تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-موهای-طلایی

افسانه‌ی موهای طلایی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی موهای طلایی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

زن فقیری بود که از تولد پسر کوچکش بسیار خوشحال بود. پسرک خالی بر پیشانی داشت، برای همین پیش بینی می‌کردند که در چهارده سالگی با دختر پادشاه ازدواج کند. دست بر قضا پادشاه به صورت ناشناس به آن ده آمد. او از مردم جویای اخبار شد. به او گفتند که تازگیها زنی یک بچه به دنیا آورده که خالی بر پیشانی دارد؛ پیشگویان گفته‌اند که این خال خوش یمن است و این پسر در چهارده سالگی دختر پادشاه را به همسری خواهد گرفت.

پادشاه که مردی بدطینت بود از شنیدن این خبر ناراحت شد. او نزد پدر و مادر آن کودک رفت و با رفتاری به ظاهر دوستانه و با مهربانی گفت:

– انسان‌های نیکوکار، فرزندتان را به من بسپارید؛ من به بهترین شکل از او مواظبت خواهم کرد.

پدر و مادر کودک اول مخالفت کردند، ولی وقتی شخصی ناشناس پیشنهاد کرد به آن‌ها طلا بدهد، پدر و مادر فکر کردند که این فرزند باید خوب و شاهانه تربیت شود و رشد کند، و سرانجام موافقت خود را اعلام کردند.

پادشاه بچه را در جعبه ای گذاشت و با اسبش از آنجا رفت. وقتی کامة دور شد، به رودخانه ای عمیق رسید و جعبه را با بچه به داخل آب انداخت. او همان طور که به راهش ادامه می‌داد گفت:

– با این کار دخترم را از شر یک خواستگار به درد نخور نجات دادم.

ولی جعبه در آب غرق نشد، مانند قایقی روی آب به حرکت درآمد و حتی قطره ای آب در آن نفوذ نکرد. جعبه فرسنگ‌ها راه پیمود تا از سرزمینی که تحت سلطه آن پادشاه بود خارج شد، به آب بندی در کنار یک آسیاب رسید و متوقف شد.

دست بر قضا آسیابان نزدیک ساحل رودخانه ایستاده بود و خوشبختانه بموقع متوجه جعبه شد. او فکر کرد که جعبه محتوی چیزی با ارزش است و رفت با قلاب جعبه را بیرون کشید. وقتی در آن را باز کرد، دید بچه ای زیبا، بیدار و سرحال در آن دراز کشیده است.

آسیابان او را نزد همسر خود به داخل آسیاب برد. آن دو فرزندی نداشتند و خوشحال شدند که خداوند پسرکی را به عنوان هدیه برایشان فرستاده است.

آسیابان و زنش به تربیت بچه همت گماشتند و او را شرافتمند و جوانمرد بار آوردند.

اتفاقاً روزی پادشاه از کنار آسیاب می‌گذشت که طوفان و رعد و برق او را واداشت به داخل آسیاب پناه ببرد. وقتی چشمش به جوان افتاد، از آسیابان پرسید که آیا آن جوان بلندبالا پسر اوست.

آسیابان جواب داد:

– نه، او را پیدا کرده‌ام. چهارده سال پیش جعبه ای در آب بند آسیاب گیر کرد که وقتی آن را باز کردم این بچه در آن بود.

پادشاه بلافاصله متوجه شد که این جوان باید همان بچه خوش اقبالی باشد که خودش به آب انداخته، بنابراین ناراحتی‌اش را پنهان کرد و با لحنی مهربان گفت:

– می‌خواهم نامه ای برای همسرم بفرستم. اگر این جوان نامه را به او برساند، به خاطر زحمتی که کشیده دو سکه طلا به او خواهم داد.

آسیابان جواب داد:

– ما در خدمت پادشاه هستیم.

بعد جوان را صدا زد و گفت که آماده اجرای فرمان پادشاه باشد. آنگاه پادشاه نامه ای به این مضمون برای همسرش نوشت:

– پسری که این نامه را به تو می‌رساند، باید کشته شود. وقتی برگشتم انتظار دارم کار کشتن و کفن و دفن او تمام شده باشد.

جوان نامه را برداشت و به راه افتاد. او مدتی در جنگلی انبوه سرگردان شد ولی وقتی تاریکی فرا رسید سوسوی نوری را در دوردست دید. جوان به طرف آن نور رفت و خانه کوچکی یافت. وارد آن شد و زن پیری را دید

که تنها کنار آتش نشسته بود. به نظر می‌رسید زن از دیدن جوان ترسیده است. او گفت:

– از کجا آمده ای؟ چه می‌خواهی؟

جوان جواب داد:

– از آسیاب آمده‌ام و باید نامه ای را به همسر پادشاه برسانم. حالا راه را گم کرده‌ام و مایلم شب را در اینجا بمانم.

پیرزن گفت:

– جوان معصوم، اینجا خلوتگاه راهزنان است. اگر آن‌ها از راه برسند تو را می‌کشند.

جوان گفت:

– واهمه ای ندارم؛ آن‌ها هر موقع دلشان خواست بیایند. من آن قدر خسته‌ام که دیگر حتی یک قدم هم نمی‌توانم بردارم.

بعد روی نیمکت دراز کشید و بلافاصله به خوابی عمیق فرو رفت

طولی نکشید که راهزنان به خانه برگشتند و درباره جوان که روی نیمکت دراز کشیده بود، از پیرزن پرسیدند. پیرزن جواب داد:

– آه، او نوجوانی معصوم است، راهش را در جنگل گم کرده و من از روی دلسوزی او را پذیرفته‌ام. او حامل نامه ای از پادشاه به ملکه است.

راهزنان به طرف جوان رفتند، آهسته نامه را از جیبش در آوردند و خواندند که باید به زندگی حامل نامه خاتمه داده شود. آن‌ها باهمه سنگدلی ای که داشتند دلشان برای جوان سوخته سردسته راهزنان نامه را پاره کرد و نامه دیگری با این مضمون نوشت:

– به محض اینکه حامل نامه وارد شد دخترمان را به ازدواج او در آورید.

آن‌ها گذاشتند جوان آسوده روی نیمکت بخوابد. صبح، وقتی بیدار شده نامه را به او سپردند و راه قصر را نشانش دادند.

جوان همین‌که به قصر رسید نامه را به ملکه داد. ملکه آن را خواند و به آنچه در آن نوشته بود عمل کرد. او دستور داد جشن عروسی باشکوهی برگزار کردند و به این ترتیب شاهزاده خانم به عقد پسر خوش اقبال درآمد.

او جوانی جذاب و دوست داشتنی بود. دختر پادشاه به او دل باخته بود و در کنارش احساس خوشبختی می‌کرد

حالا بشنوید از پادشاه که وقتی به قصر برگشت دید پیشگویی‌ها درباره آن پسر خوش اقبال درست از آب درآمده و او بالاخره با دخترش ازدواج کرده است. پادشاه گفت:

– چطور چنین اتفاقی افتاده است؟ من که دستورات دیگری داده بودم!

آنگاه ملکه نامه را به او نشان داد و گفت:

– خودتان ببینید که در نامه چه نوشته شده است.

پادشاه نامه را خواند و متوجه شد این همان نامه ای نیست که خودش نوشته بود، بنابراین از جوان پرسید آن نامه ای را که به او داده چه کار کرده و این نامه را از کجا آورده است.

جوان جواب داد:

– من خبر ندارم. لابد همان شبی که در جنگل خوابیده بودم، نامه را عوض کرده‌اند.

خشم سراپای وجود پادشاه را فراگرفت:

– تو نمی‌توانی به این راحتی از کنار این موضوع بگذری؛ کسی که با دختر من عروسی می‌کند باید سه تار موی طلایی دیو جنگل سیاه را برای من بیاورد. تا دیر نشده باید این کار را بکنی، وگرنه نمی‌توانی همسر دخترم بمانی.

جوان خوش اقبال گفت:

– هرچه زودتر این موهای طلایی را برای شما تهیه می‌کنم. من ذره ای از دیو واهمه ندارم.

این را گفت، خداحافظی کرد و راه سفر در پیش گرفت. رفت و رفت تا به شهری بزرگ رسید. آن گاه پشت دروازه شهر منتظر ماند و اجازه ورود خواست.

نگهبان پرسید:

– دنبال چه هستی و چه می دانی؟

– من همه چیز می دانم.

نگهبان گفت:

– پس می‌توانی لطفی در حق ما بکنی و به ما بگویی چرا چشمه اصلی شهرمان خشک شده و دیگر آب شیرین از آن نمی‌جوشد؟ حتی آب معمولی هم دیگر از آن جاری نمی‌شود.

جوان جواب داد:

– وقتی برگشتم جوابش را خواهم داد، فعلاً صبر کنید.

بعد به راهش ادامه داد تا به یک شهر کوچک رسید. جلو دروازه آن شهر هم نگهبان پرسید که دنبال چیست و چه می‌داند.

جوان جواب داد:

– من همه چیز می دانم. نگهبان پرسید:

– پس لطفی به ما بکن و بگو چرا روی یکی از درخت‌های شهر که پیش‌تر سیب‌های طلایی می‌داد، حالا فقط برگ می‌روید؟

او گفت:

– صبر کن، وقتی برگشتم جوابت را می‌دهم.

جوان همچنان به سفر خود ادامه داد تا به رودخانه ای عریض رسید که باید با قایق از آن رد می‌شد. قایقران نیز همان پرسش‌ها را از او کرد، یعنی پرسید که چه کار دارد و چه می‌داند. او نیز همان جواب را داد و گفت که همه چیز می‌داند.

قایقران گفت:

– پس می‌توانی لطفی به من بکنی و بگویی که چرا من مجبورم با قایقم هر روز بروم آن طرف رودخانه و برگردم، و نمی‌توانم کارم را تغییر دهم؟

او جواب داد:

– صبر کن تا برگردم، به تو هم پاسخ خواهم داد.

به محض اینکه به آن طرف رودخانه رسید ورودی جنگل سیاه را که غار دیو در آن قرار داشت پیدا کرد. غار کم نور و تاریک بود. دیو هم در خانه نبود ولی مادر پیرش روی چهار پایه ای نشسته و مراقب اوضاع بود. پیرزن سرش را بلند کرد و گفت:

– چه می‌خواهی؟ به نظر می‌رسد که مثل ما رذل نیستی؟

او جواب داد:

– من فقط سه تار موی طلایی از سر دیو می‌خواهم، وگرنه همسرم را از دست می‌دهم.

پیرزن جواب داد:

– این توقع زیادی است. اگر دیو بیاید و تو را در اینجا ببیند، رحم نخواهد کرد. با وجود این، اگر به من اعتماد بکنی سعی می‌کنم کمکت کنم.

سپس پیرزن او را به یک مورچه تبدیل کرد و گفت:

– حالا داخل لباس‌های من برو؛ آنجا امن است.

جوان گفت:

– بسیار خوب، ولی سه مطلب دیگر هم هست که باید از آن‌ها سر در بیاورم؛ یکی اینکه چرا چشمه ای که قبلاً از آن آب شیرین می‌جوشیده، حالا خشک شده و حتی آب معمولی هم از آن جاری نمی‌شود؟ دوم اینکه چرا درختی که سابقاً میوه طلایی می‌داده حالا چیزی جز شاخ و برگ ندارد؟ سوم اینکه چرا یک قایقران باید مدام عرض رودخانه را طی کند، برود و بیاید و هیچ تغییری در کار او ایجاد نشود؟

پیرزن گفت:

– این‌ها پرسش‌های سختی هستند. تو ساکت و آرام سر جای خودت بنشین و وقتی دیو آمد و من داشتم از سر او سه تار مو را می‌کندم، با دقت به حرفهای او گوش بده.

دیروقت شب بود که دیو به خانه آمد. همین‌که وارد شد پرسید چرا هوای خانه جور دیگری است. او گفت:

– بوی آدمیزاد می‌آید! مطمئن هستم که الآن آدمیزادی اینجاست!

بعد بلند شد و اطراف اتاق را بوکشید، ولی چیزی دستگیرش نشد. مادر پیر او را سرزنش کرد و گفت:

– من تمام روز مشغول نظافت، گردگیری و رسیدگی به امور خانه هستم، آن وقت تو همین‌که به خانه برمی‌گردی همه چیز را به هم می‌ریزی و من باید کارها را دوباره از نو شروع کنم. همیشه هم دماغت پر از بوست. بنشین شامت را بخور.

دیو به حرف مادرش گوش کرد و نشست سیر و پر غذا خورد. پس از غذا دیو اظهار خستگی کرد. مادرش او را واداشت دراز بکشد، و سرش را روی دامن خود گذاشت. او آن قدر احساس راحتی می‌کرد که خیلی زود به خواب رفت و شروع کرد به خرناس کشیدن.

ناگهان پیرزن یک تار مو از سر او کند و آن را کنار خود گذاشت. دیو بیدار شد و هوار کشید:

– چه کار می‌کنی؟

مادر جواب داد:

– خواب بدی می‌دیدم و این باعث شد که به موهای تو چنگ بزنم.

دیو پرسید:

– چه خوابی دیدی؟

– خواب چشمه ای را دیدم که در بازاری قرار داشت و انگار قبل از آن آب شیرین می‌جوشیده، ولی دیگر چنان خشک شده بود که حتی آب معمولی هم از آن نمی‌آمد. به نظر تو تقصیر کیست؟

-زیر سنگی در ته چاه وزغی هست که اگر کشته شود آب شیرین دوباره جریان می‌یابد.

دوباره پیرزن با شانه موهای او را نوازش کرد تا خوابش برد. وقتی دیو چنان بلند خرناس می‌کشید که پنجره‌ها را به لرزه در می‌آورد، پیرزن دومین مو را هم از سر او کند.

دیو بیدار شد و با عصبانیت پرسید:

– این دفعه چه اتفاقی افتاده است؟

پیرزن جواب داد:

– ناراحت نشو. یک خواب بد دیگر دیدم.

دیو پرسید:

– این خواب درباره چه بود؟

– خواب دیدم در سرزمینی درخت میوه ای هست که پیش‌تر سیب‌هایی طلایی به بار می‌آورده ولی حالا چیزی جز شاخ و برگ ندارد. فکر می‌کنی علتش چیست؟

– مردم آن سرزمین باید بدانند که موشی سرگرم جویدن ریشه‌های آن درخت است. اگر آن موش را نابود کنند، درخت دوباره سیب طلایی به بار خواهد آورد، ولی اگر موش به خوردن ریشه آن ادامه دهد، درخت بزودی خشک می‌شود. اگر باز هم رؤیاهای تو خواب راحت مرا آشفته کند، این دفعه می دانم چه کار کنم؟

پیرزن با مهربانی با او صحبت کرد و موهایش را نوازش کرد تا دوباره به خواب رفت. بالاخره پیرزن سومین تار موی طلایی را کند.

این بار دیو با خشم از خواب پرید، نعرهای کشید و نزدیک بود دست به کاری وحشتناک بزند که پیرزن باز هم توانست او را آرام کند. بعد پرسید:

– چگونه می‌توانم از شر خواب‌های بد خلاص شوم؟

دیو با کنجکاوی پرسید که این بار چه خوابی دیده است.

– خوب، این بار خواب یک قایقران را دیدم که شکایت داشت همیشه خدا سرگرم بردن مردم از یک ساحل رودخانه به ساحل دیگر آن است و هرگز فراغت ندارد.

دیو جادوگر جواب داد:

– چه مرد احمقی؛ او می‌تواند از هر کسی که وارد قایق شد خواهش کند پارو را در دست بگیرد؛ همین‌که یک نفر دیگر پارو را در دست گرفت،  قایقران از شر این کار خلاص می‌شود.

دیو دوباره سرش را گذاشت روی دامن پیرزن و خوابید. پیرزن که دیگر سه تار مو را کنده بود و پاسخ سه سؤال آن جوان را هم پیدا کرده بود، گذاشت دیو تا صبح استراحت بکند.

روز بعد، همین‌که دیو از خانه بیرون رفت، پیرزن مورچه را از لای لباس‌هایش بیرون کشید، دوباره او را به شکل همان جوان خوش اقبال درآورد و به او گفت:

– بفرما، این هم سه تار موی طلایی که می‌خواستی! پاسخ سؤال‌هایت را خوب شنیدی؟

جوان جواب داد:

– بله، همه کلمات آن را شنیدم و فراموششان نمی‌کنم.

پیرزن گفت:

– من کمک کردم تا مشکلات حل شود، حالا هرچه زودتر به خانه‌ات برگرد.

جوان از لطف و مهربانی پیرزن تشکر کرد و در حالی که در انجام همه کارها موفق شده بود خوش و خرم راه بازگشت را در پیش گرفت.

او اول به قایقران رسید. قایقران هم از او پرسید که آیا بالاخره جواب سؤالش را می‌دهد یا نه.

جوان گفت:

– اول مرا به آن طرف رودخانه ببر، بعد جواب سؤالت را می‌دهم.

وقتی به آن سوی ساحل رسیدند او جوابی را که از دیر شنیده بود به قایقران گفت:

– اولین کسی که سوار قایق شد، پارو را به دست او بسپار تا آن شخص به اجبار جانشین تو شود.

جوان به سفر خود ادامه داد تا رسید به شهری که درختی بی حاصل داشت. نگهبان در انتظار جواب او بود. جوان همان پاسخی را که از دیو شنیده بود بازگو کرد. این را هم گفت که حتماً باید موشی را که دارد ریشه‌ها را می‌جود گشت تا سیب طلایی به عمل بیاید.

نگهبان از او سپاسگزاری کرد و برای پاداش دو الاغ با بار طلا به او داد. جوان خیلی زود به آن شهر بزرگ رسید که چشمه آب شیرینش خشکیده بود. نگهبان جلو آمد تا جواب سؤالش را از او بگیرد. جوان هم گفت:

– زیر سنگی در ته چاه وزغی هست که باید بگردید، آن را پیدا کنید و بکشید. آن وقت دوباره آب شیرین جاری خواهد شد.

آن نگهبان نیز به نشانه قدردانی دو الاغ با بار طلا به او هدیه داد.

بالاخره جوان خوش اقبال با آن همه ثروت به خانه‌اش بازگشت. همسرش از اینکه او در کارش موفق بوده خوشحال شد.

جوان سه تار موی طلایی دیو و نیز طلاهایی را که به دست آورده بود نزد پادشاه برد. وقتی چشم پادشاه به آن همه طلا افتاد خوشحال و راضی شد و گفت:

– تو همه شرایط لازم را داری، حالا من قانونا اجازه می‌دهم که همسر دخترم باشی. ولی داماد عزیز، برای من شرح بده که چگونه به این همه طلا دست پیدا کردی؟ این‌ها گنجهای با ارزشی هستند، آن‌ها را از کجا به دست آورده ای؟

– من با قایق از رودخانه ای عبور کردم و در آن سوی ساحل زیر شن طلا  پیدا کردم. پادشاه با شوق و ذوق پرسید:

– اگر من هم بروم، می‌توانم طلا پیدا کنم؟

جوان جواب داد:

– بله، کاری ندارد، هر قدر دلتان بخواهد می‌توانید طلا پیدا کنید. قایقرانی در آنجاست که شما را به آن سوی رودخانه خواهد برد. شما می‌توانید کیسه ای همراهتان ببرید و هر قدر دلتان خواست طلا جمع کنید.

پادشاه طماع پیر با عجله آماده سفر شد. وقتی به قایقران رسید با اشاره دستور داد که او را به آن طرف رودخانه برساند.

قایقران به پادشاه گفت سوار قایق شود اما به محض اینکه به آن سوی ساحل رسیدند، پارو را به دست او داد و خودش پرید و از قایق پیاده شد. بدین ترتیب پادشاه به مکافات آن همه گناهی که مرتکب شده بود قایقران شد

نمی‌دانیم آیا هنوز سرگرم بردن مردم از این ساحل به آن ساحل است یا نه؟ احتمالاً هنوز به همین کار قایقرانی مشغول است، چون از آن روز به بعد کسی حاضر نشده به جای او پارو بزند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18933

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *