تبلیغات لیماژ بهمن 1402
مجموعه-ترانه-های-یغما-گلرویی-دفتر-هشتم

مجموعه ترانه‌های یغما گلرویی / دفتر هشتم / مگر تو با ما بودی …

مگر تو با ما بودی …

مجموعه ترانه‌ها و اشعار یغما گلرویی

دفتر هشتم

به کوشش: امیر قربانی

مجموعه-ترانه-ها-و-اشعار-یغما-گلرویی-معرفی

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه ترانه‌های یغما گلرویی

***

فهرست ترانه‌های دفتر هشتم

***

دوباره به آفتاب سلامی دوباره دادم!

سلام می‌کنم به باد،

به بادبادک و بوسه،

به سکوت و سؤال

و به گلدانی،

که خواب گل همیشه‌بهار می‌بیند!

سلام می‌کنم به چراغ،

به «چرا» های کودکی،

به چال‌های مهربان گونه‌ی تو!

سلام می‌کنم به پائیز پسین پروانه،

به مسیر مدرسه،

به بالش نمناک،

به نامه‌های نرسیده!

سلام می‌کنم به تصویر زنی نی زن،

به نی زنی تنها،

به آفتاب و آرزوی آمدنت!

سلام می‌کنم به کوچه، به کلمه،

به چلچله‌های بی چهچه،

به همین سر به هوایی ساده!

سلام می‌کنم به بی‌صبری،

به بغض، به باران،

به بیم بازنیامدن نگاه تو…

باور کن من به یک پاسخ کوتاه،

به یک سلام سرسری راضی‌ام!

آخر چرا سکوت می‌کنی؟

 

از دل برود هر آنکه از…

اگر سکوت این گستره‌ی بی‌ستاره مجالی دهد،

می‌خواهم بگویم: سلام!

اگر دلواپسی آن‌همه ترانه‌ی بی تعبیر مهلتی دهد،

می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه‌ها برایت بگویم!

از کوچه‌های بی چراغ!

از این حصار هر ور دیوار!

از این ترانه‌ی تار…

مدتی بود که دست و دلم به تدارک ترانه نمی‌رفت!

کم کم این حکایت دیده و دل،

که ورد زبان کوچه نشینان است،

باورم شده بود!

باورم شده بود،

که دیگر صدای تو را در سکوت تنهایی نخواهم شنید!

راستی در این هفته‌های بی ترانه کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من و این دفتر سفید،

به گوشت نمی‌رسید؟

تمام دامنه‌ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!

آخر این رسم و روال رفاقت است،

که دی نیمه راه رؤیا رهایم کنی؟

می‌دانم!

تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می‌شوند!

اما شمار آن‌هایی که عاشق می‌مانند،

از انگشتان دستم بیشتر نیست!

یکیشان همان شاعری که گمان می‌کرد،

در دوردست دریا امیدی نیست!

می‌ترسیدم – خدای نکرده! –

آن‌قدر در غربت گریه‌هایم بمانی،

تا از سکوی سرودن تصویرت سقوط کنم!

اما آمدی!

بانوی همیشه‌ی نجات و نجابت!

حالا دست‌هایت را به عنوان امانت به من بده!

این دل بی درمان را که در شمار عاشقان ِهمیشه می‌گنجانم،

انگشتانم،

برای شمردنشان

کم می‌آید!

 

حالا خودم برایت می‌نویسم

یادم نرفته است!

گفتی: از هراس باز نگشتن،

پشت سرم خراب نکن!

گفتی: پیش از غروب بادبادک‌ها برخواهم گشت!

گفتی: طلسم تنهای تو را،

با وردی از اراد آسمان خواهم شکست!

ولی باز نگشتی

و ابر بی باران این بغض‌های پیاپی با من ماند!

تکرار تلخ ترانه‌ها با من ماند!

بی مرزی این‌همه انتظار با من ماند!

بی تو،

من ماندم و الهه‌ی شعری که می‌گویند

شعر تمام شعران را انشاء می‌کند!

هر شب می‌آید

چشمان منتظرم را خیس گریه می‌کند

و می‌رود!

امشب، اما

در اتاق را بسته‌ام!

تمام پنجره‌ها را بسته‌ام!

حتی گوشهایم را به پنبه پوشانده‌ام،

تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!

بگذار الهه‌ی شعر،

به سروقت شاعران ِدیگر این دشت برود!

می می‌خواهم خودم برایت بنویسم!

می بینی؟ بی‌بی دریا!

دیگر کارم به جوانب جنون رسیده است!

می‌ترسم وقتی که – گوش شیطان کر! –

از این هجرت بی حدود برگردی،

دیگر نه شعری مانده باشد،

نه شاعری!

کم کم یاد گرفته‌ام به‌جای تو فکر کنم،

به‌جای تو دلواپس شوم،

حتی به‌جای تو بترسم!

چون همیشه کنار منی!

کنارمی، اما…

صد داد از این «اما»!

 

خواهش می‌کنم!

آن‌قدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،

که گمان کردم سر به سر این دل ِساده می‌گذاری!

به خودم گفتم

این هم یکی از شوخی‌های شاد کننده‌ی توست!

ولی آغاز آواز بغض گرفته‌ی من،

در کوچه‌های بی دارو درخت خاطره بود!

هاشور اشک بر نقاشی چهره‌ام

و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه‌ی بی چراغ!

دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!

از پی تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم!

باید می‌فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!

شاید قتل مورچه‌هایی که در خیابان

به کف کفش من می‌چسبیدند،

این تبعید ناتمام را معنا کند!

ا شیشه ای که با توپ سه رنگ من،

در بعدازظهر تابستان هشت سالگی شکست!

یا سنگی که با دست من

کلاغ حیاط خانه‌ی مادربزرگ را فراری داد!

یا نفری ناگفته‌ی گدایی، که من

با سکه‌ی نصیب نشده‌ی او برای خودم بستنی خریم!

وگرنه من که به هلال ابروی تو،

در بالای آن چشم‌های جادویی جسارتی نکرده‌ام!

امروز هم به‌جای خونبهای آن مورچه‌ها،

ده حبه قند در مسیر مورچه‌های حیاطمان گذاشتم!

برای آن پنجره‌ی قدیمی شیشه‌ی رنگی خریدم!

یک سیر پنیر به کلاغ خانه‌ی مادربزرگ

و یک اسکناس سبز به گدای در به در خیابان دادم!

پس تو را به جان جریمه‌ی این‌همه ترانه،

دیگر نگو بر نمی‌گردی!

 

فقط فرض کن!

فرض کن پاک کنی برداشتم

و نام تو را

از سر نویس تمام نامه‌ها

و از تارک تمام ترانه‌ها پاک کردم!

فرض کن با قلمم جناق شکستم!

به پرسش و پروانه پشت کردم

و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم!

فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی‌ستاره نخواندم،

حجره‌ی حنجره‌ام از تکلم ترانه تهی شد

و دیگر شبگرد کوچه‌ی شما،

صدای آوازهای مرا نشنید!

بگو آن‌وقت،

با عطر آشنای این‌همه آرزو چه کنم؟

با التماس این دل در به در!

با بی‌قراری ابرهای بارانی…

باور کن به دیدار اینه هم که می‌روم،

خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند!

موضوع دوری دست‌ها و دیدارها مطرح نیست!

همنشین نفسهای من شده ای! خاتون!

با دل‌تنگی دیدگانم یکی شده ای!

پیش از پریروز شدن امروز

دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید!

مِن بعد عبور ریز عقربه‌ها را مرور نخواهم کرد!

وقتی قراری ما بین نگاه من

و بی اعتنایی نگاه تو نیست،

ساعت به چه کار من می‌آید؟

می‌خواهم به سرعت پروانه‌ها پیر شوم!

مثل همین گل سرخ لیوان نشین،

که پیش از پریروز شدن امروز

می‌پژمرد!

دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،

بعد بیایم و با عصایی در دست،

کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،

تا تو بیایی،

مرا نشناسی،

ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی!

حالا می‌روم که بخوابم!

خدا را چه دیده‌ای!

شاید فردا

به هیئت پیرمردی برخواستم!

تو هم از فردا،

دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!

دلواپس نباش!

آشنایی نخواهم داد!

قول می‌دهم آن‌قدر پیر شده باشم،

که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،

مرا نشناسی!

شب بخیر!

 

نامت را ننویسم؟

دستم نه،

اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می‌لرزد!

نمی‌دانم چرا

وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین

نگاه می‌کنم،

پرده‌ی لرزانی از باران و نمک

چهره‌ی تو را هاشور می زند!

همخانه‌ها می‌پرسند:

این عکس کوچک کدام کبوتر است،

که در بام تمام ترانه‌های تو

رد پای پریدنش پیداست؟

من نگاهشان می‌کنم،

لبخند می‌زنم

و می‌بارم!

حالا از خودت می‌پرسم! عسلبانو!

ایا به یادت مانده آنچه خاک پشت پای تو را

در درگاه بازنگشتن گل کرد،

آب سرد کاسه‌ی سفال بود،

یا شوآبه‌ی گرم نگاهی نگران؟

پاسخ این سؤال ساده،

بعد از عبور این‌همه حادثه در یاد مانده است؟

کبوتر باز برده‌ی من!

انگار یکی از آخرین تلفن‌ها بود!

گفتی: سال‌های سرسبزی صنوبر را،

فدای فصل سرد فاصله مان نکن!

من سکوت کردم!

گفتی: یک پلک نزده،

پرنده‌ی پندارم

از بام خیال تو خواهد پرید!

من سکوت کردم!

گفتی: هچ ی ستاره‌ای،

دستاویز تو در این سقوط بی سرانجامم

نخواهد شد!

من سکوت کردم!

گفتی: دوری دست‌ها و همکناری دل‌ها،

تنها راه رها شدن است!

من سکوت کردم!

گفتی: قول می‌دهم هرازگاهی،

چراغ یاد تو را در کوچه‌ی بی چنار و چلچله

روشن کنم!

من سکوت کردم!

سکوت کردم، اما

دیگر نگو که هق هق ناغافلم را

از آن‌سوی صراحت سیم و ستاره نشنیدی!

 

قول می‌دهم!

به نقطه ای نامعلوم که خیره می‌شوی،

تمامش ستاره‌های آسمان

بر سرم شهاب می‌شوند!

بای لحظه ای به طعم شیر مادرانمان بیندی م یش!

به سر براهی سایه‌های همسایه!

به کوچ کبوتر،

به فشفشه‌های خاموش،

به ونگ ونگ نخست و بنگ بنگ آخرین …

هر دو سوی چوب زندگی خیس گریه است!

فرقی میان زادن نوزاد و پاره کردن پیله و رسیدن سیب‌ها نیست!

کسی صدای پروان ها را نمی‌شنود،

وقتی با سوزن ته گرد

به صلیبشان می‌کشند!

کسی گریه درخت را

به وقت چیدن سیب‌هایش نمی‌بیند!

ولی یک روز،

یک روز خدا

چشم‌ها بیدار و گوش‌ها شنوا می‌شوند،

هچ ی دستی برای شکار پروانه‌ها تور نمی‌بافد،

سیب‌های رسیده از درخت می افتند

و تو دیگر،

به آن نقطه تار نامعلوم،

خیره نمی‌شوی!

 

هفت شماره‌ی ساده

شکایت نمی‌کنم، اما

ایا واقعاً نشد که در گذر همین همیشه‌ی بی شکیب،

دمی دلواپس تنهایی دست‌های من شوی؟

نه به اندازه تکرار دیدار و همصدایی نفس‌هامان!

به اندازه زنگی…

واقعاً نشد؟

واقعاً انعکاس سکوت،

تنها حاصل فریاد آن‌همه ترانه

رو به دیوار خانه‌ی شما بود؟

نگو که نامه‌های نمناک من به دستت نرسید!

نگو که باغجه‌ی شما،

از آوار آن‌همه باران

قطعه ای هم به نصیب نبرد!

نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!

من که هنوز همینجا ایستاده‌ام!

کنار همین پارک بی پروانه

کنار همین شمشادها، شعرها، شکوه‌ها…

هنوز هم فاصله‌ی ما

همان هفت شماره‌ی پیشین است!

دیگر نگو که در گذرش گریه‌ها گمش کردی!

نگو که نشانی کوچه‌ی ما را از یاد بردی!

نگو که نمره پلک غبار گرفته‌ی ما،

در خاطرت نماند!

ایا خلاصه‌ی تمام این فراموشی‌های ناگفته،

حرفی شبیه «دوستت نمی‌دارم» تو

در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست؟

 

تکلیفمان را روشن کنیم!

در حواشی شعرهایم،

همیشه طنین ممتد طعنه را شنیده‌ام!

که: شاعران از فتح قله‌های قیود و قافیه بازآمده‌اند

و تو گریه‌های مکرر خود را ترانه می‌نامی؟

اگر اینگونه بود،

هر کودکی شاعر و هر انشای کودکانه

همنام ترانه بود!

می‌شناسم این اهالی همهمه را!

در عبور از معابر باد،

شاعران بسیاری را دیده‌ام!

شاعرانی که به لطف عینکهاشان شاعر شدند!

شاعرانی که مویشان را از وسط فرق می‌گرفتند،

تا شاعر تر شوند!

شاعرانی که گفتند: «- ساده‌ایم!» و ساده نبودند!

گفتند: «- عاشقیم!» و عاشق نبودند!

گفتند: «- به رسم اینه رفتار می‌کنیم!»

ولی اینه ها را شکستند

و تنها از طراوت تن‌ها ترانه نوشتند!

باور کن راضی به گشودن درگاه گرد گرفته‌ی شان نیستم.

اما ببین چگونه پاپیچ این پای پیاده می‌شوند!

هر چند،

آن‌ها که از خطوط خواب‌های من خبر ندارند!

آن‌ها که تابه‌حال،

جز خواب چراغ سبز چهارراه خیابانشان،

خوابی ندیده‌اند!

بگذار دلشان به همین هفته‌های همهمه خوش باشد!

وقتی نام زعفران می‌شاید،

آن‌ها به یاد شله‌زرد می‌افتند!

هیچ شاعری در دفتر شعر خود ننوشت:

زعفران گل زیبایی ست!

از ضمیر زنگار بسته‌شان

به‌جز تکرار طعنه و تردید

انتظاری نمی‌رود!

بگذار ندانند که رگبار گریه‌های من،

از کجای آسمان آب می‌خورد!

ولی می‌خواهم تو بدانی! گلم!

می‌خواهم تو بدانی!

پدربزرگم همیشه می‌گفت

وقتی شبانه به کابوس بی‌نور کوچه می‌روی،

برای فرار از زوایای ترس

آوازی را زمزمه کن!

من همه برای پر کردن این خلوت خالی ترانه می‌خوانم!

برای تاراندن ترس!

به خدا از این کوچه‌های بی سلام،

از این آسمان بی کبوتر می‌ترسم!

بام‌ها را ببین!

دیگر کسی بادبادک نمی‌سازد!

در دامنه‌ی دستش کودکان،

تری و کمان حرف اول را می‌زند!

می‌ترسم از هزاره‌ای دیگر،

نسل گل‌های سرخ منقرض شده باشد!

می‌ترسم نوه‌های این ماهی سرخ هم

با خیالش رسیدن به دریا،

دور حصار همین حوض نیمه‌پر

بچرخند و

پری شوند و

بمیرند!

می‌ترسم تو نیایی و من،

تا همیشه همسایه‌ی این سایه‌های سرشکسته شوم!

می‌ترسم! در قیدوبند تکمیل ترانه هم نیستم!

می‌دانم که دنیا شبیه ترانه‌هایم نیست!

تنها برای دوری دست‌هایمان زمزمه می‌کنم!

حالا اگر این طایفه‌ی بی ترانه را

تحمل شنیدن آوازهای من نیست،

این پهنه‌ی پنبه‌زار و این گودال گوش‌هایشان!

بگذار به غیبت قافیه‌هایم مدام نق بزنند!

بگذار از غربال نازادگان بگذرم!

بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!

 

مگر چه می‌شود؟

اصلاً دلم نمی‌خواهد به وقت رفاقتم با قلم شاعر باشم!

می‌خواهم در خیابان شاعر باشم!

وقتی راه می‌روم،

آواز می‌خوانم،

گریه می‌کنم!

وقتی گربه‌ی گرسنه‌ی کوچه را،

به نان نوازشی سیر می‌کنم!

می‌خواهم آواز دهل را از نزدیک بشنوم!

می‌خواهم تمام رودها را تا سرچشمه‌شان شنا کنم!

می‌خواهم تمام فانوس‌های فاصله را روشن کنم!

می‌خواهم یک‌بار،

فقط یک‌بار ترانه‌ای به‌سادگی سکوت کودکان بنویسم!

آن‌وقت دفترم را ببندم،

بیاییم روی همان نیمکت سبز انتظار بنشینم،

صدای پای تو را از پس پرچین پارک بشنوم،

چهره‌ات را در ظهرهای دور آن پائیز خوب به خاطر بیاورم

و بمیرم!

به همین سادگی!

ساده بودن را از پری کوچکی آموخته‌ام،

که با بوسه‌ای می‌مرد و با بوسه‌ای به دنیا می‌آمد!

اما در این میان رازی هست.

که تنها تو از زوایای آن باخبری!

بگو بدانم! بی‌بی باران!

گرمای ناب دومین بوسه‌ی معجزه، ایا

بر گونه‌های خیس گریه‌ی من

خواهد نشست؟

 

پاکنویس

تنها شاهد اشک‌های بی‌شمار من اینجاست!

با قامتی بلند

و جارویی که از هجوم هیچ بادی آشفته نمی‌شود!

فهمیدی که از که سخن می‌گویم؟

رفتگری که همیشه لبخند می‌زد

و درازای زباله‌های سربی که به دست داشت،

از ما ماهیانه نمی‌خواست!

هنوز هم بر همان سکوی سفید مرمر ایستاده است!

اینجا بوی پرسه‌های پریروز مرا می‌دهد!

بوی شعرهای شبانه!

بوی سکوت و بی‌صبری…

به یاد داری؟ بی‌بی باران!

گفتم: تا تو بیایی،

تمام ماشین‌هایی را که از کناره‌ی پارک می‌گذرند می شمرم!

تو گفتی: زمان آمدنم،

از حساب ساعت و تقویم خارج است!

دلم اما آسوده بود!

می‌دانستم هر بار که از کنار چهارچوب چمن‌ها بگذری،

صدای مرا خواهی شنید:

«- سلام! خورشیدک من!»

حالا هم دلم آسوده است!

می‌دانم،

هزار سال هم که از ترنم ترانه‌هایم بگذرد،

هر کس این تندیس صامت جارو به دست را بنگرد،

صبر من و سکوت تو را

به یاد خواهد آورد!

می‌دانم!

 

اصلاً این بازی یک‌نفره نیست!

گفتم: کبوتر بوسه!

گفتی: پر!

گفتم: گنجشک آن‌همه آسودگی!

گفتی: پر!

گفتم: پروانه پرسه‌های بی‌پایان!

گفتی: پر!

گفتم: التماس علاقه،

بیتابی ترانه،

بیداری بی‌حساب!

نگاهم کردی!

نه انگشتت از زمین زندگی‌ام بلند شد،

نه واژه «پر» از بام لبان تو پر کشید!

سکوت کردی که چشمه‌ی شبنم،

از شنزار انتظار من بجوشد!

عاشقم کردی! همبازی ناماندگار این‌همه گریه!

و آخرین نگاه تو،

هنوز در درگاه گریه‌های من ایستاده است!

حالا – بدون تو!-

رو به روی آینه می‌ایستم!

می‌گویم: زنبور گزنده‌ی این‌همه انتظار،

کلاغ سق سیاه این‌همه غصه!

و کسی در جواب گفته‌های من «پر!» نمی‌گوید!

تکرار آن بازی،

بدون دست و صدای تو ممکن نیست!

پس به پیوست تمام ترانه‌های قدیمی،

بازهم می‌نویسم:

برگرد!

 

توقع زیادی بود؟

منتظر نباش که شبی بشنوی،

از این دل‌بستگی‌های ساده‌دل بدیده‌ام!

که روسری تو را،

در آن جامه‌دان قدیمی جاگذاشته‌ام!

یا در آسمان،

به ستاره‌ی دیگری سلام کرده‌ام!

توقعی از تو ندارم!

اگر دوست نداری،

در همان دامنه دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی! بی‌بی باران!

همین سوسوی تو

از آن‌سوی پرده دوری،

برای روشن کردن اتاق تنهایی‌ام کافی ست!

من که اینجا کاری نمی‌کنم!

فقط, گهگاه

گمان آمدن تو را در دفترم ثبت می‌کنم!

همین!

این کار هم که نور نمی‌خواهد!

می‌دانم که مثل همیشه،

به این حرف‌های من می‌خندی!

با چال‌های مهربان گونه‌ات …

حالا، هنوز هم

وقتی به آن روزی‌های زلالمان نزدیک می‌شوم،

باران می‌آید!

صدای باران را می‌شنوی؟؟

 

رسیدن به این سایه‌سار ساده نبود!

روزگاری راز زیبایی زنبق‌ها را نمی‌دانستم!

دستم به دستگیره‌ی دل سپردن نمی‌رسید!

چشم چکامه‌هایم ضعیف بود!

پس با عینک عشق به آسمان نگاه کردم!

به باغ و بلوغ بوسه و بی حصاری آواز!

به پولک سرخ ماهی تنگ!

به چهره‌ام در آینه ترک‌دار!

نگاه کردم و دانستم!

دانستم که جهان،

کوچک‌تر از کره در س جغرافی دبستان است!

دانستم که کلید تمام قفل‌های ناگشوده‌ی دنیا،

همه این سال‌ها در جیب من بود و بی‌خبر بودم!

دانستم که می‌شود با یک چوب‌کبریت،

خورشید عظیمی را در آسمان روشن کرد!

دانستم که گذشتن از گناه روزگار آسان است!

بخشیدن خشم شعله بر پر پروانه

و آمرزش زنبورهای گزنده‌ی عسل آسان است!

حالا از پس همین عینک به زندگی نگاه می‌کنم!

در پس همین عینک چشم‌به‌راه تو می‌مانم!

در پس همین عینک می‌گریم

و روزی،

در پس همین عینک خواهم مرد!

ای!

قاریان خاموش گریه‌های من!

دیگر از دوری دست‌ها و ستاره‌ها زاری نکنید!

من در تاب و تاب این ترانه‌های تنهایی،

به‌جای تمام شما گریه کرده‌ام!

 

برگردیم؟

میایی به اولین سطر ترانه سفر کنیم؟

به هی خنده‌های همان شهریور دور!

به آسمان پرستاره‌ی تابستان و تشنگی!

به بلوغ بادبادک و بی تابی تکرار

به پنجشنبه‌های پاک کوچه گردی …

کوچه نشین و کتاب ساز!

همیشه مرا به این نام می‌خواندی!

می‌گفتی شبیه پروانه‌ای هستم،

که پیله‌ی پاره‌ی کودکی خود را رها نمی‌کند!

آن روزها، آسمان ِبوسه آبی بود!

آب هم در کاسه ’ سفال صداقتمان،

طعم دیگری داشت!

تو غزل‌های قدیمی مرا بیشتر می‌پسندیدی!

ردیف تمام غزل‌ها،

نام کوچک دختری از تبار گل‌ها بود!

تو بانوی تمام غزل‌ها بودی

و من تنها شاعر شاد این حوالی اندوه!

همیشه می‌گفتم،

کسی که برای اولین بار گفت:

«سنگ مفت و گنجشک مفت»

حتماً جیک‌جیک هیچ گنجشک کوچکی را نشنیده بود!

حالا،

سنگ تمام ترانه‌های من مفت و

گنجشک شاد و شکار ناشدنی چشم‌های تو,

آن‌سوی هزار فاصله سنگ‌انداز و دست و قلم!

 

نمره‌ی سهراب نوزده بود!

سال‌ها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم

و کسی صدای مرا نشنید!

تنها چند سایه‌ی سربه‌راه،

همسایه‌ی صدای من بودند!

گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!

گفتم: کتاب تربیت سگ و تربیت کودک را

در یک قفسه نگذارید!

گفتم: دهاتی حرف بدی نیست!

گفتم: تمام این سال‌ها

صادق و سهراب برادر بودند

می‌شود صدای پای آب را،

از پس پرچین نیلوفر پوش بوف کور شنید!

هرگز حرف‌های قشنگ نگفتم!

نگفتم: چرا در قفس همسایه‌ها کرکس نیست!

کبوتر و کرکس را در آسمان می‌خواستم!

گفتم: قفس‌ها را بشکنید

و با نرده‌های نازکش قاب عکس بسازید!

و جواب این‌همه حرف،

سنگ و ریسه و دشنام بود!

ولی، این خط! این نشان!

یک روز دری به تخته می‌خورد!

باد قاصدکی می‌آورد،

که عطر آفتاب و آرزوهای مرا می‌دهد!

این خط! این نشان!

یک روز همه دهاتی می‌شویم،

سقف‌های سیمان و سنگ را رها می‌کنیم

و کنار سادگی چادر می‌زنیم!

این خط این نشان

یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی‌هراس می‌شود

کبوترها و کرکس‌ها،

در لوله‌های خالی توپ تخم می‌گذارند

و جهان از صدای ترقه خالی می‌شود!

یک روز خورشید پایین می‌آید،

گونه زمین را می‌بوسد

و آسمان آرزوهای من،

آبی می‌شود!

باور نمی‌کنی؟

این خط!

این نشان!؟

 

وقتی دنبال عکس تو می‌گشتم!

امروز، چرک‌نویس پاک یکی از نامه‌های قدیمی را

پیدا کردم!

کاغذش هنوز،

از آواز آن‌همه واژه بی‌دریغ

سنگین بود!

از باران آن‌همه دریا!

از اشتیاق آن‌همه اشک

چقدر ساده برایت ترانه می‌خواندم!

چقدر لب‌های تو

در رعایت تبسم بی‌ریا بودند!

چقدر جوانه رؤیا

در باغچه‌ی بیداری‌مان سبز می‌شد!

هنوز هم سرحال که باشم،

کسی را پیدا می‌کنم

و از آن روزهای بی‌برگشت برایش می‌گویم!

نمی‌دانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد!

به خاطر آوردن خواب‌های هر دم رؤیا…

همیشه قدم‌های تو را

تا حوالی همان شمشادهای سبز سر کوچه می‌شمردم،

بعد برمی‌گشتم

و به یاد ترانه‌ی تازه این می‌افتادم!

حالا، بعضی از آن ترانه‌ها،

دیگر همسن و سال سفر کردن تواند!

می‌بینی؟ عزیز!

برگ تانخورده آن چرک‌نویس قدیمی,

دوباره از شکستن شیشه‌ی پر اشک بغض من تر شد!

می‌بینی؟!

 

کمی نگران شدم!

رهایم کردی و رهایت نکردم!

گفتم حرف دل یکی ست

هفتصدمین پادشاه را هم اگر به خواب ببینی،

کنار کوچه‌ی بغض و بیداری

منتظرت خواهم ماند!

چشم‌هایم را بر پوزخند این آن بستم

و چهره‌ی تو را دیدم!

گوش‌هایم را بر زخم‌زبان این آن بستم

و صدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یک روز،

از زوایای گریه‌هایم ظهور می‌کنی!

حالا هم،

از دیدن این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی‌کنم!

فقط کمی نگران می‌شوم!

می‌ترسم روزی در آینه،

تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

و تو از غربت بغض و بوسه برنگشته باشی!

تنها از همین می‌ترسم!

یکی از خواب‌های همین هفته!

نمی‌دانم چرا همه می‌خواهند،

طناب امیدم را

از بام آمدنت ببرند!

می‌گویند،

باید تو می‌رفتی تا من شاعر شوم!

عقوبت تکلم این‌همه ترانه را،

تقدیر می‌نامند!

حالا مدتی ست که می‌دانم،

اکثر این چله‌نشین‌ها چرند می‌گویند!

آخر از کجای کجاوه‌ی کج کوک جهان کم می‌آید،

اگر تو از راه دور دریا برگردی؟

آن‌وقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیت دارد؟

همین نگاه نمناک

همین قلب بی‌قرار

جای هزار غزل عاشقانه را می‌گیرد!

می‌رویم بالای بام بوسه می‌نشینیم

و ترانه به هم تعارف می‌کنیم!

در باران زیر سایه‌ی هم پناه می‌گیریم!

تازه می‌شود بالای تمام ابرهای بارانی نشست!

آن‌وقت،

آن‌قدر ستاره به روسری زردت می‌چسبانم،

تا ستاره شناسان

کهکشان دیگری را در آسمان کشف کنند!

به چی می‌خندی؟

یادت هست که همیشه،

از خندیدن دیگران

بر چکامه‌های پر «چرا» یم دلگیر می‌شدم؟

اما تو بخند!

تمام ترانه‌ها فدای یک تبسمت! خاتون!

حالا برای همه می‌نویسم که آمدی

و سبزه‌ی صدایت در گلدان سکوتم سبز شد!

می‌نویسم که دست‌های سرد مرا،

در زمهریر این‌همه تازیانه گرفتی!

می‌نویسم که …

بیدار شو دل رؤیاباف!

بیدار شو!

 

پیدایم کن!

چه روزهای زلالی بود!

همیشه یکی از ما چشم می‌گذاشت،

تا بی‌نهایت بوسه می‌شمرد

و دیگری

در حول‌وحوش شهامت سایه‌ها پنهان می‌شد!

ساده ساده پیدایم می‌کردی! پونه پنهان نشین من!

پس چرا در سکوت این مغازه پیدایم نمی‌کنی؟

بیا و سرزده برگرد!

بگو: «-سک سک! مسافر ساده سرودن‌ها!»

من هم قوطی قرص‌هایم را در جوی روبروی مغازه می‌اندازم!

قلمم را،

چرک‌نویس‌های تمام ترانه‌های تنهایی را!

بعد شانه شعر را می‌بوسم!

می‌گویم: «-خداحافظ! واژگان نمناک کوچه و باران!

آخر فرشته فراموش‌کار من برگشت!»

پیاده راه می‌افتیم!

از دره گرگ‌ها،

تا کوچه دومین پرنده تنها

راه دوری نیست!

کنج دنج کوچه می‌نشینیم!

من برایت از تراکم تنهایی این سال‌ها می‌گویم

و تو برایم از حضور دوباره بوسه!

دیگر «کبوتر باز برده» صدایت نمی‌زنم!

بر دیوار بلند کوچه می‌نویسم,

«کبوتر با کبوتر، باز با باز»

باور می‌کنم که عاقبت علاقه به خیر است!

کف دست راستم را نشان فالگیر پیر پل گیشا می‌دهم،

تا ببیند که خط عمرم قد کشیده است

و دیگر مرا از نزدیک نزول نفس‌هایم نترساند!

آن‌وقت، ما می‌مانیم و تعبیر این‌همه رؤیا!

ما می‌مانیم و برآورد این‌همه آرزو!

ما می‌مانیم و آغوش امن علاقه …

بیا و سرزده برگرد!

بی‌بی بازیگوش من!

 

حرف هیچ‌کس را باور نکن!

اگر شبی فانوس نفس‌های من خاموش شد،

اگر به حجله آشنایی،

در حوالی خیابان خاطره برخوردی

و عده‌ای به تو گفتند،

کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سال‌ها کنار من بودی!

کنار دل‌تنگی دفاترم!

در گلدان چینی اتاقم!

در دلم …

تو با من نبودی و من با تو بودم!

مگر نه که باهم بودن،

همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟

من هم هر شب،

شعرهای نو سروده باران و مه را

برای تو خواندم!

هر شب، شب‌به‌خیری به تو گفتم

و جواب تو را،

از آن‌سوی سکوت خواب‌هایم شنیدم!

تازه همین عکس طاقچه نشین تو،

هم‌صحبت تمام دقایق تنهایی من بود!

فرقی نداشت که فاصله دستهامان

چند فانوس ستاره باشد،

پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو،

اگر به حجله‌ای خیس

در حوالی خیابان خاطره برخوردی!

 

هنوز هم! به خدا!

همیشه حواسم به بی‌صبری این دل ساده بود!

نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم،

نه حتی فرصتی

که دمی نگاهی به عقربه ثانیه‌شمار ساعت بیندازم!

با آرزوهای آن‌ور دیوار زندگی کردم!

با خواب‌های بربادرفته!

منتظر بودم روزی بیاید،

که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند،

چراغ تمام چهارراه‌ها سبز می‌شود

و همسایه‌ها،

خواب پراید سفید و موبایل بدون قسط

و کابوس چک برگشتی نبینند!

چاقوتیزکن‌ها بادکنک بفروشند

و سروکله تو

از آن‌سوی سایه‌سار فانوس‌ها پیدا شود!

هنوز هم منتظرم!

از گریه‌های مکررم خجالت نمی‌کشم!

سکوت بیمارستان بیداری را رعایت نمی‌کنم!

کاری به حرف‌وحدیث این‌وآن ندارم!

دکارت هم هر چه می‌خواهد بگوید!

من خواب می‌بینم،

پس هستم!

 

می‌خواهم خیال تو را راحت کنم!

تقصیر تو نبود!

خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره‌ها،

خاموش شود!

خودم شعرهای شبانه اشک را،

فراموش نکردم!

خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!

حالا نه گریه‌های من دینی بر گردن تو دارند،

نه تو چیزی بدهکار دل‌تنگی این‌همه ترانه‌ای!

خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،

بال‌هایم در کشاکش شهدها خسته شوند

و عسل‌هایم

صبحانه کسانی باشند،

که هرگز ندیدمشان!

تنها آرزوی ساده‌ام این بود،

که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!

که هرازگاهی کنار برگ‌های کتابم بنشین

بعد از قرائت باران‌ها،

زیر لب بگویی:

«-یادت به خیر! نگهبان گریان خاطره‌های خاموش!»

همین جمله،

برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی‌درمان،

کافی بود!

هنوز هم جای قدم‌های تو،

بر چشم تمام ترانه‌هاست!

هنوز هم هم‌نشین نام و امضای منی!

دیگر تنها دل‌خوشی‌ام،

همین هوای سرودن است!

همین شکفتن شعله!

همین تبلور بغض!

به خدا هنوز هم از دیدن تو

در پس پرده باران بی‌امان،

شاد می‌شوم! بانو!

 

ملامتم نکن!

به خودم چرا،

اما به تو که نمی‌توانم دروغ بگویم!

می‌دانم برنمی‌گردی!

می‌دانم که چشمم به راه خنده‌های تو خواهد خشکید!

می‌دانم که در تابوت همین ترانه‌ها خواهم خوابید!

می‌دانم که خط پایان پرتگاه گریه‌ها مرگ است!

اما هنوز که زنده‌ام!

گیرم به‌زور قرص و قطره و دارو،

ولی زنده‌ام هنوز!

پس چرا چراغ‌خواب‌هایم را خاموش کنم؟

چرا به خودم دروغ نگویم؟

من بودن بی رؤیا را باور نمی‌کنم!

باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!

این کارگری،

که دیوارهای ساختمان نیمه‌کاره کوچه ما را بالا می‌برد،

سال‌ها پیش مرده است!

نگو که این‌همه مرده را نمی‌بینی!

مرده‌هایی که راه می‌روند و نمی‌رسند،

حرف می‌زنند و نمی‌گویند،

می‌خوابند و خواب نمی‌بینند!

می‌خواهند مرا هم مرده بینند!

مرا که زنده‌ام هنوز!

(گیرم به‌زور قرص و قطره و دارو!)

ولی من تازه به سایه‌سار سوسن و صنوبر رسیده‌ام!

تازه فهمیده‌ام که رؤیا،

نام کوچک ترانه است!

تازه فهمیده‌ام،

که چقدر انتظار آن زن سرخ‌پوش زیبا بود!

تازه فهمیده‌ام که سیدخندان هم،

بارها در خفا گریه کرده بود!

تازه غربت صدای فروغ را حس کرده‌ام!

تازه دوزاری کج‌وکوله آرزوهایم را

به خورد تلفن ترانه داده‌ام!

پس کنار خیال تو خواهم ماند!

مگر فاصله من و خاک،

چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است،

بعد از سقوط ستاره آن‌قدر می‌میرم،

که دل تمام مردگان این کرانه خنک شود!

ولی هر بار که دست‌های تو،

(یا دست‌های دیگری، چه فرقی می‌کند؟)

ورق‌های کتاب مرا ورق بزنند،

زنده می‌شود

و شانه‌ام را تکیه‌گاه گریه می‌کنم!

اما، از یاد نبر! بی‌بی باران!

در این روزهای ناشاد دوری و درد،

هیچ شانه‌ای، تکیه‌گاه رگبار گریه‌های من نبود!

هیچ شانه‌ای!

 

1=1+1

در پس پرده پلک‌هایم که پنهان می‌شوم،

اول ستاره‌ای از آن‌سوی سیاهی سبز می‌شود،

بعد دست ترانه‌ای آستین سکوتم را می‌کشد،

بعد نامی برایش انتخاب می‌کنم و بعد،

رگبار بی‌امان … خاتون!

دلم می‌خواست شاعر دیگری بودم!

نه شبیه شاملو (که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)

نه هم صورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی‌گرفت!)

و نه حتی، هم‌چشم فانوس همیشه فکرهایم: فروغ فرخزاد!

دلم می‌خواست شاعر دیگری باشم!

می‌خواستم زندگی را زلال بنویسم!

می‌خواستم شعری شبیه آواز کارگران ساختمان بنویسم!

شعری شبیه چشم‌های بی‌قرار آهو،

در تنگنای گریز و گلوله …

می‌خواستم جور دیگری برایت بنویسم!

می‌خواستم طوری بنویسم که برگردی!

باید قانون قدیمی قلب‌ها را نادیده گرفت!

باید دهان هرکسی را که گفت: «دوری و دوستی» گل گرفت!

باید به کودکان دبستان ستاره گفت:

جواب یک و یک همیشه دو نمی‌شود!

آه! معنای یکی شدن

نیمه سفر کرده!

آخر چرا پیدایم نمی‌کنی؟!

 

لحظه آبی عشق!

هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه‌مان گرم بود!

از جایم بلند شدم،

پنجره را باز کردم

و دیدم زندی هم هرازگاهی زیباست!

شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط

چه صدای قشنگی دارد!

فهمیدم که بیهوده به جنون مجنون می‌خندیدم!

فهمیدم که عشق،

آسمان روشنی دارد!

رو به روی عکس سیاه‌وسفید تو ایستادم،

دست‌هایم را به وسعت «دوستت می‌دارم!» باز کردم،

و جهان را در آغوش گرفتم!

 

خطی از خطوط ناخوانا

در دیرعبوریِ دقایق مغموم،

در شد آمد اشک‌های بی‌شکیب،

در دل‌دل میان سکوت و سرودن،

همیشه چشم‌های تو از آن‌سوی خیال

برایم دست تکان می‌دهند!

چراغ را روشن می‌کنم

و ترانه‌ای برایت می‌نویسم!

تمام راز تکلم ترانه همین است!

شنیده‌ام که شعر شاعران دیگر این دامنه،

در حوالی حمام به آن‌ها نازل می‌شود!

در بالنی که بالا می‌رود،

یا در پله‌هایی که پایین! (چه می‌دانم!)

می‌گویند شروع شعرشان،

به تراوش ناگهانی شبنم،

یاد شهادت دشوار دار و عدالت شبیه است!

هه!

از این‌همه حیله خنده‌ام می‌گیرد!

تو این حرف‌ها را باور نکن!

به خداوندی خدا دروغ می‌گویند!

دست خودشان هم نیست!

دیگر به این قلمبه نویسی‌‌های دمادم عادت کرده‌اند!

برای معنا کردن خودشان هم،

کاغذ را پر از علامت سؤال و تعجب می‌کنند!

همیشه می آیند و با چوب‌دست همین چکامه‌ها

چوپان عده‌ای از اهالی آسمان می‌شوند،

می‌برندشان به چراگاه «چرا» و چهارراه هرور چاه،

تا این سادگان خسته باور کنند

که آن‌سوی کرانه کاردها

قشلاق قبیله تقدیر است!

تا باور کنند که آدمی،

با کندن سبزینه‌ای می‌میرد

که اگر این‌گونه بود،

دروگران داس به دست ده ما

تابه‌حال،

هزار کفن کرباس پوسانده بودند!

هِرّ و هِرّ ریسه‌شان را می‌شنوی؟

دارند به کوتاهی طناب باورم می‌خندند!

می‌گویند که زبان نمادین دانایان را نمی‌فهمم!

[ ولی من زوایای تمام واژه‌های

همیشه غایب دفاتر شاعران‌ام!]

اما چه کنم که حوصله خواندن سپیدی‌ها با من نیست؟

چه کنم که تحمل کج‌راهی راویان با من نیست؟

نمی‌خواهم آن‌قدر در پس پنجره کتاب‌ها بنشینم،

تا (به قول مادربزرگ!) رنگ مو و دندانم یکی می‌شود!

به من چه که آخر رمان جنگ و صلح چه می‌شود!

من شاعرم و این چیز کمی نیست!

می‌توانم چشم‌هایم را ببندم،

و از خیابان پر از بوق و بهانه رد شوم!

می‌توانم ده جلد کلیدر را در جمله‌ای خلاصه کنم!

می‌توانم شعری بگویم،

که کودکان گریان گرسنه را سیر کند!

(آه! لورکا!

کاتب گریه گیتارها!

یادت سبز!)

می‌توانم شبیه شاعران بزرگ گریه کنم!

ولی نمی‌خواهم تندنویس تکرار دیگران باشم!

نمی‌خواهم دست‌های هیچ دبیری،

ستاره بر برگ‌های دفترم بچسباند!

در مدرسه هم،

برعکس دیگران که حتی برای تنفس،

انگشت اجازه‌شان بالا بود،

بر کتیبه نیمکتم عکس کلاغی را می مکشیدم،

که فریان می‌کشید!

افسوس!

از آن‌همه تبسم ممنوع،

جز خطوط جریمه‌های نافرجام،

چیزی در دفاتر نمناکم نمانده است!

افسوس …

کجا بودیم؟

انگار از شاعران شبکور شهر می‌گفتم!

از آن‌ها که شعرشان پیشوند ناگفته‌ای دارد!

راستی عکس‌هایشان را دیده‌ای؟

سوسوی سیگار و چانه‌های دست نشینشان را دیده‌ای؟

انگار از فتح فلات فانوس‌ها برگشته‌اند!

بیخود این ژست‌ها را نمی‌گیرند!

آن‌ها می‌دانند که عقل اهالی عاطفه به عکسشان است!

می‌دانند که برای تشنگان،

باید از هم‌جواری دست و دریا نوشت!

فکر می‌کنی که تابه‌حال چه کرده‌اند؟

مگر نمی‌بینی که سکوتشان صدای ساز و

دفهاشان صدای داریه می‌دهد!

باور کن کفش تمام کتابهاشان،

پر از ریگ ریا و دورویی ست،

وه! که گوش‌هایم،

از روایت رفتارشان قرمز می‌شود!

(- قوطی این قرص‌های بی‌صاحب کجاست؟)

اصلاً به من چه که پرده‌در صورتک پوشان باشم!

به من چه که دیگر ستاره‌ای،

در آسمان این سلسله سوسو نمی‌زند!

مگر من قیم این قبیله مغمومم؟

هر کس از شیب پربرف فاصله شکایت دارد،

خودش می‌داند و دفاتر نانوشته دنیا!

باور کن برای شاعر شدن،

به همان خرده هوش سهراب هم احتیاجی نیست!

تنها سرسوزن عشق می‌خواهد و

یک‌کف‌دست دل دیوانه!

عابر معابر عشق که باشی،

یک روز کسی از آن‌سوی سایه‌ها صدایت می‌زند: «شاعر!»

آن‌وقت می‌بینی که می‌شود جهان را،

در جیب کوچک جلیقه‌ای جا داد!

می‌شود تخته‌سیاه دبستان را،

پر از سرود ستاره کرد!

می‌شود دست‌ها را به علامت تسلیم بالا برد

و از میان هزار زنبور زرد کندو نشین،

به‌سلامت گذشت!

می‌شود هزار صفحه را،

در سوگ یک ثانیه سیاه کرد!

می‌شود هر شب،

شب‌به‌خیر بی‌جوابی به آسمان گفت

و با دلی آسوده به بستر رفت!

دیگر بیا برویم!

هرکسی نگران دل‌تنگی دریا باشد،

تمام کتاب‌های جهان را می‌بندد،

می‌رود کنار سکوت ماسه‌ها می‌نشیند

و شاعر می‌شود!

مطمئن باش که این دامنه،

بی دارودرخت نمی‌ماند!

همیشه کسی هست،

که از پرسش‌های پیاپی کودکی

پلی بسازد!

همیشه کسی هست که برای مسافران صبور ایستگاه،

دست تکان دهد!

همیشه کسی هست،

که قصه گوی گهواره‌های بی تکان باشد!

(آه لورکا! لورکا!

داربست پرواز پیچک‌ها!

یادت سبز!

یادت سبز!

 

ناگهان گریه‌ام گرفت!

از یاد نبر که از یاد نبردمت!

از یاد نبر که تمام این سال‌ها،

با هر زنگ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،

گوشی را برداشتم

و به‌جای صدای تو،

صدای همسایه‌ای،

دوستی،

دشمنی را شنیدم!

از یاد نبر که همیشه،

بعد از شنیدنش آهنگ «جان مریم»

در اتاق من باران بارید!

از یاد نبر که – با تمام این احوال-

همیشه اشتیاق تکرار ترانه‌ها با من بودی

همیشه این من بودم

که برای پرسشی ساده پا پیش می‌گذاشتم!

همیشه حنجره من

هواخواه خواندن آواز آرزوها بود!

همیشه این چشم بی‌قرار…

– یک نفر صدای آن ضبط لا کردار را کم کند!

 

آه! کفش‌های کهنه من!

چه فایده دارد که به یاد بیاورم،

اهل کجای جهانم؟

که بگویی که تو را در کوچه‌های کدام شهر گم کردم!

از آب کدام رود نوشیدم!

در سایه کدام ابر خوابیدم!

و کبوتر کدام آسمان،

فضله بر شانه‌ام انداخت!

سرزمین من کفش‌های من است!

کفش‌هایی که هرگز،

از حصار مهربان گربه این خفته خارج نشدند!

گربه‌ای که دوستش دارم!

وقتی با نوازشم به خواب می‌رود!

وقتی با صدایم بیدار می‌شود!

وقتی خمیازه می‌کشد،

گشنه می‌شود،

خود را به خواب می‌زند!

لهجه‌ام شبیه شوری آب دریاچه چیچست

و تلخی آب بندری دور،

در جنوب بابونه است!

با تکرار نام تو دهانم را شیرین می‌کنم!

با دنبال کردن خیال تو،

راه خانه‌ام را پیدا می‌کنم!

تنها با به یادآوردن نشانی توست،

که به یاد می‌آورم،

اهل کجای جهانم!

 

در همین حدود زندگی کردم!

سعی کردم که همیشه

به‌سادگی اولین سلاممان باشم!

به‌سادگی سکوتمان در پنجشنبه دیدار!

به‌سادگی واپسین دست تکان دادنم،

در کوچه بی چراغ!

می‌خواستم کودکان ستاره زبان مرا بفهمند!

می‌خواستم که هیچ ابهامی،

در گزارش گریه‌های نباشد!

می‌خواستم از اهالی شنزار و شتر گرفته،

تا برف نشینان قبیله قطب،

هم‌صحبت سادگی‌ام باشند!

احساس می‌کنم،

تمام سادگان این سیاره همسایه من‌اند!

ناجی علی و حنظله وصله پوشش را

بیشتر از ونگوگ دوست دارم،

که درختان را بنفش می‌کشید،

آسمان را صورتی

و خاک را قرمز!

(این را برای خوشایند هیچ چهره‌ای نگفتم!)

دوست دارم به‌جای سمفونی بتهوون،

صدای ویولن‌نواز کور خیابان ولی‌عصر را بشنوم!

دلم می‌خواست که حافظ

– این همراه همیشه حافظه‌ام!-

یک‌بار به سمت سواحل سادگی می‌آمد!

می‌خواستم کتابت او را

به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم!

می‌خواستم ببینم آن ساده‌دل،

با واژه‌های کوچه نشین چه می‌کند!

هی! آرزوی محال!

آرزوی محال …

و تو!

– دختر بی‌بازگشت گریه‌ها! –

از یاد نبر که ساده‌نویسی،

همیشه نشان ساده‌دلی نیست!

پس اگر هنوز

بعد از گواهی گریه‌ها در دفترم می‌نویسم:

«بازمی‌گردی»

به ساده‌دل بودنم نخند!

اشتباه مشترک تمام شاعران این است،

که پیشگویان خوبی نیستند!

 

پنج قدم معمولی!

چقدر خوشبختم!

می‌توانم بنویسم: آسمان آبی ست!

می‌توانم بخندم،

فکر کنم،

گریه کنم!

می‌توانم در دلم به ابروباد بد بگویم!

می‌توانم عکس سیاه‌وسفید تو را ببوسم

و باور کنم،

که در آن‌سوی سواحل رؤیا

با تماس نابهنگام گرمایی به گونه‌ات

از خواب می‌پری!

می‌توانم هزار مرتبه نام تو را زیر لب تکرار کنم!

می‌توانم روزنامه بخوانم،

جدول حر کنم،

قدم بزنم!

(پنج قدم به جلو،

پنج قدم به عقب

و یا برعکس!)

می‌توانم گوشی تلفن را بردارم

و با گرفتن شماره‌ای،

هم‌صحبت صدای زنانه‌ای شوم

که درس سرعت ثانیه‌ها را مرور می‌کند!

(ساعت دوازده و بیست‌وهشت دقیقه،

ساعت دوازده و …)

می‌توانم خواب دختری از کرانه کاج و کبوتر را ببینم!

می‌توان پنجره را ببندم

و سیم‌های گیتارم را،

در تکاپوی رسیدن ریتم‌ها پاره کنم!

می‌توانم بلندبلند آواز بخوانم!

(بیچاره همسایه‌ها!)

حتی این روزها

می‌توانم با فشار دکمه‌ای،

برگ‌های بارانی شبکه پیام را ورق بزنم!

می‌توانم شعر بگویم،

شعر بدزدم،

شعر بسازم،

شعر بنویسم!

ولی نمی‌دانم چرا

وقتی دست می‌برم که در دفترم بنویسم:

«آسمان ابری ست»

نوک‌های نا ماندگار این مدادهای وامانده می‌شکنند.

تو می‌دانی چرا؟

 

گریه‌های گم‌شده صدایم کردند!

خسته‌ام!

حتماً تابه‌حال

هزار مرتبه این کلمه را

در کتاب شاعران دیگر این شعر دیده‌ای!

من از آن‌ها خسته‌ترم!

باور کن!

امشب پرده تمام پنجره‌ها را کشیده‌ام!

می‌خواهم بنشینم و یک دل سیر،

برایت گریه کنم!

این هم از فواید مخصوص فلات ماست،

که دل شاعرانش

تنها با گوارش گریه سیر می‌شود!

از گریه‌های بی‌گناه گهواره به این‌طرف،

تا دمی دیدگانم به سمت‌وسوی دریا رفت

صدایی از حوالی پلک‌های پدرم گفت:

«-مردها گریه نمی‌کنند!»

حالا بزرگ‌شده‌ام!

می‌دانم که پدرم نیز

بارها در غم تقویم‌ها گریه کرده است!

حالا می‌دانم که هیچ غمی غم آخر نخواهد بود!

هوس کرده‌ام که این دل بی‌درمان را،

به دریای گریه بزنم!

هوس کرده‌ام دیده‌ام را،

به دیدار دریا ببرم!

باید حساب تمام بغض‌های فروخورده را روشن کنم!

حساب ترانه‌های مرطوب را!

حساب گریه‌های گم‌شده را…

خیالم راحت است!

خانه ما پر از دلایل دل‌تنگی ست!

در چهارچوب همین آینه ترک دارد،

یک آسمان ابری پنهان است!

مثلاً موهای سفید پدرم،

که او با خیال بارش ِبرف

در مقابل آینه می‌تکاندشان!

یا چشم‌های منتظر مادرم،

که صدای زنگ مرا،

در میان هزار زنگ بی‌زمان می‌شناسد!

یا خستگی خواهرم، که امروز

«بربادرفته» را برای بار دهم خوانده است!

البته جای عزیز تو هم،

در تارک تمام ترانه‌ها

و در درگاه تمام گریه‌ها محفوظ است!

آخر قصه مرا دست‌های تو خواهد نوشت!

مطمئن باش!

هیچ‌کس نمی‌تواند راه خیال تو را،

در عبور از خاطر من سد کند!

هیچ‌کس نمی‌تواند راه زمزمه تو را،

در عبور از زبان من سد کند!

هیچ‌کس نمی‌تواند…

(-های!

چه می‌کنی؟ سود ساز بی افسار!

پرده رستم و اسفندیار می‌خوانی؟

انگار نفست از جای گرم درمی‌آید!

تو که هستی که در همسایگی سکوت،

از صدای صاعقه یاد می‌کنی؟

که هستی که نام تگرگ و برگ را کنار هم می‌نویسی؟

که هستی که هم‌بال پروانه‌ها،

از پی پیله و پونه پرس‌وجو می‌کنی؟

اصلاً به تو چه ربطی دارد،

که دیگر کسی در تدارک تولید بادبادک نیست،

به تو چه ربطی دارد

که ماست تمام قصه‌های بی غصه دوغ است؟

به تو چه ربطی دارد،

که جمله «کبریت بی‌خطر» روی قوطی‌ها دروغ است؟

به تو چه ربطی دارد،

که قصه فیل و کبوتر کتاب دبستان هم دروغ بود؟

تو کلاه کوچک خودت را بچسب!

حتماً یادگاری آن یوغ‌های قدیمی را از یاد برده‌ای!

یا شاید نمی‌دانی که داس به دستان عجول،

با کلاه تنها برنمی‌گردند!

بگو! نمی‌دانی؟

انگار پنجره‌ها را خوب نبسته بودم!

حالا فهمیدی که از بین تمام قصه‌های قدیمی،

تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقیقت داشت؟

دیگر باید یک تک‌پا تا سوسوی سؤال و سکسکه بروم!

زود برمی‌گردم، اما…

تو بیدار نمان! بی‌بی باران!

تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه‌دار!

به امید دیدار!

دوباره تنها شدیم!

گفتم: «بمان!» و نماندی!

رفتی،

بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!

گفتم:

نردبان ترانه تنها سه پله دارد:

سکوت و

صعود

سقوط!

تو صدای مرا نشنیدی

و من

هی بالا رفتم، هی افتادم!

هی بالا رفتم، هی افتادم …

تو می‌دانستی که من از تنهایی و تاریکی می‌ترسم،

ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!

من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،

بی چراغ قلمی پیدا کردم

و بی چراغ از تو نوشتم!

نوشتم، نوشتم …

حالا همسایه‌ها با صدای آوازهای من گریه می‌کنند!

دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می‌کنند

و می‌خندند!

عده‌ای سر بر کتابم می‌گذارند و رؤیا می‌بینند!

اما چه فایده؟

هیچ‌کس از من نمی‌پرسد،

بعد از این‌همه ترانه بی چراغ

چشم‌هایت به تاریکی عادت کرده‌اند؟

همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!

حالا،

دوباره این من و

این تاریکی و

این از پی کاغذ و قلم گشتن!

گفتم: «- بمان!» و نماندی!

اما به‌راستی،

ستاره نیاز و نوازش!

اگر خورشید خیال تو

اینجا و در کنار این دل بی‌درمان نمی‌ماند،

این ترانه‌ها

در تنگنای تنهایی‌ام زاده می‌شدند؟

 

این حرف‌ها را کجا بزنم؟

شیر آشپزخانه خانه ما چکه می‌کند

و من از صدای مداوم قطره‌ها خوابم نمی‌برد!

همین بهتر!

سه هفته تمام است،

که حتی به خوابم نیامده ای!

وقتی خانه خواب‌ها

از رد پای رؤیای توخالی باشند،

دیگر به کفر ابلیس هم نمی‌ارزند!

باز گلی به جمال هر چه بیداری بی‌دلیل!

می‌توانم در این بیداری،

به مسائل بهتری بیندیشم!

می‌توانم حرف‌های بهتری بزنم!

باید حرف‌هایم آن‌قدر محکم باشند،

که بعدها

بتوانم رویشان بایستم!

حرف‌های حساب!

که هرگز بی‌جواب نیستند!

نبوده‌اند!

اصلاً می‌توانم کمی گریه کنم!

برای مرد زرد پوش پارک «رفتگر»

که سال‌هاست،

سبیلش را گم کرده است!

برای کودکان گل‌فروش بزرگراه ونک،

که هرسال

دو برابر می‌شوند!

برای بچه‌گربه‌هایی که سه روز تمام است،

در موتورخانه خانه همسایه ناله می‌کنند!

برای مادرشان،

که مش رمضان،

-سپور محله ما-

چهار روز پیش جنازه لهیده‌اش را

با چرخ‌دستی خود برد!

برای خودم که سال‌هاست،

عطر روسری تو را در کیسه کوچکی حفظ کرده‌ام!

برای غزلک غمگینی که یک‌شب،

در پس تپه‌های پرسه و پرسش ناپدید شد!

برای تمام کتاب‌های ناتمام هدایت!

برای شادمانی شاملو،

در آستانه آخرین در!

آه! کویر کور این‌همه گلایه!

چند چشم چشمه شکل سیراب خواهد کرد؟

ها؟ بگو!

چند چشم چشمه شکل؟

 

به قاریان مغموم گریه‌ها!

می‌خواستم شادمانتان کنم!

همیشه به روی رفتارتان خندیدم!

در تمام عکس‌های یادگاری لبخند زدم!

اما چه کنم که شعر، حقیقت تلخی بود!

حقیقت تلخ تزلزل بغض

و تحمل حزن!

نه جایی برای ته‌مانده تبسم‌های من داشت،

نه مجالی برای رویش شادی!

من می‌دانستم که هر حرفی حرف می‌آورد!

می‌دانستم که فریاد را نمی‌شود زمزمه کرد!

حالا سرم را بالا می‌گیرم و کنار سایه‌ام می‌گذرم!

حالا در همین اتاق دربسته،

بر صندلی کوچکم می‌ایستم

و رو به دیوارها فریاد می‌زنم:

«- من شاعرم!»

(و این دروغ دل‌نشینی است!

که به‌قدر ارزنی هم شاعر نبوده‌ام هرگز!)

حالا به هر عابری که در خیابان از کنارم گذشت

کتابی می‌دهم!

می‌دانم که دیوانه‌ام می‌خوانند!

می‌دانم که به خطوط درهم خواب‌هایم می‌خندند!

می‌دانم که کسی مدالی بر سینه‌ام نخواهد زد!

اما یادتان باشد!

فردا درباره همین دل‌بستگی‌های ساده

قضاوت خواهید کرد!

یادتان باشد!

 

از خط‌کشی خیابان بگذر!

دقت کن!

این آخرین قرار میان نگاه من و نیاز توست!

هرسال خدا،

ده روز مانده به شروع تابستان

(همان بیست و یکمین روز آخرین ماه بهار را می‌گویم!)

سی دقیقه که از ساعت نه شب گذشت،

به پارک پرت کنار بزرگراه می‌آیم!

باران که سهل است

آجر هم اگر از ابرها ببارد

آنجا خواهم بود!

نشانی که ناآشنا نیست؟

همان پارک همیشه پرسه را می‌گویم!

همان تندیس تمیز جارو به دست!

یادت هست؟

شبیه افسانه‌ها شده‌ای!

دیگر همه تو را می‌شناسند!

تو هم مرا از پیراهن روشن آن سال‌ها بشناس!

چه خطوط تاری

که درگذر گریه‌ها بر چهره‌ام نشست!

چه رشته‌های سیاهی

که در انتظار آمدنت سفید شد!

چه زخم‌هایی که … بگذریم!

بگذریم! بی‌بی باران!

مرا از آستین خیس همان پیراهن آشنا بشناس!

خداحافظ!

__________________



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=17797

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *