تبلیغات لیماژ بهمن 1402
افسانه-بچه‌های-طلایی

افسانه‌ی بچه‌های طلایی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی بچه‌های طلایی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران بسیار قدیم، در کلبه ای کوچک ماهیگیری باهمسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها غیر از ماهی ای که ماهیگیر صید می‌کرد چیزی برای خوردن نداشتند. یکی از روزها همین‌که ماهیگیر تورش را به آب انداخت یک ماهی طلایی داخل آن پرید. ماهیگیر حیرت زده ماهی را وارسی می‌کرد که حیوان به حرف آمد و او را بیشتر متعجب کرد.

ماهی گفت:

– گوش کن ای ماهیگیر، اگر مرا در آب بیندازی، کلبه محقر تو را یک قصر خواهم کرد.

ماهیگیر جواب داد:

– من که آه در بساط ندارم، قصر به چه درد من می‌خورد؟

ماهی طلایی گفت:

– خیالت راحت باشد. اگر گنجه‌های قصر را باز کنی هر قدر غذا دلت بخواهد در آن پیدا می‌کنی.

ماهیگیر گفت:

– حالا که این حرف را زدی، طبق خواسته تو عمل می‌کنم.

ولی ماهی اضافه کرد:

– این کار یک شرط دارد. نباید به احدی بگویی چطور صاحب این قصر و ثروت شده ای. اگر حتی کلمه ای بر زبان بیاوری بلافاصله همه زندگی‌ات بر باد می‌رود.

ماهیگیر پس از شنیدن این حرف‌ها ماهی را به آب انداخت و راهی خانه شد. ولی به جای کلبه محقرش قصری با دیوارهای بلند دید.

با حیرت نگاهی به قصر انداخت و وارد تالار آن شد. آنجا همسرش را  دید که با لباس‌های فاخر روی مبلی گرانقیمت نشسته است. همسرش خیلی ذوق زده به نظر می‌آمد و با خوشحالی از ماهیگیر پرسید:

– چطور یکهو همه چیز زیر و رو شد؟ من خیلی خوشحال هستم.

شوهر جواب داد:

– من هم خیلی خوشحال هستم. خیلی هم گرسنه‌ام، حالا چیزی بده که در این قصر زیبا باهم بخوریم.

زن جواب داد:

– ما که چیزی نداریم. نمی‌دانم در سوراخ سمبه های این خانه بزرگ چیزی پیدا می‌شود یا نه؟

ماهیگیر جواب داد:

– خیالت راحت باشد. آن گنجه بزرگ را می‌بینی؟ برو درش را باز کن.

وقتی در گنجه را باز کردند، دیدند انواع غذاهایی که برای یک جشن و مهمانی بزرگ لازم است در آن وجود دارد. نان، گوشت، سبزی، کیک و انواع میوه‌ها در آن بود.

زن با صدایی بلند گفت:

– کور مگر از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا!

آن دو نشستند و با خیال راحت هرچه دلشان خواست خوردند. غذاها که تمام شد زن پرسید:

– همسر عزیزم، این همه رفاه و ثروت یکهو از کجا پیدا شد؟

مرد جواب داد:

– آه، بهتر است در این مورد سؤال نکنی چون جرئت جواب دادن ندارم. کافی است یک کلمه بگویم تا همه چیز بر باد برود.

زن گفت: خیلی خوب. حالا که نباید چیزی سؤال کنم، دیگر اصرار نمی‌کنم.

اما در واقع این طور نبود. شب و روز آن قدر اصرار کرد تا از این جریان سر در بیاورد که جان شوهرش را به لب رساند و او دست آخر مجبور شد راز را برملا کند و گفت:

– این همه مال و ثروت به خاطر این است که یک ماهی طلایی شگفت انگیز توی تور من افتاد ولی من آن را در آب رها کردم.

هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان آن قصر باشکوه با گنجه‌های شگفت انگیزش محو شد و دوباره کلبه ماهیگیر جای آن را گرفت.

ماهیگیر مجبور شد دوباره زندگی فقیرانه‌اش را از سر بگیرد ولی بخت با او یار بود و او دوباره همان ماهی طلایی را پیدا کرد.

ماهی گفت:

– اگر باز هم مرا به آب بیندازی، دوباره برایت قصری با گنجه‌های پر از غذا بنا می‌کنم. اما این بار یادت باشد که به کسی نگویی این آسایش و رفاه از کجا آمده، در غیر این صورت همه چیز را از دست می‌دهی.

ماهیگیر در حالی که ماهی را به آب می‌انداخت گفت:

– این راز را پیش خودم نگاه می‌دارم.

دوباره همان قصر باشکوه بود و آن گنجه‌های پر از غذا، همسر ماهیگیر هم اینکه دوباره به خوشی و رفاه دست یافته بود خوشحال بود، ولی کنجکاوی امان او را بریده و طاقتش را طاق کرده بود؛ بعد از دو روز شروع کرد به پرس و جو کردن که این همه ثروت و راحتی از کجا آمده است.

شوهر لب بسته بود و چیزی نمی‌گفت ولی با اصرار شبانه روزی زن امانش بریده شد و با عصبانیت راز را فاش کرد. بی درنگ قصر باهمه چیزهای گرانبهایی که در آن بود نابود شد و دوباره همان آش بود و همان کاسه.

ماهیگیر گفت:

– دیدی چه دسته گلی به آب دادی؟ باز باید طعم تلخ گرسنگی را بچشیم.

زن گفت:

– دلم نمی‌خواهد ثروتی داشته باشم که ندانم از کجا آمده! برای من قرار و آرام نمی‌گذارد.

روز از نو و روزی از نو؛ ماهیگیر شروع کرد به ماهیگیری. اما انگار خوش اقبالی ماهیگیر گل کرده بود، چون همان ماهی برای سومین بار به تورش افتاد.

ماهی این بار گفت:

– مثل اینکه هر کاری بکنم از چنگ تو خلاص نمی‌شوم. بهتر است مرا به خانه خود ببری و دو تکه بکنی. تکه‌ها را توی زمین بکار، آن وقت آن قدر طلا به چنگ می‌آوری که برای تمام عمر بی نیاز می‌شوی.

ماهیگیر ماهی را به خانه برد و همان کاری را کرد که او گفته بود. اندکی بعد، از تکه‌های ماهی دفن شده در خاک دو گل سوسن رویید.

چندان طول نکشید که همسر ماهیگیر دو فرزند به دنیا آورد. آن دو درست مثل کره‌هایی که اسبشان زاییده بود، طلایی بودند.

بچه‌ها روز به روز خوش اندام تر و بلندقدتر می‌شدند. گلهای سوسن و کره اسب‌ها هم با آن‌ها رشد می‌کردند. یکی از روزها بچه‌ها نزد والدین خود آمدند و گفتند:

– اجازه می‌دهید بر اسب‌های اصیلمان سوار شویم و به سیر و سیاحت دنیا برویم؟

پدر و مادر با اندوه جواب دادند:

– ما چطور می‌توانیم دوری‌تان را تحمل کنیم؟ فکر و خیال مریضی و گرسنگی شما ما را دیوانه می‌کند؟

آن‌ها گفتند:

– آن دو گل سوسن که در خانه هستند، از حال و روز ما خبر می‌دهند. اگر آن‌ها تازه و باطراوت باشند، ما سالم و تندرست هستیم. اگر گل‌ها پژمرده  شوند یعنی مریض شده‌ایم و اگر بیفتند یعنی اینکه مرده‌ایم.

به این ترتیب پدر و مادر اجازه دادند که فرزندانشان بروند. آن دو پس از مدتی راه رفتن به مسافرخانه ای رسیدند که عده زیادی در آن اقامت داشتند. مردانی که در مسافرخانه بودند با دیدن آدم‌های طلایی شروع کردند به مسخره بازی و دست انداختن آن‌ها.

یکی از برادرها وقتی دید که مسخره‌اش می‌کنند و سر به سرش می‌گذارند و شکلک در می‌آورند، پشیمان شد و به خانه برگشت. ولی برادر دیگر به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا به جنگل بزرگی رسید. پیش از اینکه وارد جنگل شود چند نفری که آن دور و بر بودند نزد او آمدند و گفتند:

– بهتر است وارد جنگل نشوی، چون جنگل پر از دزد است. همین‌که تو را ببینند حمله می‌کنند و دار و ندارت را می‌برند. بخصوص که ببینند تو و اسبت طلایی هستید، لابد هر دویتان را سر به نیست می‌کنند.

جوان ترسی به خود راه نداد و گفت:

– به هر حال باید از این جنگل عبور کنم.

پسر جوان پوست خرسی تهیه کرد و خود و اسبش را با آن پوست پوشاند و با اطمینان راه جنگل را در پیش گرفت. هنوز راه زیادی نرفته بود که از میان درخت‌ها صدای خش خشی به گوشش رسید؛ و بعد صدای آدم‌هایی که باهم صحبت می‌کردند.

یکی از صداها گفت:

– آها، خودش است.

صدای دیگری گفت:

– نه بابا، ولش کن. او غیر از پوست خرس که چیزی ندارد. آدم گداگشنه و سرمازده‌ای است که گذرش این طرف‌ها افتاده، به درد ما نمی‌خورد.

به این ترتیب، پسر طلایی بی آنکه صدمه‌ای ببیند از وسط جنگل عبور کرد.

در اثنای سفر وارد شهری شد و دختر جوانی را دید که بسیار زیبا بود. به نظرش آمد در دنیا از او زیباتر پیدا نمی‌شود.

خیلی از دختر خوشش آمده بود، آن قدر که پیش او رفت و گفت:

– با تمام وجود تو را دوست دارم. حاضری همسر من بشوی؟

دختر از شنیدن این سؤال خوشحال شد و فوری جواب داد:

– معلوم است که حاضرم همسرت بشوم. تا آخر عمر به تو وفادار می‌مانم.

طولی نکشید که مراسم عروسی آن در برگزار شد. آن‌ها همراه با مهمانان سرگرم شادی و پایکوبی بودند که پدر عروس از مسافرت برگشت. وقتی فهمید دخترش ازدواج کرد. حیرت کرد و پرسید:

– داماد کجاست؟

وقتی داماد را به او نشان دادند، هنوز پوست خرس به تن داشت. با دیدن او پدر دختر از کوره در رفت و فریاد زد:

– من نمی‌گذارم دخترم زن کسی بشود که پوست خرس به تن می‌کند.

بعد به او حمله کرد تا او را بکشد. ولی عروس جلو او را گرفت و به پدرش گفت:

– او شوهر من است. من دوستش دارم و با تمام وجود می‌خواهم با او زندگی کنم.

با حرفهای عروس خشم پدر فروکش کرد، هرچند تو دلش ناراحت و ناراضی بود. حتی از ناراحتی تمام شب خوابش نبرد، شبانه به طرف اتاق داماد رفت و از لای در نگاه کرد و دید داماد مردی نجیب است و چهره‌ای طلایی دارد و پوست خرس نیز کنار او روی زمین افتاده است. پدر عروس به اتاق خود برگشت و با خود گفت: «چه خوب شد که خشم خودم را فرونشاندم و جنایتی مرتکب نشدم.»

صبح روز بعد داماد به همسرش گفت که شب گذشته خواب دیده به شکار رفته و آهوی زیبایی را به دام انداخته است؛ برای همین باید آن روز به شکار برود. همسرش از شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت:

– تو را به خدا نرو، ممکن است بلایی سرت بیاید.

اما جوان در جواب گفت:

– هر طور هست باید بروم.

راه افتاد و راهی جنگل شد. هنوز خیلی نرفته بود که ناگهان چشمش به همان آهویی افتاد که در خواب دیده بود. با تفنگش حیوان را نشانه گرفت ولی آهو به سرعت برق از آنجا دور شد. جوان از میان شاخ و برگ‌ها او را تعقیب کرد و تمام روز بی آنکه احساس خستگی کند همچنان دنبال آن دوید. بالاخره شب فرا رسید و حیوان از نظر ناپدید شد.

مرد طلایی دور و بر خود را نگاه کرد و در همان نزدیکی‌ها چشمش به خانه کوچکی افتاد که پیرزنی جادوگر در آن زندگی می‌کرد، البته مرد طلایی خبر نداشت که پیرزن جادوگر است. او در آن خانه را زد، پیرزن بیرون آمد و پرسید که این وقت شب در وسط جنگل دنبال چیست.

جوان از پیرزن پرسید:

– آهویی را ندیدی که از اینجا بگذرد؟

زن جواب داد:

– بله، آن آهو را خوب می‌شناسم.

وقتی پیرزن داشت صحبت می‌کرد توله سگی از خانه بیرون آمد و شروع کرد به پاس کردن.

مرد طلایی داد زد:

– ساکت، سگ ولگرد پست فطرت! اگر آرام نگیری می‌کشمت.

جادوگر با شنیدن این حرف از کوره در رفت و فریاد زد:

– چه گفتی! می‌خواهی سگم را بکشی؟ الآن خدمتت می‌رسم.

جوان در یک چشم به هم زدن سنگ شد.

حالا بشنوید از عروس که بیهوده چشم به راه او بود و با خود فکر می‌کرد: «لابد بلایی سر او آمده، بیخودی این قدر دلم شور نمی‌زند».

همان شب که برادر جوان کنار گل سوسن طلایی در خانه ایستاده بود دید شاخه‌های آن ناگهان پلاسیده و خمیده شد. او از ته دل آهی کشید و گفت:

– باید اتفاق بدی برای برادرم افتاده باشد، باید نزد او بروم. لابد می‌توانم او را نجات بدهم.

پدرش گفت:

نه، نه، اینجا بمان. اگر هر دوی شما از بین بروید، آن وقت من چه کار کنم؟

ولی پسر جوان به پدرش گفت:

– من باید بروم و به هر قیمتی شده برادرم را نجات بدهم.

بعد بر اسب طلایی‌اش سوار شد و راه افتاد. پس از مدت کوتاهی به همان جنگلی رسید که برادرش در آن سنگ شده بود.

پیرزن جادوگر که او را از دور دید، از خانه‌اش بیرون آمد و خواست صدایش کند و از برادرش نشانی غلطی بدهد. ولی مرد جوان به او نزدیک نشد، با تفنگ او را نشانه گرفت و با لحنی تهدیدآمیز گفت:

– اگر همین الان برادرم را به شکل اولش برگردانی، تو را می‌کشم.

پیرزن که می‌دید هوا پس است و زندگی‌اش در خطر افتاده، با بی میلی به طرف سنگی رفت که نزدیک در خانه بود، و روی آن دست کشید؛ پسر طلایی مثل اول شد و کنار برادرش ایستاد. دو برادر از دیدن یکدیگر خوشحال شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند و غرق بوسه کردند. سوار بر اسب از جنگل بیرون آمدند، و آنگاه از هم جدا شدند؛ یکی به سوی عروس خود و دیگری نزد پدر و مادرش بازگشت.

پدر، پسرش را که دید گفت:

– وقتی برادرت را از مخمصه نجات دادی، ما فهمیدیم، چون سوسن طلایی از پوسیدگی در آمد و شکوفه زد.

از آن به بعد همه آن‌ها با خوشی و رضایت تا آخر عمر زندگی کردند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19102

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *