تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-غول-جوان

افسانه‌ی غول جوان / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی غول جوان

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

مردی روستایی پسری داشت که به اندازه یک بند انگشت بود و با اینکه چند سال داشت، اصلاً رشد نکرده بود. یکی از روزها که پدر می‌خواست برای شخم زدن راهی مزرعه‌اش بشود، پسر کوتوله‌اش به او گفت:

– پدر دلم می‌خواهد همراهتان بیایم. مرا با خودتان ببرید.

پدرش جواب داد:

– نه، بهتر است اینجا بمانی، آنجا که کاری از دستت بر نمی‌آید. تازه ممکن است گم شوی.

طفلک شروع کرد به گریه کردن. پدر برای اینکه آرامش کند او را در جیب خود گذاشت و راه افتاد. به مزرعه که رسید او را از جیب بیرون آورد و روی یکی از شیارهای زمینی گذاشت که تازه شخم زده بود.

غولی بزرگ از بالای کوه او را دید و به طرفش آمد. پدر برای اینکه پسرش را بترساند که شیطنت نکند، فریاد زد:

– مواظب باش، غول بزرگ دارد می‌آید تو را با خودش ببرد.

غول با آن پاهای بلندش در دوقدمی شیاری بود که پسرک روی آن نشسته بود. او نگاهی صمیمانه به آدم کوچولوی ما انداخت و بی آنکه کلامی بگوید با دو انگشت او را برداشت و با خود برد. پدر که شاهد این صحنه بود و از ترس صدایش درنیامده بود، فکر می‌کرد برای همیشه پسرش را از دست داده و دیگر هرگز او را نخواهد دید.

غول کوتوله را به خانه خود برد و چنان غذاهای خوب و مقوی ای به او داد که بسرعت رشد کرد و رفتار و قدرتی مانند غولان پیدا کرد. دو سال که گذشت غول، کوتوله را به جنگل برد و به او گفت:

– خوب، یک چوب دستی برای خودت دست و پا کن.

پسرک هم با یک فشار، درختی کوچک را از ریشه در آورد، ولی غول راضی نبود و او را به خانه برد تا دو سال دیگر تحت مراقبتش باشد. در پایان دو سال او چنان قوی شده بود که یک درخت بلوط کهنسال را مثل آب خوردن از جا می‌کند.

ولی غول فکر می‌کرد می‌تواند او را طوری بار آورد که از این هم قویتر شود، بنابراین دو سال دیگر هم از او در خانه‌اش نگهداری کرد و به او از همان غذاهایی داد که غول‌ها می‌خوردند. در سال سوم که تمام شد او را به جنگل برد و گفت:

– حالا یک چوب دستی برای خودت پیدا کن.

غول جوان تنه ضخیم‌ترین درخت را انتخاب کرد و آن را مثل آب خوردن از جا کند. غول این بار راضی شد و گفت:

– خیلی خوب، حالا تو به اندازه کافی قوی شده ای.

بعد او را به همان مزرعه ای فرستاد که در آن پیدایش کرده بود. پدرش داشت زمین را شخم می‌زد. غول جوان یکراست نزد پدر رفت و گفت:

– نگاه کن پدر! ببین پسرت چه مردی از آب درآمده!

پدر که از دیدن او وحشت کرده بود فریاد زد:

– نه، تو پسر من نیستی. تو را نمی‌خواهم. برو، از اینجا دور شو.

پسر گفت:

– باور کن، من پسر تو هستم. بگذار کمکت کنم. من می‌توانم به خوبی تو و حتی بهتر از تو شخم بزنم.

پدر فریاد زد:

– نه، تو پسر من نیستی. شخم زدن هم بلد نیستی، از اینجا برو.

پدر که از دیدن این موجود بزرگ و تنومند ترسیده بود، دستگاه شخم زنی را رها کرد و دو قدم عقب رفت. جوان خیش را برداشت و شروع کرد به شخم زدن و شیارهای عمیقی در مزرعه به وجود آورد.

پدر وقتی شخم زدن او را دید فریاد زد:

– برای شخم زدن این همه نیرو لازم نیست. این شیارهای گود فایده‌ای ندارد.

جوان بی توجه به حرفهای پدرش طناب اسب را باز کرد و در حالی که خیش را با نیروی فوق العاده خود بدون اسب به جلو می راند به پدرش گفت:

– پدر، شما به خانه برگردید و به مادر بگویید که تا من سرگرم شخم زدن هستم شام مفصلی درست کند.

مرد روستایی به خانه برگشت و پیام را به همسرش رساند. جوان هم در آن فاصله چندین جریب زمین را شخم زد. بعد دو دستگاه کلوخ شکن به خود بست و همه‌ی کلوخ‌ها را نرم کرد. وقتی این کارها تمام شد، به جنگل رفت و دو درخت بلوط را از ریشه کند و هر کدام را روی یک شانه‌اش گذاشت. دو دستگاه کلوخ شکن را به یکی از درخت‌ها و دهنه اسب‌ها را به درخت دیگر بست و همان طور که آن‌ها را مثل پر کاه حمل می‌کرد، راه خانه را در پیش گرفت.

وقتی با آن هیبت وارد حیاط خانه شد، مادرش فریاد زد:

– این غول بیابانی کیست که به خانه ما آمده؟

روستایی گفت:

– نترس، این پسرمان است.

مادر جیغ و فریاد کنان گفت:

– نه، امکان ندارد. سر و شکل پسر ما که این طور نبود. او قد و قوارة کوچکی داشت. بعد در حالی که به طرف پسر جوان می‌رفت داد زد:

– برو، از اینجا دور شو. نمی‌خواهیم ریختت را ببینیم.

پسر جوان جوابی نداد. اسب‌ها را در طویله بست، جلو آن‌ها علوفه فراوانی ریخت و جای راحتی برایشان درست کرد. کارش که تمام شد، به داخل خانه آمد، روی نیمکتی نشست و گفت:

– مادر، خیلی گرسنه‌ام. شام حاضر است؟

مادر ظرف‌های پر و پیمان غذا را که برای دو هفته خودشان هم کافی بود، نزد تازه وارد آورد و جواب داد:

– بله.

جوان در یک چشم به هم زدن همه غذاها را بلعید و پرسید:

– باز هم غذا هست؟

مادر جواب داد:

– نه، همین بود.

پسر جوان گفت:

– این غذا که فقط برای ته بندی بود. من باید بیشتر از این‌ها غذا بخورم.

مادر که می‌ترسید خواسته جوان را برآورده نکند، یک ظرف بزرگ سوپ را روی اجاق گرم کرد و برایش آورد.

پسر جوان همان طور نان‌ها را ریز می‌کرد و توی سوپ می‌ریخت گفت:

– خوب، این از هیچی بهتر است.

بعد تمام سوپ داخل ظرف را یک نفس سرکشید. با این همه جوان هنوز سیر نشده بود. کم کم سر صحبت را با پدرش باز کرد و گفت:

– پدر، انگار برای من در خانه غذا به اندازه کافی وجود ندارد. اگر شما یک میله آهنی به من بدهید که نتوانم با ضربه زانویم آن را بشکنم، بی آنکه توقعی از شما داشته باشم به سفر دور دنیا خواهم رفت.

روستایی از اینکه راهی پیش روی او گذاشته شده بود تا از شر این غول بیابانی خلاص شود خوشحال شد. دو تا از اسب‌ها را به گاری بست، نزد آهنگر رفت و از او خواست که میله آهنی سنگین و ضخیمی بسازد. آن دو اسب به سختی توانستند میله ای را که آهنگر ساخته بود حمل کنند، ولی غول جوان آن را بین دو زانویش گذاشت و مثل یک ساقه نازک گندم شکست.

دفعه بعد پدر چهار اسب به گاری بست و میله آهنی ضخیم‌تر و سنگین تری از آهنگر گرفت، طوری که حمل آن برای چهار اسب هم دشوار بود. ولی پسر روستایی آن را هم بین دو زانویش گرفت و براحتی شکسته بعد رو کرد به پدرش و گفت:

– این میله‌ها چیزی نبود. باید اسب‌های بیشتری برای حمل میله ببری.

پدر این بار هشت اسب را به گاری بست و میله ای چنان ضخیم و سنگین تهیه کرد که اسب‌ها به سختی توانستند آن را حمل کنند، ولی باز هم غول جوان فقط با اشاره دست، گوشه ای از آن را شکست و گفت:

– پدر، با این حساب نمی‌توانید میله ای را که می‌خواهم، تهیه کنید. من دیگر اینجا نمی‌مانم.

غول جوان راهی سفر شد. پس از چندی به شهری رسید که در آن یک نعلبند زندگی می‌کرد، نعلبند آدم خسیسی بود و همه درآمدش را برای خودش نگاه می‌داشت. جوان نزد او رفت و پرسید کمک لازم دارد یا نه. نعلبند پیش خود فکر کرد: «چه آدم قوی و زرنگی است، بدون شک به درد کوره آهنگری می‌خورد و می‌تواند نان خودش را در بیاورد.» با این فکر از جوان پرسید:

– چقدر مزد می‌خواهی؟

جوان جواب داد:

– مزد نمی‌خواهم! فقط هر دو هفته که مزد کارگران دیگر را می‌دهی، به من اجازه بده دو ضربه به تو بزنم.

نعلبند که آدم حریص و خسیسی بود از اینکه کارگر مفت و مجانی پیدا کرده بود خوشحال شد و با خود گفت: «جوان قوی هیکلی به نظر می‌رسد ولی می‌شود ضربه‌های او را تحمل کرد»

روز بعد کارگر تازه وارد کارش را کنار کوره آهنگری شروع کرد. صاحب کارگاه میله آهنی گداخته ای را آورد و روی سندان گذاشت. کارگر جوان ضربه‌ای به آن وارد کرد که نه تنها میله آهنی تکه تکه شد بلکه خود سندان هم طوری در زمین فرو رفت که نمی‌توانستند آن را بیرون بکشند.

نعلبند با عصبانیت فریاد زد:

– تو به درد کار ما نمی‌خوری و مایه دردسری. بهتر است از اینجا بروی. حالا چه دستمزدی می‌خواهی؟

جوان جواب داد:

– من که از اول گفتم دستمزد نمی‌خواهم، فقط بگذار یک ضربه ملایم به تو بزنم.

بعد جوان پایش را بلند کرد و با یک ضربه او را تا دورها پرتاب کرد. بعد یکی از محکم‌ترین میله‌های آهنی را به جای عصا برداشت و راهی سفر شد.

مدتی که رفت به یک مزرعه رسید و از مباشر آن پرسید کارگر نمی‌خواهد.

مباشر گفت:

– بله، به نظر می‌رسد تو آدم قوی و شایسته ای باشی، ولی سالانه چقدر دستمزد می‌خواهی؟

غول جوان جواب داد:

– به پول اهمیتی نمی‌دهم، فقط باید اجازه داشته باشم در پایان سال سه ضربه به صاحبکار بزنم.

پیشکار که آدم خسیسی بود بی درنگ پیشنهاد را پذیرفت.

روز بعد صبح زود کارگران بیدار شدند و راه جنگل را در پیش گرفتند تا الوار بیاورند، ولی کارگر تازه وارد همچنان در خواب بود. یکی از کارگران او را صدا زد و گفت:

– وقت بیدار شدن است، داریم به جنگل می‌رویم و تو باید همراه ما بیایی.

غول جواب داد:

– بروید، من همزمان با شما به جنگل می‌رسم.

یکی از کارگرها نزد ارباب رفت و گفت:

– تازه وارد هنوز در خواب است و با اینکه به او تذکر داده‌ایم حاضر نیست بیدار شود و با ما به جنگل بیاید.

کارفرما گفت:

– بروید از قول من به او بگویید بلند شود و اسب‌ها را به گاری ببندد.

اما این تذکرات بی فایده بود. غول جوان از جایش تکان نخورد. او به آن‌ها گفت بروند، و خودش در رختخواب ماند. دو ساعت بعد از اینکه همه رفتند بلند شد و داخل باغچه رفت. دو ظرف پر از نخود چید و آورد و برای خودش سوپ پخت و سر صبر نشست و آن را خورد.

وقتی صبحانه خوردنش تمام شد بلند شد و اسب‌ها را زین کرد و راه جنگل را در پیش گرفت. در همان نزدیکی، جاده باریکی بود که به جنگل ختم می‌شد. غول همان جاده را انتخاب کرد و وقتی به انتهای آن رسید، اسب‌ها را نگاه داشت و رفت شاخه‌ها و تنه‌های بزرگ درختان را برید و آن‌ها را جوری در جاده باریک ریخت که راه رفت و آمد اسب‌ها و ارابه‌ها را بست.

وقتی غول وارد جنگل شد، دید کارگرها کارشان تمام شده و دارند با ارابه‌های هیزم به طرف خانه برمی گردند. به آن‌ها گفت:

– خوب، زود برگردید، من هم سعی می‌کنم به شما برسم.

بعد، در همان نزدیکی دو درخت عظیم الجثه را از جا کند و قطعه قطعه کرد و روی ارابه‌اش جای داد. سپس راه برگشت را در پیش گرفت.

وقتی به انتهای همان جاده باریکی رسید که با تنه و شاخ و برگ‌ها راه عبور و مرور را در آن بند آورده بود، دید کارگران با ارابه‌هایشان آنجا ایستاده‌اند و نمی‌دانند چه بکنند.

غول با صدای بلندی گفت:

– حالا نوبت شماست که بگیرید یکی دو ساعت اینجا بخوانید. در این فرصت هم من زود خودم را به خانه می‌رسانم.

اسب‌های خودش هم نمی‌توانستند از روی تنه و شاخه درخت‌ها عبور کنند. غول مال بند را باز کرد و اول چوب‌ها و بعد هم اسب‌ها را از روی مانع رد کرد. چنان راحت این کار را انجام داد که انگار پر کاه جابه جا می‌کند. بعد به کارگرها گفت:

– حالا می‌بینید که من از همه شما زودتر به خانه می‌رسم.

غول حق داشت، چون کارگرها مجبور شدند خیلی وقت صرف کنند تا تنه و شاخه درختان را از سر راه بردارند و جاده را باز کنند. وقتی غول به مزرعه برگشت، تنه باریک یکی از درخت‌ها را بلند کرد و به کارفرما نشان داد و گفت:

– چوب پرچم قشنگی نیست؟

پس از این جریان، کارفرما به همسرش گفت:

– کارگر فرز و زرنگی است. اگر زودتر از دیگران بیدار نمی‌شود و سر کار نمی‌رود، دست کم از آن‌ها زودتر برمی‌گردد.

غول جوان یک سال تمام در مزرعه کار کرد. سال که تمام شد، کارگرها رفتند و دستمزد خود را گرفتند. آنگاه نوبت به غول جوان رسید که طبق شرط و شروطش عمل کند. کار فرما که پس از یک سال کار میزان قدرت جسمانی او را فهمیده بود، دلش نمی‌خواست با او درگیر شود و ضربه‌ای بخورد، بنابراین سعی کرد از زیر تعهدش شانه خالی کند. حتی حاضر شد او را کارفرما کند و هر چیز دیگری که می‌خواهد به او بدهد تا از ضربه زدن منصرف شود، ولی همه آن پیشنهادها به جایی نرسید. کار فرما وقتی دید با این کارها نمی‌تواند حریف را قانع کند، دو هفته مهلت خواست تا فکری به حال این قضیه بکند. غول جوان هم با دو هفته فرصت موافقت کرد.

کارفرما همه کشاورزان، همسایگان و آشنایان را جمع کرد تا با آن‌ها مشورت کند. آن‌ها هم گفتند کارگری که با یک ضربه می‌تواند چندین نفر را از پا بیندازد، خطرناک است. بالاخره بعد از مشورت‌های طولانی به این نتیجه رسیدند که او را بفرستند تا یک چاه خشک را تمیز کند و وقتی سرگرم این کار است سنگ و خاک روی سرش بریزند و جانش را بگیرند. کارفرما از این تصمیم بسیار خشنود شد و غول جوان را مأمور کرد چاهی را تمیز کند.

وقتی که غول جوان در ته چاه بود، مردم سنگ‌های بزرگ و سنگین را هل دادند و به چاه انداختند. آن‌ها خیال می‌کردند با این کار جوان را نابود می‌کنند و برای همیشه از شرش خلاص می‌شوند، اما طولی نکشید که جوان فریاد زد:

– این مرغ و جوجه‌ها را دور کنید، این‌ها به زمین نوک می‌زنند و خاک و شن توی چاه می‌ریزند، بعضی از سنگ‌ها به چشمهای من می‌خورد و نمی‌گذارد درست ببینم و کارم را بکنم.

کارفرما گفت:

انگار مرغ و جوجه‌ها رفتند. غول جوان کارش را که تمام کرد از چاه بیرون آمد و در حالی که گردنبندی از سنگ آسیاب دور گردن انداخته بود گفت:

– ببینید، چه گردنبند خوبی دارم؟

بعد از این ماجرا غول جوان تقاضا کرد دستمزدش را بگیرد، ولی کارفرما از او خواست دو هفته دیگر مهلت بدهد. او باز هم از کارکنان و آشنایان خواست دور هم جمع شوند و دوباره مشورت کنند. آن‌ها پیشنهاد کردند او را به آسیاب جادو شده بفرستند تا شبانه گندم آسیاب کند. هر کس آن موقع شب به آسیاب رفته بود، زنده برنگشته بود.

کارفرما از این پیشنهاد خوشحال شد و به دنبال غول جوان فرستاد و به او گفت که هشت کیسه گندم با خود به آسیاب ببرد و سریع آن‌ها را آرد کند چون نیاز شدیدی به آرد هست.

غول جوان به انبار رفت، دو کیسه گندم در جیب راست، دو کیسه در جیب چپ، و چهار کیسه هم در توبره‌اش ریخت و با این بارونه سنگین به طرف آسیاب جادو شده راه افتاد.

آسیابان به او گفت: اس تا تاریک نشده باید همه کیسه‌ها را آرد کنی، چون این آسیاب جادو شده و تا حال نشده کسی شب اینجا بماند و صبح سالم از آن بیرون برود.

غول جوان با بی اعتنایی گفت:

– مهم نیست، خیالت راحت باشد. برو و بخواب.

کارفرما فکر می‌کرد که او نمی‌تواند تمام گندم‌ها را تا غروب آفتاب آرد کند و بزودی شرش کنده می‌شود.

غول وارد آسیاب شد و گندم‌ها را در فرورفتگی سنگ آسیاب ریخت. وقتی ساعت بازده شد داخل یکی از اتاق‌های آسیاب رفت و روی نیمکتی نشست. پس از مدتی، دید از در اتاقی که باز بود یک میز بزرگ با نان، شربت و خوردنی‌های روی آن وارد اتاق شده اما کسی که میز را حمل می‌کند دیده نمی‌شود. غول کمی خود را به عقب کشید و با دقت میز را وارسی کرد. بالاخره انگشتان و دست‌هایی را دید که مشغول گذاردن تکه‌های غذا روی بشقاب‌ها بودند.

غذاهایی که روی میز چیده شده بود وسوسه انگیز بود. سرانجام گرسنگی بر غول چیره شد و نشست پشت میز و با لذت همه غذاها را خورد. تمام ظرف‌ها خالی شد. ناگهان با یک فوت ساده چراغ‌ها ترکید و در آن تاریکی مطلق ضربه محکمی به صورتش خورد.

غول فریاد زد:

– اگر باز هم مرا بزنی جوابش را می‌گیری.

وقتی دومین ضربه را بر صورت خود حس کرد، بی درنگ انتقام گرفت. ضربه سوم و ضربه‌های بعدی نیز بی جواب نماند. هر ضربه‌ای را که می‌خورد با دو ضربه چپ و راست جواب می‌داد. این کشمکش آن قدر ادامه یافت تا اینکه آفتاب طلوع کرد و ناگهان زد و خورد تمام شد.

صبح که شد، آسیابان بیدار شد، به آسیاب رفت و از زنده ماندن مرد جوان سخت تعجب کرد. غول به آسیابان گفت:

– شام خوب و خوشمزه ای نوش جان کردم. کتک مفصلی هم خوردم ولی بی آنکه رحم بکنم کتک هم زدم.

آسیابان از شنیدن این خبر ذوق زده شد، چون دیگر طلسم شکسته بود و آسیاب از جادوزدگی در می‌آمد. آسیابان به او پول زیادی پاداش داد، ولی غول پول را نپذیرفت و گفت:

– پول لازم ندارم، من به اندازه کافی پول دارم.

غول جوان کیسه‌های آرد را روی کولش گذاشت و به مزرعه بازگشت. او به کارفرمایش گفت همه کارها را انجام داده و دیگر نوبت اوست که به قولش وفا کند. کارفرما از شنیدن این حرف وحشت کرد و مانده بود چه کار کند. آن قدر در اتاق قدم زد که از ترس و ناراحتی عرق از پیشانی‌اش سرازیر شد. برای همین هم بی آنکه متوجه شود غول درست پشت سر او ایستاده است، پنجره را باز کرد تا هوای تازه وارد اتاق شود. ناگهان غول چنان ضربه محکمی به او زد که به طرف آسمان پرتاب شد و آن قدر بالا رفت که دیگر دیده نشد.

غول جوان بعد از آن نزد همسر کارفرما رفت و گفت:

– دومین ضربه باید نصیب شما بشود، چون شوهرتان فعلاً ناپدید شده است.

زن فریاد زد:

– نه، نه من تحمل آن را ندارم.

او نیز که از ترس عرق کرده بود به طرف پنجره باز رفت. غول به او هم امان نداد و با ضربه‌ای ملایم‌تر زن را به هوا پرت کرد.

چون وزن زن کمتر بود بیشتر از همسرش در آسمان بالا رفت. وقتی شوهر در آسمان معلق بود زنش را دید و از او خواست که به طرفش بیاید. زن که نمی‌توانست، گفت بهتر است خودش بیاید، ولی هیچ کدام نتوانستند به سوی یکدیگر بروند و تا آنجا که من می‌دانم هنوز هم که هنوز است در هوا معلق هستند.

غول جوان هم عصای آهنی خود را برداشت و به سفرش ادامه داد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19069

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *