تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-خانه‌ای-در-جنگل

افسانه‌ی خانه‌ای در جنگل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی خانه‌ای در جنگل

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

هیزم‌شکن فقیری در کلبه‌ای کوچک در حاشیه جنگلی دوردست با همسر و سه دخترش زندگی می‌کرد. صبح یکی از روزها که داشت راهی جنگل می‌شد به همسرش گفت:

– نزدیک ظهر ناهارم را بده دختر بزرگ‌تر برایم بیاورد. برای اینکه راه را گم نکند. من یک کیسه ارزن برمی‌دارم و در تمام مسیر پشت سرم ارزن می‌ریزم تا او راحت بتواند مرا در جنگل پیدا کند.

همین‌که آفتاب به وسط آسمان رسید، دختر بزرگ‌تر نان و آشی برداشت و راه جنگل را در پیش گرفت. ولی گنجشک‌ها و چکاوک‌ها مدتی پیش از حرکت دختر ارزن‌ها را خورده بودند و او نتوانست راه رسیدن به پدرش را پیدا کند.

خوشبختانه او راهش را در جهت درستی ادامه داد و تا زمانی که آفتاب بود توانست سرپناهی پیدا کند. خش‌خش شاخه‌های درخت و سروصدای جغدها در آن‌وقت شب در دل جنگل دخترک را حسابی ترساند، در میان ترس و وحشت ناگهان از لای شاخه‌های درختان چشمش به سوسوی چراغی در دوردست‌ها افتاد. با خود گفت: «حتماً کسانی آنجا زندگی می‌کنند. لابد یک جای خواب هم به من می‌دهند.» به‌طرف نور چراغ حرکت کرد و پس از مدت کوتاهی به همان خانه‌ای رسید که نور از پنجره‌های آن به بیرون می‌تابید. در زد، صدای خشنی از درون خانه شنیده شد که گفت:

– بیا تو.

او وارد یک راهروی باریک و تاریک شد و در اتاقی را زد. باز همان صدا شنیده شد:

– بیا تو.

وقتی در اتاق را باز کرد، پیرمردی را دید که پشت میزی نشسته و چانه‌اش را روی دست‌هایش گذاشته است، و ریش سفید و درازش به زمین می‌رسد. نزدیک اجاق یک مرغ و خروس با یک گاو ماده خال‌خالی نشسته بودند. دختر جوان درباره مشکلش با پیرمرد صحبت کرد و از او پرسید که آیا می‌تواند شب را در خانه او بماند. پیرمرد به‌جای اینکه به دختر جواب بدهد رو کرد به حیوانات کنار اجاق و گفت:

جوجه‌های کوچولو، گاو خال‌خالی
اجازه می‌دهید امشب او را نگاه داریم؟

حیوانات از خود صدایی درآوردند که یعنی اجازه می‌دهند. آن‌وقت پیرمرد به دختر جوان گفت:

– همه‌چیز در این خانه فراوان است، برو به آشپزخانه و برای ما شام بپز.

دختر دید هرچه برای آشپزی لازم است در آشپزخانه وجود دارد. بعدازاینکه یک ظرف بزرگ غذای خوب و خوشمزه درست کرد، آن را روی میز گذاشت، کنار میز نزدیک پیرمرد نشست و بی‌آنکه به فکر حیوانات گرسنه باشد، غذایش را سیر و پر خورد. وقتی سیر شد به پیرمرد گفت:

– من خیلی خسته‌ام. کجا می‌توانم بخوابم؟

در جواب، صدای حیوانات بلند شد که می‌گفتند:

خوردی و خوابیدی
به فکر حیوانات بیچاره نبودی!
جایی برای خوابیدن
و استراحت کردن خواهی داشت؛
ولی معلوم نیست کجا! 

دختر جوان از صدای حیوانات سر درنیاورد. پیرمرد به او گفت به طبقه بالا برود و دو تختی را که در دو اتاق‌خواب طبقه بالاست مرتب کند. دختر جوان به طبقه بالا رفت، یکی از تختخواب‌ها را برای خود آماده کرد و گرفت خوابید. بعدازاینکه پیرمرد به طبقه بالا آمد و دید رختخوابش نامرتب است، سرش را با عصبانیت تکان داد و تسمه ای را که به تختخواب دختر وصل بود کشید؛ دختر با تختخوابش به زیرزمین خانه سقوط کرد.

از آن طرف بشنوید از پیرمرد هیزم‌شکن که به خانه برگشت و زنش را سرزنش کرد که چرا تمام روز او را گرسنه نگاه داشته است.

زنش گفت:

– تقصیر من نیست. دختر را بموقع با غذای تو فرستادم. لابد راه را گم کرده، حتماً فردا بر می‌گردد.

روز بعد قبل از طلوع آفتاب هیزم‌شکن راهی جنگل شد و از زنش خواست که این بار دختر دوم را بفرستد تا ناهارش را بیاورد. او گفت:

– من یک گونی تخم کتان می‌برم و سر راهم می‌ریزم. تخم کتان از ارزن درشت تر است و دخترک براحتی می‌تواند با کمک آن مسیر را پیدا کند.

ظهر که شد دختر ناهار پدرش را برداشت و راه جنگل را در پیش گرفت، ولی مثل روز گذشته پرندگان دانه‌ها را خورده بودند و در مسیر نشانی از آن‌ها نبود. او هم یک روز سرگردان بود تا اینکه خانه پیرمرد را پیدا کرد. او هم شامی درست و حسابی خورد و مثل خواهرش اصلاً به فکر حیوانات خانه نیفتاد. موقع خوابیدن هم فقط رختخواب خود را مرتب کرد. پیرمرد باز هم عصبانی شد و تسمه را کشید و او هم به انبار زیرزمین نزد خواهرش سقوط کرد.

در سومین روز هیزم‌شکن به همسرش گفت:

– امروز باید دختر کوچک‌تر را بفرستی که ناهارم را بیاورد. او دختری حرف شنو و زرنگ است. حتماً راه را مثل خواهرانش گم نمی‌کند. آن دو سر به هوا بودند.

همسرش اعتراض کرد و گفت:

– حالا که آن دو رفته‌اند و برنگشته‌اند چرا باید سومی را هم بفرستیم.

هیزم‌شکن گفت:

– هیچ جای نگرانی نیست. او دختر سر به هوایی نیست؛ زرنگ است. من مقدار زیادی نخود که درشت تر از تخم کتان است با خودم می‌برم و طوری در مسیر می‌ریزم که حتماً بتواند ردشان را بگیرد.

روز بعد مادر که دلواپس بود دختر کوچک‌تر را کلی نصیحت کرد و همراه با ناهار پدرش به جنگل فرستاد. دختر که زنبیل غذا را به دست گرفته بود، از همان ابتدا متوجه شد که نخودها در چینه دان مرغ‌هاست و تشخیص راه ممکن نیست. خیلی ناراحت شد؛ دلواپس پدرش بود که گرسنه می‌ماند؛ و نگرانی مادرش که اگر شب برنمی‌گشت خیلی غصه می‌خورد. پس از سرگردانی فراوان نوری را دید که از پنجره همان خانه به بیرون می‌تابید. وارد همان خانه‌ای شد که خواهرانش در آن بودند. با لحنی مهربان و نجیب خواهش کرد که به او جایی بدهند تا شب را آنجا بگذراند.

پیرمرد از حیوانات پرسید:

جوجه‌های کوچولو، گاو خال‌خالی
اجازه می‌دهید امشب او را نگاه داریم؟

جواب دادند:

– بله!

دختر به‌طرف اجاق رفت و دستی روی پر و بال مرغ و خروس کشید و بین دو شاخ گاو خال‌خالی را نوازش کرد. پیرمرد به او گفت که برود و شام را حاضر کند. او هم در فرصتی کم این کار را به‌خوبی انجام داد. بعد بشقاب‌های غذا را روی میز چید و به پیرمرد گفت:

– من نمی‌خواهم غذا بخورم و این حیوان‌های بیچاره گرسنه باشند. دلم می‌خواهد اول به آن‌ها برسم بعد به خودم.

آن‌وقت رفت و دوروبر را گشت و مقداری دانه برای مرغ و خروس و یک بغل علف تازه برای گاو پیدا کرد.

دختر رو کرد به حیوانات و گفت:

– نوش جانتان، بخورید. شاید تشنه هم هستید. همین الآن می‌روم آب می‌آورم.

دختر رفت لگن بزرگی را پر از آب کرد و آورد. مرغ و خروس پریدند کنار لگن و نوک‌هایشان را داخل آب بردند بعد مثل پرندگان دیگر سرشان را بالا گرفتند و آب را سر کشیدند. بعد نوبت گاو خال‌خالی شد که با خوردن جرعه‌های پی در پی رفع تشنگی کند. بعدازاینکه غذا خوردن حیوانات تمام شد، دختر رفت سر میز نشست و غذایی را که پیرمرد برای او باقی گذاشته بود خورد. بعد از مدتی مرغ و خروس سرهای خود را زیر بالشان گذاشتند و به خواب رفتند. پلک‌های گاو هم سنگین شد.

دختر جوان به پیرمرد گفت:

– حالا می‌توانیم استراحت کنیم؟

پیرمرد فریاد زد:

جوجه‌های کوچولو، گاو خال‌خالی
اجازه می‌دهید امشب او را نگاه داریم؟

آن‌ها فوری جواب دادند:

– بله معلوم است که اجازه می‌دهیم
او دختر نازنینی است
او به فکر خورد و خوراک ما بود.

بعد دختر به طبقه بالا رفت و رختخواب‌ها را مرتب کرد. پیرمرد هم وارد اتاقش شد و روی تختش دراز کشید. او که روی تخت دراز می‌کشید ریش درازش به‌پایش می‌رسید.

دختر اول دعا کرد. بعد دراز کشید و با خیال راحت خوابید تا اینکه نیمه شب با سروصداهای عجیب و ناهنجاری از خواب بیدار شد. انگار تمامی خانه داشت فرو می‌ریخت، درها باز می‌شدند و با ضربه‌ای محکم به دیوار می‌خوردند، ستون‌ها و دیوارهای ساختمان صدا می‌کردند و پله‌ها بالا و پایین می‌شدند. دست‌آخر هم صدایی سهمگین همه خانه را به لرزه درآورد؛ گویی همه‌جا زیر و رو شده بود. بعد از این صدای مهیب همه‌جا آرام شد.

حوادث آن‌چنان پشت سر هم اتفاق می‌افتاد که دختر از وحشت در جای خود میخکوب شده بود. وقتی ماجرا تمام شد و سکوت همه‌جا را فراگرفت، دختر دید که در رختخواب خود راحت و بی خطر دراز کشیده است. برای همین دوباره به خواب رفت.

پرتو خورشید صبحگاهی او را از خواب بیدار کرده وه که با چه منظرهای روبه‌رو شد! او خود را در اتاقی اشرافی دید. تمام وسایل اتاق را چنان تزئین کرده بودند که انگار آنجا قصر یک پادشاه بود. دیوارها را با پارچه ابریشمین، با زمینه گلهای زرین پوشانده بودند. تختخوابش از جنس عاج بود و روکشی از مخمل قرمز داشت. در کنار آن هم یک جفت دمپایی مرواریددوزی شده گذاشته بودند.

دختر خیال کرد هنوز خواب است و همه این‌ها را در خواب می‌بیند. در آن بهت زدگی چشمش به سه خدمتکار خوش لباسی افتاد که آمده بودند اعلام کنند در خدمت او هستند؛ تازه دختر باور کرد که همه‌چیز واقعیت دارد. بعد به خدمتکاران گفت که به چیزی نیاز ندارد و اضافه کرد:

– الآن بلند می‌شوم می‌روم برای پیرمرد صبحانه درست کنم و به آن حیوانات دوست داشتنی علوفه بدهم.

دختر زود لباس پوشید و به اتاق پیرمرد رفت، اما در کمال تعجب دید به‌جای پیرمرد، غریبه‌ای در تختخواب دراز کشیده است. وقتی نزدیک‌تر رفت متوجه شد که او مرد جوان و خوش قیافه ای است. وقتی دختر نزدیک‌تر رفت، جوان چشم‌هایش را باز کرد و گفت:

– نترس! من پسر یک پادشاه هستم. جادوگری بدجنس مرا به شکل پیرمردی با موهای سفید درآورده بود، قصرم را به کلبه‌ای چوبی و خدمتکارانم را به مرغ و خروس و گاو خال‌خالی تبدیل کرده بود. این جادو فقط موقعی بی‌اثر می‌شد که دختری با قلبی مهربان به اینجا می‌آمد و با دلسوزی به خورد و خوراک این حیوانات می‌رسید. آن دختر تو بودی که باعث این‌همه دگرگونی شدی. نیمه شب که همه در خواب بودند، به لطف تو همه‌چیز عوض شد. خانه کوچک چوبی دوباره قصری شاهانه شد و آن حیوانات دوباره به شکل خدمتکاران در آمدند.

اکنون کسانی را به دنبال پدر و مادر تو می‌فرستم تا بیایند و در مراسم عروسی ما دو نفر حضور داشته باشند.

دختر پرسید:

– پس خواهران من کجا هستند؟

شاهزاده جواب داد:

– آن‌ها در انبار زندانی هستند. فردا آن‌ها را می‌فرستم در معدن‌ها کار کنند تا یاد بگیرند با حیوانات هم باید همان گونه رفتار کنند که با انسان‌ها می‌کنند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19290

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *