تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-سفرهای-بندانگشتی

افسانه‌ی سفرهای بندانگشتی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سفرهای بندانگشتی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، خیاطی بود که پسر ریزه میزه ای داشت و او را بندانگشتی می‌نامیدند. او با وجود کوچکی خیلی پردل و جرئت بود. یکی از روزها به پدرش گفت:

– پدر، من باید بروم دنیا را ببینم و رزق و روزی‌ام را خودم دربیاورم.

پدر جواب داد:

– ایرادی ندارد، پسرم.

بعد یک سوزن رفوگری برداشت، آن را کاملاً برق انداخت و صیقل داد و روی نوک آن با موم کلاهک کوچکی درست کرد و به فرزندش داد و گفت:

– این سوزن مثل شمشیر توست. آن را همیشه با خود داشته باش، در طول مسافرت به دردت می‌خورد.

بندانگشتی قبل از اینکه مسافرتش را شروع کند، فکر کرد برود و چیزی بخورد. داخل آشپزخانه رفت تا ببیند مادرش برای آخرین بار چه غذایی برای او پخته است. درست بموقع به آشپزخانه رفته بود، چون ظرف غذا کنار اجاق آماده بود. رو کرد به مادرش و گفت:

– خوب مادر، چه غذایی داری که به ما بدهی؟

مادر جواب داد:

– خودت برو و ببین.

بندانگشتی به طرف اجاق رفت و خود را به ظرف غذا رساند ولی همین‌که گردنش را دراز کرد و به طرف ظرف برد، دود اجاق او را کشید و از لوله بخاری به بیرون پرت کرد.

نیروی بخار مدتی او را در آسمان معلق نگاه داشت، ولی بالاخره به زمین فرود آمد، و همان طور که دلش می‌خواست خود را در این دنیای پهناور تنها دید. پدرش حرفه خیاطی را به او آموخته بود. او هم راه افتاد و استاد خیاطی پیدا کرد و نزد او مشغول کار شد، ولی از غذای آنجا راضی نبود.

روزی نزد زن ارباب رفت و گفت:

– خانم ارباب اگر غذایی بهتر از این به من ندهی، فردا صبح زود اینجا را ترک می‌کنم و با یک تکه گچ روی در خانه شما می‌نویسم «سیب زمینی هر قدر دلت بخواهد، ولی از گوشت خبری نیست. خداحافظ ای پادشاه  سرزمین سیب زمینی‌ها»

زن ارباب با خشونت فریاد زد:

– ای ملخک! حالا زبان درازی را به تو یاد می‌دهم.

بعد دسته جارو را برداشت و دنبال او دوید. ولی بندانگشتی از میان انگشتانه‌های زن که روی میز بود دوید و در همین حین برای او شکلک هم درآورده

زن ارباب یکی از انگشتانه‌ها را برداشت که شاید بتواند او را به چنگ آورد، ولی بندانگشتی پرید و خود را میان جارو پنهان کرد. زن هم دست برد و میان جارو دنبال بندانگشتی گشت، ولی پسرک روی میز پرید و با صدای بلند گفت:

– ها، ها، من اینجا هستم.

خانم ارباب دستش را تند به طرف او برد تا بندانگشتی را در مشتش بگیرد، اما پسرک داخل کشوی میز خزید. زن ارباب هم فرصت خوبی پیدا کرد و چنگ زد و او را برداشت و از خانه بیرون انداخت.

خیاط کوچک ما به سیر و سفر خود ادامه داد تا به جنگل بزرگی رسید و با سردسته دزدانی روبه رو شد که می‌خواستند گنجهای پادشاه را بدزدند. رئیس دزدها همین‌که چشمش به آدم کوچولو افتاد با خود فکر کرد: «آدمی به کوچکی او مثل یک شاه کلید است. او براحتی می‌تواند از سوراخ‌های کلید رد شود» آنگاه رئیس دزدها فریاد زد:

– چطوری، آقاغوله؟ بیا اینجا ببینم. همراه ما میایی تا برویم و از گنج خانه پادشاه دزدی کنیم؟ تو براحتی می‌توانی وارد اتاق گنج بشوی و طلا و جواهرات را برداری و به ما بدهی.

بندانگشتی لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:

– بله، حاضرم با شما بیایم.

وقتی به نزدیک در رسیدند متوجه شدند که قفل نه سوراخی دارد و نه شکافی. وقتی خوب همه جا را وارسی کردند، در کنار قفل سوراخ کوچکی دیدند که فقط بندانگشتی می‌توانست از آن رد شود. هنگامی که بندانگشتی

جلو آن جفره ایستاد یکی از نگهبان موجه او شد و به نگهبان دیگر گفت:

– آن عنکبوت زشت را نگاه کن. دلم می‌خواهد او را زیر پایم له کنم.

نگهبان دومی گفت:

– چه کارش داری؟ آزار این حیوان که به تو نرسیده.

بندانگشتی این حرف را شنید و به چابکی از میان درز وارد گنج خانه شد. پنجره ای را که دزدان زیر آن منتظر بودند باز کرد و سکه‌های گنج خانه را یکی پس از دیگری برای آن‌ها انداخت.

وقتی هنوز مشغول این کار بود، صدای پادشاه را شنید که برای بازدید آمده بود. او زود خود را پنهان کرد. پادشاه فوری متوجه سرقت شد، ولی سر در نمی‌آورد که وقتی همه چفت و بستها قرص و محکم بود و نگهبان‌ها هم مراقبت می‌کردند، چطور چنان اتفاقی افتاده بود. پادشاه از گنج خانه بیرون آمد و به نگهبان‌ها گفت:

– خیلی مراقب باشید. یک نفر در کمین گنجهاست.

وقتی پادشاه رفت و بندانگشتی کارش را دوباره شروع کرد، نگهبان‌ها صدای جرینگ و جینگ سکه‌ها را شنیدند و با عجله وارد خزانه شدند تا دزد را دستگیر کنند. بندانگشتی هم سریع به گوشه ای خزید و با یکی از سکه‌ها روی خود را پوشاند.

آن وقت هوس کرد سر به سر نگهبان‌ها بگذارد و با صدای بلند گفت:

– من اینجا هستم.

وقتی نگهبان‌ها به گوشه ای که این صدا را از آنجا شنیده بودند هجوم بردند، او به گوشه دیگری پرید و پنهان شد و از آنجا فریاد زد:

– من اینجا هستم.

نگهبان‌ها هم به آن طرف حمله بردند. بندانگشتی آن قدر سر به سر نگهبان‌ها گذاشت و آن‌ها را از این گوشه خزانه به آن گوشه کشاند که بالاخره آن‌ها خسته شدند و از آنجا بیرون رفتند. پس از رفتن نگهبان‌ها، بندانگشتی دست به کار شد و موجودی خزانه را از پنجره به طرف دزدان پرت کرد. دست آخر هم از پنجره به بیرون پرید و روی دست آنان افتاد.

گروه دزدان خیلی خوشحال و سرحال بودند.

یکی از آن‌ها گفت:

– تو مثل یک قهرمان قوی و پردل و جرئت هستی. حاضری تحت نظر رئیسمان با ما کار کنی؟

بندانگشتی کمی فکر کرد و گفت دلش می‌خواهد دنیا را بگردد و بیشتر سیر و سیاحت کند. بعد دزدان، اموال مسروقه را بین خود تقسیم کردند. به بندانگشتی یک سکه بیشتر نرسید چون او بیشتر از این را نمی‌توانست با خودش ببرد. بندانگشتی، شمشیرش را به کمر بست، با دزدان خداحافظی کرد و راه افتاد.

بندانگشتی مدتی نزد چند نفر کار کرد ولی انگار ریخت و قیافه‌اش چنگی به دلشان نزد، و عذر او را خواستند. دست آخر رفت در مسافرخانه ای پادو شد. زنانی که در مسافرخانه کار می‌کردند از بندانگشتی دلخور بودند چون او بی آنکه دیده شود از کارهای پنهانی و دله دزدی‌های آن‌ها سر در می‌آورد و به صاحب مسافرخانه گزارش می‌داد.

آن‌ها به او می‌گفتند:

– صبر کن، بالاخره یک روز سرت را زیر آب می‌کنیم.

و بین خود قرار گذاشتند که هر طور شده او را از سر راه خود بردارند. یکی از روزها که آشپز رفته بود از باغچه کلم بچیند، دید که آدم کوچولو میان علف‌ها ورجه وورجه می‌کند. او علف‌های آن دور و بر را کند و آن‌ها را جلو گاوها ریخت. یکی از گاوها آدم کوچولو را که میان علف‌ها بود بلعید. جایش خیلی تاریک بود ولی آدم کوچولو شانس آورده بود که دندانهای گاو موقع جویدن به او صدمه‌ای نزده بود. او که از جا و وضعیت خود سخت ناراضی بود، از ناراحتی با تمام نیرو فریاد زد:

– مرا نجات بدهید!

چوپان از شنیدن این صدا حیرت کرد؛ نزد ارباب خود رفت و جریان را گفت. ارباب هم این صدا را بوضوح شنید که می‌گفت:

– مرا نجات بدهید! مرا نجات بدهید؛

ارباب پرسید:

– تو کجایی؟

آدم کوچولو جواب داد:

– در ظلمات!

ارباب که سر در نمی‌آورد گفت:

– گاو جادو شده.

فوری دستور داد گاو را بکشند و خود بسرعت از آنجا دور شد.

صبح روز بعد گاو را کشتند و خوشبختانه موقع ذبح به بندانگشتی صدمه‌ای نرسید. ولی او در قسمتی از بدن گاو جای گرفته بود که اغلب برای درست کردن سوسیس از آن استفاده می‌کنند. وقتی قصاب کارد را فرود آورد تا لاشه گاو را تکه تکه کند بندانگشتی جیغ و فریاد راه انداخت:

– این قدر محکم نزن، این قدر محکم نزن. من اینجا هستم.

به خاطر صدای ضربه‌های کارد، صدای بندانگشتی به گوش قصاب نرسید. جان بندانگشتی در خطر افتاده بود، ولی این خطر باعث شد که او حسابی فکرش را به کار بیندازد. او بین ضربه‌ها این طرف و آن طرف می‌پرید و دست آخر با لایه ای از پوست از آنجا کنده شد.

با وجود همه این تقلاها، کاملاً نجات پیدا نکرده بود و زیر پوست، داخل سوسیس ماند. او به اجبار مدتی طولانی در بخاری آویزان ماند تا سوسیس دودی شود. تا رسیدن زمستان او همچنان در سوسیس مانده بود.

سرانجام، آن روز فرارسید که برای عده ای از مهمانان مسافرخانه سوسیس لازم داشتند. وقتی خانم ارباب داشت آن را تقسیم می‌کرد او پنهانی از زیر کارد در رفت. اگر به اندازه یک مو هم خطا می‌کرد گردنش بریده می‌شد. وقتی گوشه ای از پوست سوسیس پاره شد بیرون پرید و بار دیگر هوای تازه را استنشاق کرد.

اینجا که در آن با او چنین رفتاری کرده بودند دیگر جای ماندن نبود، برای همین تصمیم گرفت به سفرش پایان دهد و به سوی خانه و خانواده خود برگردد. او در حالی که سکه‌اش را به پدرش نشان می‌داد گفت:

– من یک سکه طلای زیبا برایت آورده‌ام. البته من فقط می‌توانستم همین قدر را با خودم بیاورم.

پدرش گفت:

– اگر قرار است به سفرهای دور و دراز بروی و با این قدر طلا برگردی، همان بهتر که در خانه پیش ما بمانی.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19073

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *