تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-طبال

افسانه‌ی طبال / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی طبال (طبل‌زن)

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

شبی طبال جوانی که از میان مزارع می‌گذشت، به دریاچه ای رسید و سه رشته کتان سفید کنار دریاچه دید. با خود گفت: «چه کتان لطیفی!» بعد یکی از آن‌ها را برداشت و در جیب خود گذاشت و راه خانه‌اش را در پیش گرفت. اما وقتی به خانه رسید، آنچه را یافته و در جیب گذاشته بود فراموش کرد و آماده خوابیدن شد. ناگهان به نظرش آمد کسی او را صدا  می زند. دقت کرد و شنید که کسی می‌گوید:

– طبال، طبال، بلند شو!

چون تاریک بود ابتدا چیزی ندید، اما بعد متوجه شد نوری بالای تختخوابش پرواز می‌کند. پرسید:

– چه هستی؟ که هستی؟

صدا جواب داد:

– لباسم را به من پس بده. همان لباسی که از کنار دریاچه برداشتی.

طبال گفت:

– خوب، اگر بگویی که هستی، لباست را پس می‌دهم.

صدا گفت:

– آه! من دختر یک پادشاه مقتدر هستم که در چنگ جادوگری گرفتار شده‌ام. او مرا در کوهی زندانی کرده است. هرروز مجبورم با خواهرانم به دریاچه بیایم و شنا کنم. بدون لباسم نمی‌توانم پرواز کنم و به کوه شیشه ای برگردم. خواهرانم برگشته‌اند و من تنها مانده‌ام. لباسم را پس بده، در عوض تو را دعا می‌کنم.

طبال گفت:

– خیالت راحت باشد. همین الآن لباست را پس می‌دهم.

بعد رفت و رشته کتان را از جیبش در آورد و در تاریکی آن را به شاهزاده خانم داد. شاهزاده با عجله آن را برداشت تا برود که طبال او را صدا  زد و گفت:

– صبر کن، صبر کن! از دست من کاری بر می‌آید که برای شما انجام بدهم؟

شاهزاده خانم جواب داد:

– اگر دلت می‌خواهد کمکم کنی باید تا قله کوه بالا بیایی و مرا از چنگ جادوگر پیر خلاص کنی. البته بالای کوه رفتن آسان است ولی رسیدن به قله آن چندان آسان نیست.

طبال گفت:

– من هر کاری را که اراده کنم می‌توانم انجام بدهم. دلم برای شما می‌سوزد. از هیچ چیز هم ترسی ندارم، ولی نمی‌دانم کوهی که می‌گویی کجاست و از چه راهی می‌توانم به آن برسم.

شاهزاده خانم جواب داد:

– باید از جاده ای عبور کنی که از وسط جنگل می‌گذرد. از چند مسافرخانه سر راه هم باید بگذری. دیگر نمی‌توانم بیشتر از این چیزی بگویم.

بعد طبال صدای بال زدن شاهزاده را شنید و متوجه شد که از آنجا رفته است. طبال که تصمیم گرفته بود به شاهزاده خانم کمک کند وسط روز آماده حرکت شد. طبل را روی شانه‌هایش آویزان کرد و راه افتاد و بی ترس و واهمه راهی جنگل شد. بعد از مدتی راهپیمایی در جنگل حوصله‌اش سر رفت، چون در راه به هیچ موجود زنده ای برنخورده بود. پیش خود گفت: «باید موجوداتی را که از روی تنبلی به خواب رفته‌اند از خواب بیدار کنم.»

با این فکر طبل خود را آماده کرد و بر آن کوی‌اید. صدای نخراشیده ای از آن برخاست طوری که پرندگان همهمه کنان از روی شاخه‌های درختان پریدند و گریختند.

کمی بعد غولی که در میان علف‌ها خوابیده بود از خواب بیدار شد و جلو طبال ایستاد. او که قدی به بلندی یک درخت داشت فریاد زد:

– مردک! چرا با صدای وحشتناک طبل مردم را از خواب ناز بیدار می‌کنی؟ منظورت از این کار چیست؟

طبال جواب داد:

– من طبل را به صدا در آوردم تا تو را از خواب بیدار کنم؛ همان طور که هزاران نفر پیش از من این کار را کرده‌اند. من راه را بلد نیستم و باید مسیرم را پیدا کنم.

غول با عصبانیت پرسید:

– حالا در این جنگل که از آن ماست چه می‌خواهی؟

طبال جواب داد:

– دلم می‌خواهد جنگل را از هیولاهایی مثل تو پاک کنم.

غول فریاد زد و گفت:

– من می‌توانم آدم‌هایی مانند تو را مثل مورچه زیر پا له کنم.

طبال به او پرید و گفت:

– این قدر برای من قمپز در نکن. تو تا بخواهی برای گرفتن یک آدم خم شوی او تر و فرز از دستت فرار کرده و در جایی پنهان شده است. همراهانی که با من قدم به این بیشه گذاشته‌اند می‌توانند وقتی دراز کشیده و در خوابی، با چکش‌های آهنین خود چنان بر فرق سرت بکوبند که مغزت متلاشی شود.

رجزخوانی‌های طبال غول را از تک و تا انداخت. با خود فکر کرد: «اگر با این آدم‌های مکار کنار بیایم به نفعم است. اگر این کار را نکنم بی تردید بلایی سرم می‌آورند. من حریف خرس‌ها و گرگ‌های درنده می‌شوم ولی در مقابل این کرم‌های زمینی نمی‌توانم از خود دفاع کنم.» به همین دلیل رو به طبال کرد و گفت:

– گوش کن، آدم، تعهد می‌کنم که به تو و همراهانت کاری نداشته باشم و شما در اینجا در امان باشید. حالا به من بگو که چه می‌خواهی و چه آرزویی داری؟ چون می‌توانم آرزوی تو را برآورده کنم.

طبال گفت:

– تو پاهای درازی داری و تندتر از من می‌دوی، برای اینکه حسن نیت خود را ثابت کنی مرا به بالای کوه شیشه‌ای ببر. من هم همراهانم را بی هیچ درگیری از جنگل بیرون می‌برم.

غول گفت:

– کرم زمینی، بیا اینجا و روی کولم بنشین. تو را هر جا که دلت بخواهد می‌برم.

غول شروع کرد به حرکت؛ طبال هم به نواختن طبل خود پرداخت، ولی این بار صدای دلنشینی از آن در آورد. حتی غول نیز از این صدای طبل خوشش می‌آمد و آن را نشانه صلح و صفا بین خود و آدم‌ها می‌دانست.

بعد از مدتی غول دیگری ظاهر شد، طبال را از غول اولی تحویل گرفت و داخل جادکمه نیم‌تنه‌اش گذاشت. طبال برای اینکه بتواند در جایش قرص و محکم بنشیند به دکمه نیم‌تنه غول که به اندازه یک بشقاب بود چنگ زد و آن را محکم گرفت. او خشنود به نظر می‌آمد. بعد از مدتی سر و کله غول سومی پیدا شد. او طبال را از غول دومی گرفت و روی لبه کاهش گذاشت. طبال از آنجا سرشاخه‌های بلند درختان را می‌دید.

مدتی که گذشت ناگهان چشم طبال از دور به کوهی افتاد. فکر کرد: «آه، خودش است؛ کوه شیشه ای!»

سرانجام با آن گام‌های بلند غول چند لحظه بعد به پای کوه رسیدند. غول طبال را از روی لبه کلاهش بلند کرد و بر زمین گذاشت. طبال دلش می‌خواست غول او را به قله کوه برساند نه اینکه در پای کوه پیاده‌اش کند، اما غول با این کار مخالفت کرد و درحالی‌که زیر لب چیزی می‌گفت به طرف جنگل برگشت.

بیچاره طبال پای کوه ایستاده بود. ارتفاع آن به حدی زیاد به نظر می‌آمد که انگار سه کوه را روی هم گذاشته باشند. دامنه کوه مثل آینه صاف و لغزنده می‌نمود؛ گویی قله آن با هیچ وسیله ای قابل تسخیر نبود. طبال شروع کرد به بالا رفتن، ولی هنوز یکی دو قدم بالا نرفته، شر می‌خورد و به جای اولش بر می‌گشت. با خود فکر کرد: «چه خوب بود پرنده می‌شدم.» ولی این فقط یک آرزو بود و از بال و پر خبری نبود.

همین‌طور که با این فکر و خیالات سرگرم بود و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد، چشمش به دو نفر افتاد که باهم نزاع می‌کردند. نزد آن دو رفت و متوجه شد دعوای آن‌ها بر سر تصاحب یک زین اسب است که روی زمین و در مقابل آن‌ها افتاده.

طبال بر سرشان داد زد و گفت:

– چقدر شما دو تا آدم‌های خنگی هستید! وقتی اسب ندارید، برای تصاحب زین دعوا می‌کنید که چه بشود؟

یکی از آن‌ها گفت:

– این زین بسیار با ارزش است؛ هرکس روی آن بنشیند و آرزو کند به جایی برود، حتی تا انتهای دنیا هم که باشد، زین او را خواهد برد. زین مال هر دوی ماست و حالا نوبت من است که سوار آن شوم، ولی شریکم اجازه نمی‌دهد.

طبال گفت:

– حالا دعوای شما را فیصله می‌دهم. ازاینجا کمی فاصله بگیرید و یک تکه چوب سفید در زمین فرو کنید. بعد هر دو به جای اول برگردید و از همین نقطه به طرف آن چوب سفید بدوید؛ هرکس که زودتر به چوب رسید صاحب زین می‌شود.

آن دو پیشنهاد را پذیرفتند و شروع کردند به دویدن. اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که طبال روی زین نشست و از آن خواست که او را به قله کوه برساند. هنوز چشم به هم نزده بود که متوجه شد روی قله است.

دشت وسیعی آن سوی قله بود که عمارتی سنگی و قدیمی در وسط آن دیده می‌شد. جلو عمارت حوضچه بزرگ ماهی، و پشت آن جنگلی تاریک و انبوه قرار داشت.

در آن چشم انداز نشانی از آدم و هیچ جنبنده دیگری نبود. غیر از نسیم که برگ درختان را تکان می‌داد، هیچ صدایی سکوت آنجا را به هم نمی‌زد. تکه ابری آرام در سینه آسمان حرکت می‌کرد.

به طرف عمارت سنگی رفت و در زد. کسی جواب نداد. دوباره در زد، اما باز هم خبری نشد. بار سوم که در زد پیرزنی سیاه سوخته با چشمانی قرمز کنار در ظاهر شد. او که عینکی روی بینی عقابی‌اش داشت و با دقت جوان را برانداز می‌کرد پرسید:

– اینجا چه کار داری؟

جوان جواب داد:

– اجازه می‌خواهم شب را در اینجا اقامت کنم. اگر غذایی هم به من بدهی ممنون می‌شوم.

پیرزن گفت:

– به شرطی اجازه می‌دهم که سه کار برایم بکنی.

طبال جواب داد:

– من از زیر هیچ کاری، هر قدر هم دشوار باشد، شانه خالی نمی‌کنم.

پیرزن وقتی دید که جوان شرط‌ها را پذیرفته به او اجازه ورود داد. بعد هم شامی برایش فراهم کرد و جای خوبی برای خوابیدن به او داد.

صبح روز بعد که طبال بیدار شد صبحانه‌اش آماده بود. بعد از خوردن صبحانه به پیرزن گفت که آماده است به تعهداتش عمل کند. پیرزن انگشتانه ای از انگشت کج و معوج خود در آورد، آن را به جوان داد و گفت:

– اولین وظیفه‌ات این است که با این انگشتانه آب آن حوضچه ماهی را  خالی کنی. ماهی‌ها را هم باید بر حسب نوع و اندازه کنار هم بچینی.

طبال گفت:

– این کار عجیب و غریبی است که به من محول می‌کنی.

این را گفت و سرش را پایین انداخت و دست به کار شد. او تمام صبح را با جدیت کار می‌کرد. ولی یک آدم چطور می‌تواند با انگشتانه آب حوضچه بزرگی را خالی کند؟ این کار هزاران سال طول می‌کشد.

ظهر که شد طبال با خود فکر کرد: «کاری که تا به حال کردم بی فایده بود. چه به کار ادامه بدهم چه ندهم فرقی ندارد.» با این فکر دست از کار کشید، گوشه ای نشست و زانوی غم در بغل گرفت.

در این لحظه دختر جوانی از عمارت سنگی خارج شد و به طرف او آمد. دختر زنبیلی در دست داشت که غذای طبال در آن بود و وقتی نزدیک شد پرسید:

– چرا این قدر غمگین و ناراحتی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟

طبال سرش را بلند کرد و دید دختر بسیار زیبایی نزد او آمده. با هیجان گفت:

– در اولین کاری که به من محول کرده‌اند مانده‌ام، چه رسد به کارهای دیگر. من در جستجوی دختر پادشاه به اینجا آمده‌ام، اما چون تیرم به سنگ خورده و دختر پادشاه را پیدا نکرده‌ام ممکن است بزودی برگردم.

دختر جوان گفت:

– نه، این کار را نکن. همین جا بمان. من کمک می‌کنم مشکلت را حل کنی. حالا خسته ای، کمی بخواب و استراحت کن. وقتی بیدار شدی کاری که به تو واگذار شده بود تمام شده است.

طبال از خدا خواسته چشم‌هایش را بست و به خواب رفت. دختر جوان هم انگشتر برآورند، آرزو را در آورد و گفت:

– آب‌ها تخلیه، ماهی‌ها جابه‌جا!

لحظه ای طول نکشید که آن‌ها مانند مهی سفید از حوضچه برخاستند، در هوا شناور شدند و به ابرهای بالای کوه پیوستند. در همان حال ماهی‌ها یکی پس از دیگری پریدند و بر حسب انواع و اندازه در خزانه کنار حوضچه کنار هم قرار گرفتند. وقتی طبال بیدار شد و دید که کاری به آن سنگینی با چه سرعتی به سرانجام رسیده حیرت کرد.

دختر به طبال گفت:

– البته کار به طور کامل هم انجام نگرفته؛ یکی از ماهی‌ها دورتر از جایی که باید باشد، تک افتاده است. پیرزن امشب برای سرکشی می‌آید تا ببیند کارها همان طور که او خواسته انجام گرفته یا نه. بعد از تو می‌پرسد چرا آن یکی از بقیه جداست. وقتی این سؤال را از تو کرد آن ماهی را بردار و به طرف صورت او پرت کن و بگو: «جادوگر عجوزه، این ماهی به خاطر تو تک افتاده».

شب که شد پیرزن آمد. وقتی همان سؤالی را که دختر گفته بود بر زبان آورد، طبال ماهی را به صورت او پرت کرد و همان کلماتی را بر زبان آورد که دختر جوان گفته بود. پیرزن بی حرکت ایستاد و انگار متوجه نشد چه اتفاقی رخ داده است، فقط با آن نگاه شرربارش خیره به طبال نگاه می‌کرد.

صبح روز بعد پیرزن گفت:

– کاری که دیروز به تو واگذار کردم کار ساده ای بود. امروز باید کار مشکل‌تری برایم انجام دهی. می‌خواهم تمام درخت‌های جنگل پشت این عمارت را قطع کنی و شاخه‌ها و تنه‌های آن‌ها را به شکل هیزم ببری و هیزم‌ها را هم انبار کنی. از حالا شروع می‌کنی؛ شب که شد باید این کار به پایان رسیده باشد.

پیرزن یک تبر، یک ساطور و یک گوه به او داد. ولی تبر از جنس سرب بود و ساطور و گروه هم حلبی بودند، برای همین وقتی طبال کارش را شروع کرد تبر در چوب گیر کرد و ساطور و گوه هم باهمان ضربه‌های اولیه از کار افتادند. در واقع او برای قطع کردن درخت‌ها ابزاری در اختیار نداشت.

طبال نمی‌دانست این بار چه کند. در این موقع خدمتکار دوباره آمد و ضمن آوردن غذا او را دلداری داد:

– تو دیگر بخواب و کمی استراحت کن. وقتی بیدار شدی کارها درست شده است.

وقتی او به خواب رفت، دختر انگشتر برآورنده آرزو را در آورد و در یک آن و با یک ضربه، تمامی درخت‌های جنگل پشت عمارت از پای افتادند، تنه‌ها و شاخه‌های آن‌ها جدا شدند و روی هم قرار گرفتند. انگار غولی نامرئی چنین وظیفه بزرگی را به انجام رسانده بود.

وقتی طبال بیدار شد، دختر جوان به او گفت:

– تمام درخت‌های جنگل بریده و انبار شده: غیر از یک بوته. وقتی پیرزن برای سرکشی بیاید می‌پرسد که چرا آن یک بوته باقی مانده. تو باید با آن بوته ضربه‌ای به او بزنی و بگویی جادوگر عجوزه، این به خاطر توست.

پیرزن آمد و دید همه کارها بخوبی انجام گرفته است و گفت:

– آه، کار آسانی به تو محول کردم. ولی چرا آن یکی بوته باقی مانده؟

طبال با آن بوته ضربه‌ای به او زد و گفت:

– برای تو، جادوگر!

پیرزن انگار که ضربه را حس نکرده باشد، با پوزخند گفت:

– فردا همه این هیزم‌ها را می‌بری در یک جا جمع می‌کنی و آتش می‌زنی.

طبال روز بعد رفت تا سومین دستور جادوگر را اجرا کند، اما چطور ممکن بود که یک نفر دست تنها بتواند هیزم‌های این همه درخت جنگلی را در یک جا روی هم بچیند؟ طبال دست به کار شد ولی انگار کار به جای پیشرفت، پسرفت می‌کرد. دختر جوان او را فراموش نکرده بود، بار دیگر به سراغش آمد و غذای نیمروزش را آورد. بعد از خوردن غذا خدمتکار به او گفت که استراحت کند و بخوابد. طبال که بیدار شد دید هیزم‌ها یک جا جمع شده و در حال سوختن است. آتش افروخته شده به حدی شدت داشت که انگار زبانه‌های آن به ابرهای آسمان می‌رسید. دختر جوان رو به طبال کرد و گفت:

– گوش کن، اگر پیرزن بیاید دستورات گوناگونی به تو می‌دهد. اگر کارها را با جسارت طبق میل او انجام دهی، نمی‌تواند صدمه‌ای به تو بزند، اما اگر کمترین نشانه ای از ترس و واهمه در تو ببیند تو را در میان شراره‌های آتش می‌اندازد. از طرف دیگر، اگر همه دستورهای او را اجرا کنی، دست آخر می‌توانی با دست‌هایت او را بلند کنی و به میان آتش بیندازی.

وقتی دختر جوان رفت، سر و کله پیرزن جادوگر پیدا شد. پیرزن با صدای بلند گفت:

– من خیلی سردم شده. یک لطفی در حق من بکن! آن کنده ای را که در میان آتش است، ولی به سختی آتش می‌گیرد برایم بیاور و آتشی درست کن تا حسابی گرم شوم. اگر این کار را برایم انجام بدهی، دیگر آزادی که هر جا دلت می‌خواهد بروی. حالا جسارت به خرج بده و کاری را که به تو گفتم انجام بده.

طبال لحظه ای درنگ نکرد. به میان شعله‌های آتش پرید و کنده مورد نظر پیرزن را بیرون کشید. جالب اینجاست که آتش صدمه‌ای به طبال نزد حتی یک موی او هم نسوخت. هنوز کنده ای را که بیرون کشیده بود روی زمین نگذاشته بود که دید همان دختر مقابل او ایستاده است. از لباس‌های فاخر و ابریشمی او که با طلا ملیله کاری شده بود معلوم می‌شد دختر یک پادشاه است.

جادوگر پیر کینه توزانه خنده‌ای کرد و گفت:

– فکر می‌کنی می‌توانی شاهزاده خانم را تصاحب کنی؟! این آرزو را با خودت به گور می‌بری.

بعد جلو رفت تا شاهزاده را برباید و با خود ببرد که طبال پیش دستی کرد و قدم جلو گذاشت، جادوگر را با دو دست خود گرفت و او را به میان شعله‌های آتش پرت کرد. با این کار نفس راحتی کشید، چون دیگر از شر او خلاصی یافته بود. دختر پادشاه دقت کرد و دید طبال که او را از شر جادوگر نجات داده جوانی جذاب است. به او رو کرد و گفت:

– تو برای نجات من خود را به زحمت انداخته ای. اگر قول بدهی به من وفادار باشی مایلم همسرت شوم. من ثروت و ملک فراوانی دارم که جادوگر آن‌ها را تصاحب کرده بود.

شاهزاده خانم او را به درون عمارت برد و صندوقچه‌ها و جعبه‌های پر از جواهر را به او نشان داد. آن‌ها از طلا و نقره چشم پوشیدند و فقط چند جواهر گرانبها برداشتند و آماده شدند تا کوه شیشه ای را ترک کنند.

بعد طبال به شاهزاده خانم گفت:

– بیا باهم روی این زین بنشینیم تا مثل یک پرنده به پرواز درآییم.

شاهزاده خانم گفت:

– زین کهنه به درد من نمی‌خورد، کافی است انگشتر برآورنده آرزو را در انگشتم بچرخانم تا بتوانیم هر جا که می‌خواهیم برویم.

طبال با خوشحالی گفت:

۔ حالا که این طور است بیا از انگشتر بخواهیم ما را به دروازه ورودی شهر زادگاه من ببرد.

در یک چشم به هم زدن آن دو وارد شهر زادگاه طبال شدند.

طبال گفت:

– در این مزرعه منتظرم باش. من نزد پدر و مادرم می‌روم تا اتفاقاتی را که تا کنون رخ داده برایشان شرح دهم و زود برگردم.

دختر پادشاه گوشزد کرد:

– بگذار یادآوری کنم که وقتی والدین خود را دیدی فقط گونه‌های چپ آن‌ها را ببوسی. در غیر این صورت مرا برای همیشه فراموش می‌کنی و من در این مزرعه تنها خواهم ماند.

طبال گفت:

– چطور ممکن است تو را فراموش کنم! قول می‌دهم زود برگردم.

وقتی طبال وارد خانه‌اش شد کسی او را نشناخت. در واقع سه روزی که او تصور می‌کرد در کوه شیشه ای گذرانده سه سال بود. سرانجام که او را شناختند، پدر و مادر به هیجان آمده او را در آغوش گرفتند و غرق بوسه کردند. طبال نیز ذوق زده شد و هشدارهای شاهزاده خانم را فراموش کرد و هر دو گونه آن‌ها را بوسید. به محض اینکه گونه‌های راست مادر و پدرش را  بوسید، عشق و محبت او به شاهزاده از دلش زدوده شد.

طبال از جیبش مشتی جواهر گرانبها در آورد و روی میز گذاشت. والدین او تعجب کردند که این ثروت را چگونه و از کجا به دست آورده است، با این حال از داشتن آن خوشحال بودند.

پدر طبال پیش از هر کاری، با آن ثروت قصری ساخت که دور تا دورش جنگل و باغ و سبزه بود و چنان زیبا ساخته شده بود که گویی قرار بوده شاهزاده ای در آن زندگی کند.

وقتی کار قصر تمام شد، مادر طبال گفت:

– دختری را برای تو نشان کرده‌ام. باید تا سه روز آینده مراسم عروسی را راه بیندازیم.

طبال هم که مایل بود عروسی‌اش به میل پدر و مادرش صورت گیرد، با پیشنهاد مادر موافقت کرد.

بیچاره شاهزاده خانم زمانی در از بیرون شهر چشم به راه طبال ماند، اما وقتی هوا تاریک شد با خود گفت: «شکی نیست که او گونه‌های راست والدین خود را بوسیده و مرا به دست فراموشی سپرده است»

قلبش سرشار از اندوه شد و آرزو کرد به خانه ای در جنگل نزدیک برود تا در آنجا با تنهایی‌اش سر کند.

او هر غروب به شهر می‌آمد و اطراف خانه پدر طبال قدم می‌زد. چندین بار طبال را دید ولی او بکلی فراموشش کرده بود. یکی از روزها از مردم درباره عروسی طبال چیزهایی شنید. مردم می‌گفتند که فردا روز عروسی است. شاهزاده خانم با خود گفت: «من باید کاری کنم که همسرم دوباره مرا به یاد آورد.»

برای شرکت در نخستین شب مراسم نامزدی پیراهن زیبایی برای خود آرزو کرد؛ لباسی به درخشندگی خورشید. وقتی لباس پیش روی او آماده شد، مثل پرتو خورشید می‌درخشید. با ورود او به مهمانی زیبایی و لباس گرانبهایش توجه همه را جلب کرد، ولی طبال او را در میان انبوه مهمانان نشناخت. شاهزاده نیز به او نزدیک نشد. آن شب، پس از مهمانی، شاهزاده خانم نزدیک پنجره اتاق طبال رفت و با اندوه این آواز را سر داد:

– آه، ای طبال! آیا شایسته است من به دست فراموشی سپرده شوم؟
آیا این من نبودم که از تو مراقبت کردم
و در آن کارهای سخت به یاری‌ات شتافتم؟
سرگردانی در قله کوه را به یاد داری؟
تو مرا از شر جادوگر عجوزه نجات دادی
و همان دم، پیمان بستی که به من وفادار بمانی.
من هم همه ثروت و مکنت خود را به تو بخشیدم.
آیا سزاوار است مرا به دست فراموشی بسپاری؟

اما طبال در خوابی عمیق بود و کلمه ای از این آواز را نشنید. شاهزاده خانم در دومین شب نیز در مراسم جشن شرکت کرد و پس از پایان آن با لحنی اندوهگین همان آواز را خواند.

این بار او اتاق را اشتباهی گرفته بود و به همین دلیل صدای شکوه اش باز هم به گوش طبال نرسید. ولی با این حال چون خدمتکاران به ارباب جوان خود خبر دادند که شب گذشته صدای زیبای زن جوانی را شنیده‌اند که آواز می‌خوانده، حس کنجکاوی طبال برانگیخته شد و تصمیم گرفت آن شب آن آواز را با گوش خود بشنود.

وقتی مراسم سومین شب نامزدی به پایان رسید، طبال رفت کنار پنجره نشست و منتظر ماند. انتظار او زیاد طول نکشید و خیلی زود صدای آواز در فضا پیچید:

– آه، ای طبال! آیا شایسته است من به دست فراموشی سپرده شوم؟
آیا این من نبودم که از تو مراقبت کردم
و در آن کارهای سخت به یاری‌ات شتافتم؟
سرگردانی در قله کوه را به یاد داری؟
تو مرا از شر جادوگر عجوزه نجات دادی
و همان دم، پیمان بستی که به من وفادار بمانی.
من هم همه ثروت و مکنت خود را به تو بخشیدم.
آیا سزاوار است مرا به دست فراموشی بسپاری؟

طبال که با شنیدن این آواز همه خاطرات گذشته را دوباره به یاد آورده بود فریاد زد:

– چه اتفاقی باعث شده که من عشق واقعی‌ام را بکلی فراموش کنم؟ آهان! یادم آمد، از خوشحالی دیدار والدینم گونه راست آن‌ها را بوسیدم. تقصیر من بود. این تصور را جبران خواهم کرد.

درحالی‌که شاهزاده خانم همچنان با لحنی محزون به خواندن آوازش ادامه می‌داد، طبال از جا پرید، به طرف او رفت و گفت:

– محبوب عزیزم، مرا ببخش!

شاهزاده خانم هم گفت که با دیدنش همه غم‌ها و ناراحتی‌های گذشته را فراموش کرده است

بعد طبال او را نزد پدر و مادر خود برد و گفت:

– این عروس واقعی شماست.

سپس برای آن‌ها شرح داد که شاهزاده خانم در درگیری‌ها و گرفتاری‌ها چقدر به او کمک کرده بود. طبال علت فراموش کردن ماجرا را نیز برای آنان توضیح داد.

پدر و مادر طبال شاهزاده خانم را به عنوان عروس خود پذیرفتند و با  دادن لباس زیبای او به دختر جوانی که قرار بود در آن مراسم لباس بخت بپوشد، از او عذر خواستند و رضایتش را جلب کردند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19178

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *