کتاب-داستان-قدیمی-یک-روز-ورزشی-در-مزرعه-توت-جنگلی-(1)

کتاب داستان کودکانه قدیمی: یک روز ورزشی، در مزرعه‌ی توت جنگلی

کتاب داستان کودکانه قدیمی یک روز ورزشی، در مزرعه‌ی توت جنگلی

کتاب داستان کودکانه قدیمی

یک روز ورزشی، در مزرعه‌ی توت جنگلی

ـ نویسنده: جان پیلگریم
ـ نقاشی از: استوکس می
ـ ترجمه: افسون
ـ نشر: پدیده
ـ چاپ: پیش از 1352

به نام خدا

یک روز تابستان «ارنست» جغد در مدرسه‌اش گفت:

– همه گوش بدهند، ما به‌زودی یک روز ورزشی خواهیم داشت.

با این خبر همه به هیجان آمده بودند و خیلی خوشحال شدند.

«ارنست» به دیدن آقای «نیبِل» و بزغاله‌ای بنام «امیلی» رفت و گفت: «آیا ممکنه برای تدارک وسایل یک روز ورزشی به من کمک کنید؟»

آقای «نیبِل» از اینکه می‌توانست خدمتی انجام بدهد خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.

آقای «نیبِل» از اینکه می‌توانست خدمتی انجام بدهد خیلی خوشحال به نظر می‌رسید.

«امیلی» و آقای «نیبِل» رفتند تا نقشه‌ای برای آن روز طرح کنند. قرار شد در آن روز، بازی‌های دو، پرش، غلتیدن و بازی قاشق و تخم‌مرغ را به مسابقه بگذارند.

«ارنست» برنامه‌ها را نوشت و «جو» پستچی همه‌ی آن‌ها را به حیوانات دیگر تحویل داد.

«ارنست» برنامه‌ها را نوشت و «جو» پستچی همه‌ی آن‌ها را به حیوانات دیگر تحویل داد.

همه حیوانات «مزرعه توت جنگلی» خودشان را برای آن روز ورزشی آماده می‌کردند. خانم «نیبِل»، شورت‌های ورزشی تازه‌ای برای «روزی» و «پوزی» و «کریستوفر» دوخت، اما بیچاره «کریستوفر»، پنجه‌ی خودش را زخمی کرده بود و نمی‌توانست در مسابقه شرکت کند.

خانم «نیبِل»، شورت‌های ورزشی تازه‌ای برای «روزی» و «پوزی» و «کریستوفر» دوخت

در آن روز «هنریتا» خواهر «هنری» خوک هم با تمام بچه‌هایش به میدان می‌آمد و در وسط راه خانم سنجابه و دخترش فندق را ملاقات کردند.

خانم سنجابه وقتی «هنریتا» را دید خیلی خوشحال شد؛ زیرا مدت‌ها بود که او را ندیده بود. آن‌وقت گفت:

– «بچه‌هایت ماشاءالله چقدر بزرگ شدند!!»

در آن روز «هنریتا» خواهر «هنری» خوک هم با تمام بچه‌هایش به میدان می‌آمد

خانم «نیبِل» چای را بین همگی تقسیم کرد و «لاکی» موش هم در ریختن چای به خانم نیبِل کمک کرد.

همه مشغول گفت‌وشنود بودند و درباره‌ی آن روز صحبت می‌کردند و روی مسابقه‌دهندگان شرط می‌بستند.

«لاکی» موش هم در ریختن چای به خانم نیبِل کمک کرد.

تا اینکه بالاخره، همه‌ی قهرمانان حاضر شدند. با صدای تفنگِ آقای «نیبِل» مسابقات شروع شد. «امیلی» مسابقه را نظارت می‌کرد و «ارنست» امتیازات را یادداشت می‌کرد.

. با صدای تفنگِ آقای «نیبِل» مسابقات شروع شد.

در دور اول مسابقه، «فندق» برنده‌ی اول و مارتا دوم شدند.

خانم سنجابه از خوشحالی آن‌قدر فریاد کشید که دیگر صدایش درنمی‌آمد.

در دور اول مسابقه، «فندق» برنده‌ی اول و مارتا دوم شدند.

وقتی‌که موقع مسابقه‌ی پرش رسید، «روزی» و «پوزی» ابتدا به‌اندازه‌ی هم پریدند و اول شدند و آقای «نیبِل» هم به آن‌ها افتخار می‌کرد و گفت: «من وقتی‌که جوان بودم نمی‌توانستم این‌قدر بپرم.» خانم «نیبِل» آن‌قدر به هیجان آمده بود که کوزه‌ی شیر را به زمین انداخت.

وقتی‌که موقع مسابقه‌ی پرش رسید، «روزی» و «پوزی» ابتدا به‌اندازه‌ی هم پریدند و اول شدند

سپس «ارنست» یک خبر شگفت‌آور داد و گفت: «حالا، یک مسابقه‌ی لی‌لی‌کنان خواهیم داشت.»

و در این مسابقه «ماری» دختر کوچک خانواده‌ی خانم مرغه از همه برد؛ زیرا واقعاً از همه بهتر لی‌لی می‌کرد.

در این مسابقه «ماری» دختر کوچک خانواده‌ی خانم مرغه از همه برد

مسابقه‌ی قاشق و تخم‌مرغ را سه تا بچه‌های «والتر» اردک بردند. اسم‌های آن‌ها «ویلیام، وتنی و والانس» بود.

آن‌ها خیلی خوب می‌توانستند تخم‌مرغ‌ها را روی قاشقِ توی نوکشان نگه دارند.

مسابقه‌ی قاشق و تخم‌مرغ را سه تا بچه‌های «والتر» اردک بردند.

بچه‌های کوچولوی «هنریتا» مدت‌ها بازی غلتیدن را تمرین کردند و همگی توانستند در مسابقه اول شوند.

در پایان، «ارنست» جایزه‌ی همه را داد. ضمناً به کریستوفر یک جایزه‌ی اختصاصی داد، چون با آن پنجه‌ی زخمی‌اش نتوانسته بود در مسابقه شرکت کند. ولی اگر شرکت می‌کرد، مثل دو تا برادرش حتماً اول می‌شد.

بچه‌های کوچولوی «هنریتا» مدت‌ها بازی غلتیدن را تمرین کردند و همگی توانستند در مسابقه اول شوند.

بعداً، «هنری» با صدای بلند فریاد زد:

– «همگی، سه تا هورای بلند برای ارنست و امیلی و آقای نیبِل که این روز ورزشی را ترتیب داده بودند بکشید.»

آن‌وقت تمام حیوانات مزرعه «توت جنگلی» هورا کشیدند و خوشحالی کردند؛ زیرا تا آن روز چنین روز خوشی را نداشتند.

تمام حیوانات مزرعه «توت جنگلی» هورا کشیدند و خوشحالی کردند

متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ ۳۱ تیر ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *