کتاب داستان نوجوانه عبدالله زمینی و عبدالله دریایی (22)

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا

کتاب داستان نوجوانه

عبدالله زمینی و عبدالله دریایی

بازنویسی: محمود حکیمی
چاپ: بهار 1363

به نام خدا

در روزگار قدیم، ماهیگیری به نام عبدالله با زن و فرزند خود در نزدیک دریا زندگی می‌کرد. عبدالله آن‌چنان فقیر بود که غالباً خود و همسر و نه بچه‌اش گرسنگی می‌کشیدند. زمانی که داستان ما شروع می‌شود، مدت‌ها بود که عبدالله حتی یک ماهی هم صید نکرده بود. او صبحگاهان به کنار دریا می‌رفت. بارها تور را به دریا می‌انداخت. ولی هنگام عصر با دست خالی به خانه بازمی‌گشت. او ناراحت بود که نتوانسته برای زن و فرزندانش قوت و غذایی تهیه کند.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 1

یک روز هنگامی‌که از کنار نانوایی می‌گذشت، بوی نان تازه به مشام او رسید. ولی او پول نداشت که نانی بخرد. نانوا از نگاه‌های او فهمید که نان می‌خواهد، ولی پول ندارد.

نانوا: آهای عبدالله، چرا به داخل دکان نمی‌آیی؟

عبدالله: ممنونم برادر؛ اما آخر…

نانوا: بیا هرچقدر نان می‌خواهی ببر. پولش را بعد بده.

عبدالله: متشکرم برادر خوب و مهربان.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 2

نانوای نیکوکار با این عمل خود موجب شده بود که ماهیگیر فقیر بتواند هرروز نان به خانه ببرد، ولی فقط نان؛ زیرا عبدالله برای چهل روز متوالی صیدی به دست نیاورده بود و نانوا چهل روز بود که به او و خانوادۀ پرجمعیتش نان داده بود.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 3

عبدالله یک روز با خودش گفت: «واقعاً چه چیزی باعث شده که من به این روز بیفتم. واقعاً غیرممکن است از این دریا که ماهی فراوان دارد نتوانم حتی یک ماهی صید کنم!»

روز دیگر عبدالله به کنار دریا رفت و تور را به دریا انداخت. البته او بسیار افسرده و ناامید بود و انتظار داشت که مانند روزهای دیگر چیزی نصیب او نشود؛ اما این بار …

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 4

عبدالله: تور خیلی سنگین است! خیلی سنگین… یا الله… بالاخره ماهی بزرگی گرفته‌ام! شجاعت داشته باش! باید نهنگ باشد. چقدر تقلا می‌کند.

وقتی سرانجام عبدالله موفق شد تور را به ساحل بکشد، ابتدا تعجب کرد و بعد دچار وحشت شد. او موجود عجیبی را صید کرده بود که سر و بدنش مانند انسان و دُمش مانند دم ماهی بود.

موجود مزبور سخن می‌گفت. او هم که عبدالله نام داشت گفت:

عبدالله دریایی: به خاطر خدا به من کمک کن… ای ماهیگیر. از تو خواهش می‌کنم مرا رها کن.

عبدالله: اما چه کسی تو را در آب انداخته است؟

عبدالله دریایی: هیچ‌کس. من در دریا زندگی می‌کنم. نام من عبدالله دریایی است.

عبدالله: عجیب است! اسم من هم عبدالله است. خوب، حالا از تور آزاد شدی.

عبدالله دریایی: تو مرد خوبی هستی، عبدالله زمینی. یک دقیقه صبر کن.

عبدالله دریایی در آب فرورفت و این بار با مقداری مروارید و مرجان ظاهر شد.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 5

عبدالله دریایی: برادر، اگر این دانه‌ها کوچک و تعداد آن‌ها اندک است عصبانی نشو. من زنبیل نداشتم که آن را پر کنم.

عبدالله: چه معجزه‌ای! من چنین جواهراتی را تابه‌حال ندیده بودم دوست من، از تو ممنونم، از تو ممنونم.

عبدالله زمینی درحالی‌که آن دانه‌های قیمتی را محکم گرفته بود به‌طرف شهر دوید و یک‌راست به دکان نانوایی دوستش رفت.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 6

عبدالله: برادر عزیز بالاخره خداوند مرا یاری کرد.

نانوا: خدایا چه می‌بینم! مروارید و مرجان!

عبدالله: دوست من، در زمانی که من هیچ غذا نداشتم تو تنها برای رضای خدا به من خوبی نمودی. امروز خوشحالم که مقداری از ثروتم را به تو تقدیم کنم. حالا انتخاب کن.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 7

آن شب در خانۀ عبدالله سور مفصلی بر پا بود. به نانِ نانوا، گوشت، ماهی، ادویه، زیتون و نان‌شیرینی اضافه شده بود.

صبح روز بعد، یک ساعت پیش از طلوع آفتاب، عبدالله سبدی برداشت، آن را پر از انواع میوه‌ها کرد و عازم ساحل شد تا در مقابل هدیۀ عبدالله دریایی، هدیه‌ای به او تقدیم کند و شکر نعمت خداوند را هم به‌جا آورد.

وقتی به محل روز پیش رسید با صدای بلند فریاد زد:

عبدالله: عبدالله دریایی! عبدالله …

عبدالله دریایی: چه کسی مرا صدا می‌کند؟

عبدالله: عبدالله دریایی، برایت میوه آورده‌ام.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 8

عبدالله دریایی: آه چه هدایای زیبا و محبت‌آمیزی، گلابی، انگور، سیب… چه تحفه‌های خوبی، بهترین میوه‌ها. از تو ممنونم، اما راضی به زحمتت نبودم. حالا اینجا بمان، صبر کن تا برگردم. من خیلی زود برمی‌گردم.

عبدالله دریایی با سبد میوه در آب فرورفت. مدتی بعد برگشت؛ اما سبد عبدالله را پر از سنگ‌های قیمتی کرده بود.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 9

عبدالله دریایی: عبدالله، برادر عزیز، این‌ها را به نشانۀ سپاس از من بپذیر و با خودت ببر.

عبدالله: اوه نه، این‌ها خیلی زیاد است.

عبدالله دریایی: خواهش می‌کنم برادر. من از این سنگ‌های قیمتی زیاد دارم.

عبدالله هدیۀ او را پذیرفت. در بین راه سه مشت از سنگ‌های قیمتی را به نانوای نیکوکار داد و بقیه را به خانه برد.

مدتی گذشت. عبدالله که برای خرج خانه به بول نیاز داشت به نزد تاجری رفت تا یکی از سنگ‌های قیمتی را به او بدهد و در عوض مقداری پول بگیرد. تاجر طمع‌کار با دیدن آن سنگ‌ها فریادی از تعجب برآورد و گفت: «ببینم، آیا بازهم از این‌ها داری؟»

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 10

عبدالله که قلبی باک داشت پاسخ مثبت داد. تاجر طمع‌کار بدون آنکه پرسش دیگری از او بکند ناگهان فریاد کشید: «آهای مردم این مرد را بگیرید. او یک دزد است. او همان کسی است که جواهرات همسر سلطان را دزدیده است.»

بیچاره عبدالله را گرفتند، کتفش را بستند و او را کشان‌کشان از خیابان‌های شهر تا قصر سلطان بردند. تاجر با قیافۀ غرورآمیزی بین جمعیت حرکت می‌کرد. طنابی که عبدالله را با آن محکم بسته بودند در دست او بود.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 11

بالاخره نزد سلطان رسیدند.

تاجر: قربان، دزد را آورده‌ایم!

سلطان: کدام دزد؟

تاجر: همان‌که جواهرات همسر شما را دزدیده است!

سلطان: تو از کجا می‌دانی که چه چیزهایی از همسر من دزدیده شده است؟

تاجر: گردن بند زیبا… همه آن را می‌شناسند.

سلطان: کدام گردنبند؟

تاجر: گردنبند مروارید، قربان.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 12

سلطان: چه گفتی؟ آن گردنبند عالی را از همسرم دزدیده‌اند و کسی چیزی به من نگفته است؟ مستخدم، فوراً برو و همسرم را صدا کن!

مستخدم: بله، قربان.

سلطان: اما چطور همسر من اجازه داده است که چنین گنجی از او ربوده شود؟ و تو ای تاجر از کجا می‌دانی که گردن بند را دزدیده‌اند؟ من به‌راستی نمی‌توانم این را بفهمم!

تاجر: اما قربان وجود مبارکت گردم، همۀ درباریان این مطلب را می‌دانند.

سلطان در این هنگام همسر خود را صدا کرد.

همسر سلطان: شما مرا احضار فرمودید؟

سلطان: بیا جلو همسرم. بیا و ماجرای دزدیده شدن گردنبند را تعریف کن.

همسر سلطان: اصلاً فکرش را نکنید سرور من. گردنبند را پیدا کرده‌ام.

سلطان: بسیار خوب. ولی تو ای ماهیگیر بیچاره، این مرواریدهای عالی را از کجا پیدا کردی. در و گوهرهای قیمتی دیگر را چطور؟ راستی بگو چه کسی آن‌ها را به تو داده است؟

عبدالله: قربان دوستم یک سبد از آن‌ها را به من داد.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 13

سلطان که از دیدن در و گوهرهای قیمتی به طمع افتاده بود و نمی‌توانست از تصاحب آن‌ها چشم بپوشد رو به ماهیگیر کرد و گفت: ای ماهیگیر، تو خیلی ثروتمندی. آیا دوست داری یکی از مشاورین من شوی؟

ماهیگیر لحظاتی فکر کرد. اندیشۀ به دست آوردن یک شغل مهم و هم‌نشینی با سلطان سبب شد که خدا را از یاد ببرد. پس تبسمی کرد و گفت: «چه افتخاری بالاتر از این‌که مشاور سلطان باشم.»

سلطان سپس رو به تاجر کرد و گفت: «ابله تو باید به سزای خود برسی، نگهبان‌ها، او را به‌سختی مجازات کنید.»

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 14

عبدالله که اکنون مشاور اعظم سلطان شده بود با خوشحالی گفت:

– حضرت سلطان، شما مرا مفتخر ساختید؛ اما من دوست دارم که زن و فرزندم نیز در اینجا با من باشند و بعد آهسته با خود گفت:

– چه سعادت بزرگی، مشاور اعظم سلطان بودن و با درباریان عالی‌مقام سخن گفتن. واقعاً چه سعادتی!

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 15

اکنون عبدالله زندگی گذشتۀ خود را کم‌کم فراموش می‌کرد. او حاضر شده بود به پادشاهی خدمت کند که حاصل زحمات مردم را خرج خوش‌گذرانی‌های خود می‌کرد. او روزهای سخت زندگی خود را فراموش کرده بود و اکنون با درباریان زندگی می‌کرد و مورد اعتماد و احترام سلطان بود. از این گذشته، یکی از دختران سلطان غالباً با پسر بزرگ عبدالله در باغ زیبای اطراف قصر قدم می‌زد. سلطان و عبدالله می‌خواستند این دو جوان را به عقد یکدیگر درآورند.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 16

باوجوداین، مشاور اعظم، هنوز دوست خیرخواهش عبدالله دریایی را فراموش نکرده بود. او هرروز صبح، یک ساعت قبل از طلوع آفتاب با سبدی پر از میوه به ساحل می‌رفت و منتظر می‌ماند. عبدالله دریایی نیز به سطح آب می‌آمد و آنگاه باهم به گفتگو می‌پرداختند. یک روز گفتگوی آنان درباره شیوۀ زندگی بود.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 17

عبدالله دریایی: آیا این واقعاً راست است که تو دوست و مشاور اعظم سلطان شده‌ای؟

عبدالله: آری، ای‌کاش می‌دانستی که سلطان چقدر خوش‌اخلاق است. امیدوارم روزی به قصر پادشاه بیایی.

عبدالله دریایی: چنین چیزی غیرممکن است. چون من نمی‌توانم بیرون آب زندگی کنم و تو نیز فریب ظاهر سلطان را نخور، او مانند اغلب سلاطین، همه‌چیز را برای آسایش خودش می‌خواهد و مرد طماعی است. اینکه می‌بینی با تو مهربانی می‌کند برای آن است که بتواند جواهراتت را صاحب شود. من دوست دارم که تو همراه من به دریا بیایی.

عبدالله: و من هم نمی‌توانم در دریا زندگی کنم. ریه‌هایم پر از آب می‌شود و خفه می‌شوم.

عبدالله دریایی: نگران نباش. من روغنی دارد که اگر آن را به تمام بدن بمالند باعث می‌شود که افراد زمینی نیز بتوانند در آب شنا کنند و در اعماق دریا بخوابند. راه بروند و غذا بخورند … عیناً مثل‌اینکه در خشکی هستند.

عبدالله: میل دارم این مطلب را آزمایش کنم.

عبدالله دریایی: مسئلۀ مهم این است که به خاطر بیاورم روغن را کجا گذاشته‌ام … صبر کن! شاید پهلوی شقایق قرمز گذاشته‌ام! نه، نه، پشت ستارۀ دریایی یا داخل قفسۀ کوچکی که در لانۀ مارهای دریایی است! آه یادم آمد. آن را در کیسۀ چند پای دریایی پنهان کردم. می‌روم و آن را می‌آورم… در همین‌جا منتظر من بمان.

عبدالله: «لازم نیست عجله کنی! از وقتی‌که مشاور اعظم شده‌ام کارم زیاد نیست. برو، من منتظرت می‌مانم.» و بعد از رفتن عبدالله دریایی با خودش شروع به زمزمه کرد:

چه سفر عالی،
به اعماق دریا.
به دنیای آبگون،
آنجا که هیچ انسانی نیست.
سرزمین افسونگری،
همه‌جا آبیِ شفاف
با ماهی‌ها و علف‌های دریایی،
از همه رنگ.

 

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 18

کمی بعد عبدالله دریایی با قیافۀ پیروزمندانه‌ای دوباره بر سطح آب ظاهر شد.

عبدالله دریایی: این همان روغن است. آن را روی پوست بدنت بمال و آنگاه بدون ترس خود را در آب بینداز؛

عبدالله زمینی روغن را بر بدن خود مالید و در آب فرورفت.

چشمش را باز کرد و دید آب مزاحم او نیست. بدون خستگی می‌تواند به دنبال عبدالله دریایی که جلو او شنا می‌کند برود. به‌این‌ترتیب تا قعر دریا رفتند. عبدالله زمینی از منظره‌ای که پیش چشمش نمودار شد لذت بسیار می‌برد. ماهی‌ها، ستاره‌های دریایی و گیاهان عجیب در آنجا بودند. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود.

دیری نگذشت که به خانه‌های مردان دریایی رسیدند. این خانه‌ها مانند غارهایی در داخل دیوار صخره‌ای جا داشت.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 19

عبدالله زمینی به حضور پادشاه دریا بار یافت. این پادشاه موجود عجیبی بود که به انواع مروارید و صدف زینت یافته بود. همین‌که پادشاه دید آدم زمینی ته دریا راه می‌رود نتوانست از خنده‌های بلند خودداری کند؛ زیرا تا آن‌وقت هیچ‌گاه انسانی را ندیده بود و به نظرش خنده‌آور رسید.

پادشاه: ها، ها!… ها، ها. چقدر این آدم خنده‌دار است. نگاه کنید چطور دست‌های پایینش را حرکت می‌دهد. اصلاً دم ندارد!

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 20

عبدالله: من نمی‌فهمم چه چیز من به نظر شما این‌قدر خنده‌آور است. آنچه شما فکر می‌کنید دست‌های اضافی است پاست که همۀ انسان‌ها دارند. آیا فکر می‌کنید شما با این دم پوشیده از پولک‌ها خوشگل هستید؟ چرا شما زشتی‌های خود را نمی‌بینید و فقط در فکر یافتن عیب دیگران هستید.

پادشاه دریا با شنیدن این سخن بیشتر خنده‌اش گرفت. تمام درباریان نیز به خنده افتادند. صدای خندۀ آنان در دریا طنین افکند. عبدالله از اینکه به نزد پادشاه دریا آمده بود سخت احساس اندوه و پشیمانی می‌کرد. بالاخره عبدالله دریایی پیشنهاد کرد که به سطح دریا برگردند. در هنگام بازگشت به سطح آب، عبدالله دریایی با اندوه گفت:

– تو به دنیای خودت یعنی خشکی رسیدی و به خدمت پادشاه ظالم و ستم‌پیشه بازمی‌گردی. از امروز، دوست من، ما یکدیگر را نخواهیم دید.

عبدالله با حیرت پرسید: آخر چرا؟

عبدالله دریایی: پادشاه ما به خاطر اینکه تو آدم زمینی هستی به تو خندید و مرا شرمنده ساخت. اصولاً پادشاهان که پیوسته در میان ثروت و الماس و طلا غوطه‌ورند از محبت بی‌بهره‌اند. من دیگر زندگی با او را دوست ندارم و می‌خواهم تنها زندگی کنم.

عبدالله: به خشکی بیا تا باهم زندگی کنیم.

عبدالله دریایی: هرگز. تا زمانی که تو هم در خدمت پادشاه ظالم هستی به ساحل برنمی‌گردم و با تو دوست نخواهم بود.

عبدالله: عبدالله دریایی صبر کن.

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا 21

اما مرد دریایی با یک ضربۀ سریع دُمش به اعماق دریا فرورفت و دیگر به ساحل برنگشت. عبدالله زمینی هرروز صبح به آنجا می‌آمد و بیهوده او را چند بار صدا می‌کرد:

– عبدالله دریایی، عبدالله دریایی… دوست من، برگرد.

اما جز طنین صدای خودش و صدای امواج دریا صدای دیگری نمی‌شنید.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32919

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *