه بعدش،

اون پرچم سیاه به تن من میخ کردن!

آخ که چه دردی داشتن اون میخ طویله‌ها!

ولی دردش،

پیش درد ترکشای موشکی که بعداً خوردم هیچی نبود…

چن سال بعد موشک بارونا،

مردم دورتادورم صف کشیده بودن واسه رأی دادن!

گفتم لابد داره خبرایی می شه …

ولی وقتی تو هیجدهمین روز ماه اول تابستون،

یه گوله نشست وسط تنه م

فهمیدم بازم رو دست خوردم!

با خوردن اون گوله یه آخام نگفتم!

آخه وقتی آدما بدون آخ گفتن می میرن،

خیلی بده که یه درخت ناله کنه!

چه چیزایی که اون روز سر این چهارراه ندیدم!

با باطومای چوبی همچی زدن تو کله‌ی دانش جو

که من از چوبی بودن تنم شرمم شد!

دیگه دل دماغ جوونه زدن ندارم!

تموم برگام یه لایه دوده

ـ عینهو چادر سیاه ـ پوشونده!

برگام تاابد سیاهپوش همون روز لاکردار تابستونن!

شدم یه درخت خشک نیمه جون،

تو صف صدتا درخت زندهی بی عار بی خیال!

دم صبی،

مأمور موتور سوار شهرداری از بغلم گذشت چپ چپ نیگام کرد!

حالا یه اره زنجیری آوردن تا شاخه هام یکی یکی قطع کنن

تنه‌ام بندازن! ولی عین خیالم نیس!

آخه یه چنارم من!

چناری که آدمای بزرگی دیده!

خوش ندارم بشم وعدهگاه دخترای اونکاره!

خوش ندارم ببینم این جوونای عملی ر

که شب به شب پام بساط می کنن!

خوش ندارم دیگه این چهارراه لجن تموشا کنم!

ریشه م سوزوندم تا دیگه نبینم سوختن آدما ر!

آخه من که یه درخت تو سریخورده نیستم!

یه چنارم من!

یه چنار بلند که وقتی می افته،

زمین زیر پاهای تبرزنش می لرزونه!

 

بلوچ

تو چشمای سرمه کشیده‌ی یه مرد بلوچ؟،

خیلی چیزا شناوره!

بغل بغل گندم زار سوخته،

فرسخ فرسخ مزرعه‌ی خشخاش…

چشاش رنگ تریاک افغانه!

میون عقربا زندگی می‌کنه،

میون عقربا عاشق می‌شه …

نونش از دل مارا می‌کشه بیرون!

نمی دونه سر کردن شب بدون شبیخون یعنی چی!

چیزی واسه قایم کردن نداره مگه یه بسته حشیش!

تموم تَرکای کویر عینهو پینه‌های کف دستش بلده!

از هیچ نشون ستاره‌ای نمی ترسه!

با کِلاش به دنیا میاد با کِلاش می میره!

به همین سادگیه زندگی مرد بلوچ!

به همین سیاهی …

 

قدیس

چرت میگن که بودا،

وقت راه رفتن

هیچ مورچه‌ای ر زیر پاش لگد نکرده!

قدیس بزرگی تو دنیا نیس

که گناهای کوچیک زیادی،

به کف پاهاش نچسبیده باشن!

 

نقاشی

به آزاده

قلموتُ بردار یه نقاشی برام بکش!

مثلاً آسمون آبی رُ

این ابرای پتیاره با زرزرشون کلافه‌ام کردن!

مهتاب خانومی که تموم شاعرای دنیا

عمری به خوشگلیش قسم خورده بودن،

حالا شده خانم رییس ستاره‌ها و

به خفاشا ژتون می فروشه!

یه رنگین کمون برام بکش!

می خوام ازش بالا برم

اون ور تموم این تاریکیا بیام پایین!

خوش دارم سفر کنم تو کشور نقاشیا!

می خوام با چشای باز از گرونیکای پیکاسو بگذرم

میون گلای آفتابگردون ونگوگ،

تخمه بشکنم!

نترس! عزیزم!

داغ بودن نقاشی‌ای دالی،

نمی تونه من مث اون ساعتا آب کنه!

یه دشت برام نقاشی کن!

یا یه کوه، یا یه جنگل!

فقط قول بده اونجا،

از قفس تفنگ تیرکمون خبری نباشه!

می خوام نشونی نقاشیت

به تموم پرنده‌های دنیا بدم!

یه اقیانوس برام بکش

که آبش از بومت سرریز کنه و

تموم سیاهی‌ای زمونه ر بشوره!

یه چیز درست حسابی برام بکش!

مثلاً یه جادهی دراز رو به طلوع خورشید،

تا دستت بگیرم

از این روزگار نکبتی ببرمت!

 

شکارچی

من یه شکارچی‌ام که می‌خواد باد شیکار کنه و

واسه بچه‌های دروازه غار هدیه‌اش ببره،

تا فرفره هاشون شروع کنن به چرخیدن

بادبادکاشون یه رنگین کمون بشن

رو سقف دودزده‌ی آسمون

واسه چن دقیقه گرسنگی یادشون بره!

من یه شکارچی‌ام که می خواد ستاره‌ها ر شیکار کنه و

بذارتشون تو دست دختربچه‌هایی که

تو پس‌کوچه‌های سر چمبک از سرما می لرزن!

من یه شکارچی‌ام که می خواد خورشید شیکار کنه و

تو بخاریای بی نفت چپرای صابون‌پزخونه جاش بده!

آره!

یه شکارچی‌ام من!

 

آنتیک فروشی

ـ این مجسمه‌ی عاج خیلی قشنگه! نه؟

ـ آره! قشنگه!

وقتی ندونی عاجش

مال بزرگ‌ترین فیل کنگو بوده؟،

وقتی ندونی شیکارچیا

گوله‌ی اول تو چشم فیلی که صاحبش بوده خالی کردن؟،

وقتی ندونی بچه‌ی اون فیل

خرطوم کوچیکش رو صورت خونی پدرش کشیده و

یه قطره اشک از چشای خاکستریش سر خورده پایین؟،

وقتی ندونی که جفتش

اون قدر پای نعشش؟ ضجه زده

که خودشم مرده…

اون وقته که این مجسمه عاج

خیلی قشنگ به نظر میاد!

خیلی قشنگ …

 

عوارضی

دم عوارضی دیدمش!

دس بند به دستای خودش بود

پابند به پاهای اسبش!

سواری که مادربزرگ

اون همه تو قصه هاش ازش حرف می‌زد،

حالا شده بود بازیچه‌ی یه مش لجن

که با لباسای لجنی دورش حلقه زده بودن!

کسی حرفاش باور نمی‌کرد!

حتا وقتی خورشید از خورجین اسبش بیرون آورد

همه بهش خندیدن گفتن

نورافکنای عوارضی بیشتر از اون خورشید روشنی دارن!

اسب رو پاهاش بلند شده بود مدام شیهه می‌کشید،

اما شیهه ش

تو صدای خاورایی که از کنار بزرگراه رد می‌شدن گم بود!

معجزه‌ها از علم عقب افتاده بودن

کسی اون سوار اسبش باور نمی‌کرد!

 

راه حل

انگشت اشاره‌ی دست بچه‌ام بریدم!

حالا هر چی دلتون می خواد بارم کنین!

بگین یه جونور بی رحم ام!

حتا می تونین دارم بزنین،

اما من کار خودم کردم!

می دونم وقتی این پسر بزرگ بشه،

نمی تونه ماشه هیچ تفنگی

رو به آدم دیگه یی بچکونه!

 

زندگی …

نیگام کن،

تا جزغاله شدن یه بچه موش

تو تنور نونوایی ببینی!

نیگام کن،

تا بفهمی،

له شدن گل نرگس

میون دندونای یه گاو گرسنه، یعنی چی!

هیچی نگو!

فقط،

نیگام کن …

 

شهاب

دلم می خواس یه گولّه باشم،

تو تفنگ مرد کردی که

شب عروسی دخترش، اونو رو به آسمون بچکونه و

یه شهاب گرگرفته ازم بسازه!

 

کفتر چاهی

همه تو کف پرواز منن،

وقتی بالا و بالاتر میرم

طوق سبز گردنم

زیر تیغ آفتاب می‌گیرم!

عشقم اینه که

رو سر مجسمه‌های تموم میدونای دنیا فضله بیندازم!

آسمون هفتم تنها بالای من تجربه کردن!

تموم پرنده‌ها آرزو دارن جای من باشن!

حتا عقابم به پریدنم حسادت می کنه!

همه من تو اوج می بینن

هیشکی نمی دونه

کفتری که صب به صب گونه‌های خورشیدُ می بوسه،

شبا تو دل عمیق‌ترین چاه زمین می خوابه!

____________________



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=17677

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *