تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان نوجوانه آسیابان و دخترش (1)

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری

کتاب داستان نوجوانه

آسیابان و دختر دریا

داستان عشق و وفاداری

نویسنده: منوچهر کی‌مرام
مترجم: فتانه خلعتبری
تصویرگر: آلن بایاش

به نام خدای مهربان

در گذشته‌های دور، خیلی دور، در دهکده‌ای دورافتاده، آسیابانی زندگی می‌کرد. او کنار رودخانه‌ای که به دریاچه‌ی بزرگی می‌ریخت، یک آسیاب آبی ساخته بود. زن مهربان، وفادار و جوانی داشت. کاروکاسبی و آسیابش روبه‌راه بود. کشاورزان از دور و نزدیک، گندم و جو و دانه‌های دیگر می‌آوردند تا آسیاب کند.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 1

آسیابان از کار و زندگی‌اش راضی بود و زندگی خوش و آرامی را می‌گذراند. تا این‌که یک روز آسیاب از حرکت افتاد. آن روز، مشتری‌ها نیامدند. آسیاب خراب نشده بود، اما از مشتری‌ها هم خبری نبود. آسیابان، نه زمین داشت، نه زراعت، نه گوسفند و گاو و نه مشتری آسیاب. کارش خراب شده بود و اوقاتش تلخ.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 2

چرا این‌طور شد؟ یک نفر که از شهر آمده بود، وسط کشت زارها یک آسیاب بزرگ بادی ساخته بود. راه کشاورزان به آسیاب بادی نزدیک بود. کارشان راحت‌تر شده بود. دانه‌های خود را برای آرد کردن به آسیاب بادی می‌بردند.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 3

آسیابان هرچه فکر کرد، چاره‌ای به نظرش نرسید. آسیاب بادی را هر جای صحرا می‌شد ساخت؛ اما آسیاب آبی باید کنار آب می‌ماند. فکر و خیال سختی روزگار، کار را به‌جایی رساند که آسیابان شب‌ها خوابش نمی‌برد.

یک‌شب که بازهم خوابش نبرده بود، بلند شد و از کلبه‌اش بیرون آمد. با ناراحتی کنار رودخانه قدم می‌زد و فکر می‌کرد که چه کند. عقلش به‌جایی نمی‌رسید. همسرش باردار بود. تا دو ماه دیگر بچه به دنیا می‌آمد. آسیاب کار نمی‌کرد و مختصر پس‌اندازشان در حال تمام شدن بود. با این فکرهای آشفته همچنان قدم می‌زد و می‌رفت تا رسید به جایی که رودخانه و دریاچه به هم می‌رسیدند. خسته شده بود. بی‌حال روی سنگی نشست.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 4

ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت. ابر سیاهی آسمان را پوشاند. بخاری، مثل مه غلیظ، از روی دریاچه بلند شد. ابر و مه، دریاچه و آسمان باهم یکی شدند و به هم پیوستند. موج بلندی کنار دریاچه بلند شد. میان موج آب و در پوشش مه غلیظ، آسیابان سایه‌ی دختری را دید که گیسوان طلایی داشت، گیسوانی بلند و پرپشت که بدن او را تا پایین زانو پوشانده بود. درست مثل‌اینکه زیر آبشاری از طلای آب‌شده ایستاده باشد.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 5

دختر، با صدای آرام و مهربانی پرسید:

– آسیابان، تو چرا این اندازه غم‌زده‌ای؟ مگر چه شده؟

– تو کی هستی؟ از کجا آمده‌ای؟ نکند خیالاتی شده‌ام!

– من دختر دریا هستم. سال‌ها قبل که نوزادی بودم، توفان بزرگی مرا از دریایی که با پدر و مادرم در آن زندگی می‌کردم، جدا کرد و به اینجا آورد. حالا تنها زندگی می‌کنم. گاهی برای سرگرمی، آدم‌هایی را که کنار دریاچه می‌آیند، تماشا می‌کنم. تو را هیچ‌وقت این‌طور اندوهگین ندیده بودم. چه شده؟

آسیابان ماجرا را تعریف کرد. دختر دریا کمی فکر کرد و گفت:

– نگران نباش. صبر کن تا باد و توفان تمام و آسمان صاف شود. مهتاب را که دیدی، به خانه برگرد. من مشکل تو را حل می‌کنم. در عوض تو هم باید یک قول مردانه به من بدهی.

– چه قولی؟

– اولین موجود زنده‌ای را که در خانه‌ات به دنیا آمد، اینجا بیاوری و به من بدهی تا از تنهایی نجات پیدا کنم.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 6

آسیابان ترسید. همسرش باردار بود. او نمی‌توانست قبول کند فرزندشان برای رونق کارش فدا شود. می‌خواست پیشنهاد دختر دریا را رد کند که یادش آمد گربه‌ی سفیدی در خانه دارد که باردار است و به‌زودی بچه‌هایش را به دنیا خواهد آورد. فکر کرد: «از پنج شش بچه‌گربه، یکی را بدهم مصیبتی نخواهد بود.» از دختر دریا پرسید:

– گفتی اولین موجودی که به دنیا آمد؟ اگر در آب خفه شد، چی؟

– اگر با من باشد، خفه نخواهد شد.

– قبول می‌کنم.

توفان شدیدتر و تاریکی سیاه‌تر شد. آسیابان هیچ کجا را نمی‌دید. چشم‌هایش را بست و با دو دست، صورتش را پوشاند. چندی نگذشت که باد و توفان آرام شد. آسیابان چشم‌هایش را آهسته باز کرد. فکر کرد تمام آنچه دیده و شنیده، خواب‌وخیالی بیشتر نبوده است. بلند شد و به‌طرف کلبه‌اش راه افتاد.

هوا کم‌کم رو به روشنایی می‌رفت. آسیابان به خانه‌اش نزدیک شد. صدای گریه‌ی نوزادی به گوشش رسید. با خودش گفت: «نه، بازهم خیالاتی شده‌ام. بچه‌ی من دو ماه دیگر باید به دنیا بیاید.» جلوتر رفت. دختر جوان همسایه از کلبه‌ی آسیابان بیرون دوید و فریاد کشید:

– مژده مژده!… یک پسر کاکل‌زری، تپل موپل.

آسیابان یاد قولی که به دختر دریا داده بود، افتاد. بالای سر همسرش دوید که نوزاد را در آغوش گرفته بود و شیر می‌داد.

– ببین خداوند چه هدیه‌ای به ما داده است؟ مثل‌اینکه خیلی هم خوشحال نشدی، چرا؟

آسیابان کنار بستر نشست. سرش را میان دو دست گرفت. با ناراحتی آنچه را کنار دریاچه گذشته بود و پیمانش را با دختر دریا تعریف کرد. مادر، نوزادش را در آغوش فشرد و با عصبانیت گفت:

– اگر قرار باشد فرزندمان را به دریا بیندازیم، پول به چه درد ما می‌خورد؟ چرا این قول را دادی؟

– فکر نمی‌کردم فرزندمان دو ماه زودتر به دنیا بیاید. حساب می‌کردم یک بچه‌گربه باید بدهم.

– حالا می‌خواهی چه بکنی؟

– اصلاً شاید روی سنگِ کنار دریاچه به خواب رفته بودم و این‌ها را خواب دیده‌ام. فراموش کنیم.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 7

هوا که روشن شد، آسیابان سروصداهایی از بیرون شنید. پنجره را باز کرد. دید کشاورزان کیسه‌های پر از دانه‌های جو و گندم را به سمت آسیاب آبی می‌برند. حیرت کرد. با صدای بلند پرسید:

– چه خبر شده، سراغ آسیاب آبی آمده‌اید؟

زارعی که نزدیک‌تر بود جواب داد:

– باد و توفانِ دیشب آسیاب بادی را خراب کرد و از جا کند. تمام دانه‌ها و آردهای داخل آسیاب زیر باران از بین رفت.

آسیابان از این‌که کاروکاسبی‌اش دوباره راه افتاده بود، خوشحال شد؛ اما نگران بود مبادا دختر دریا به قولش عمل کرده باشد.

از آن روز، کار و زندگی آسیابان رونق گرفت. با زنش قرار گذاشت درهرصورت فرزندشان را که کم‌کم بزرگ می‌شد، نگذارند کنار رودخانه‌یا دریاچه برود. بعد هم که پسرشان بزرگ‌تر شد، به او سفارش کردند هرگز به دریاچه و رودخانه، به‌خصوص قسمت پرآب مجاور دریاچه، نزدیک نشود.

زمان گذشت و گذشت. پسر بزرگ شد. جوانی رشید، خوش‌اندام، کارآمد و خوش‌اخلاق بود. پدرش او را به کار در مزرعه تشویق کرد و زمین زراعتی برای پسرش خرید. پسر آسیابان، مرد جوانی شد و با دختری جوان و زیبا از دهکده‌ی مجاور ازدواج کرد و زندگی راحتی را آغاز کردند.

یک روز عصر، پسر آسیابان از مزرعه به خانه‌ی کوچکی که در دهکده داشتند، پیش زن جوانش که در انتظار او بود، می‌رفت. میان راه، یک بز کوهی را در حال چرا دید. تصمیم گرفت بز را بگیرد و برای همسرش هدیه ببرد. بز پا به فرار گذاشت. پسر آسیابان به تعقیب او پرداخت.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 8

این دوید و آن دوید. رفتند و رفتند تا به کنار دریاچه رسیدند، آن‌هم درست به قسمتی که رودخانه به دریاچه می‌ریخت. بز، خسته و درمانده شده بود. راه فرار هم نداشت. پسر آسیابان بز را گرفت و بست که به خانه ببرد. وقتی کارش تمام شد، کنار رودخانه رفت تا سروصورت و دست‌هایش را بشوید و پس از رفع خستگی به خانه برود؛ اما همین‌که دستش را در آب فروکرد، به زیر آب کشانده شد. دختر دریا او را به کف دریاچه برد. انگار که قطره‌ی آبی بود که به دریا افتاد. اثری از آثارش نماند.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 9

زن جوانش تا صبح انتظار او را کشید و در نگرانی و دلواپسی شب را گذراند. صبح زود، پدر و مادر خود و آسیابان و زنش را باخبر کرد.

تمام اهالی دهکده از گم‌شدن پسر آسیابان ناراحت شدند و به جست‌وجوی او پرداختند. نزدیک غروب، بزِ بسته‌شده و کوله‌بار جوان گم‌شده را کنار دریاچه پیدا کردند. به تصور اینکه در آب افتاده، غرق شده است، گریه و زاری آغاز کردند.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 10

آسیابان و همسرش داستان دختر دریا را که فراموش کرده بودند، به یاد آوردند و داستان را برای همسر پسرشان تعریف کردند. عروس جوان وقتی فهمید چه بر سر شوهرش آمده است، روی تخته‌سنگی کنار دریاچه نشست. تا صبح اشک ریخت و ناله کرد. نام شوهرش را فریاد می‌زد و می‌گفت:

– دختر دریا، شوهرم را به من برگردان.

اما کسی به ناله و التماس او جواب نمی‌داد. آب از آب تکان نمی‌خورد. عروس جوان آن‌قدر گریه و ناله کرد تا خوابش برد.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 11

در خواب دید، باران تندی می‌بارد و او زیر باران از کوه بلندی بالا می‌رود. گیاهان خاردار، پوست پایش را قاچ‌قاچ می‌کردند و شاخه‌های تیز درختان صورتش را خراش می‌دادند؛ اما او بی‌اعتنا همچنان از کوه، نفس‌نفس‌زنان بالا می‌رفت. بالای کوه چمن زاری سرسبز و پر از گل‌های رنگارنگ در برابرش ظاهر شد.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 12

ابرهای سیاه از آسمان دور شدند و نور و حرارت خورشید به او جان تازه‌ای بخشید. زن جوان قدم به گلزار گذاشت. عطر دل‌انگیز گل‌ها نفس او را تازه کرد. گلبرگ‌های لطیف پای او را نوازش می‌کردند و زخم‌هایش را التیام می‌بخشیدند. رفت و رفت تا به کلبه‌ای رسید که از چوب‌های زینتی ساخته شده بود و مثل جواهری میان گلزار می‌درخشید. به‌آرامی چند ضربه به در کلبه زد. درروی پاشنه چرخید. زن سالخورده‌ای با گیسوانِ مثل برف سفید، نگاهی مهربان و لبخندی شیرین، میان در ظاهر شد.

یک شانه‌ی طلایی در دست داشت. با خنده به او گفت:

– می‌دانم چه رنجی می‌کشی و چرا این‌همه راه را آمده‌ای. بیا، این شانه‌ی طلایی را بگیر. وقتی قُرص کامل ماهِ شب چهاردهم را در آسمان دیدی، برو در نقطه‌ای که رودخانه به دریاچه می‌ریزد، روی علف‌ها بنشین. گیسوانت را با این شانه‌ی طلایی شانه بزن. وقتی خوب سرت را شانه زدی، شانه‌ی طلایی را روی علف‌های سمت رودخانه بگذار و ماه را تماشا کن.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 13

عروس جوان شانه‌ی طلایی را گرفت و تشکر فراوان کرد. وقتی بیدار شد، با تعجب دید که شانه‌ی طلایی را در دست دارد. با خوشحالی به منزل رفت و منتظر شب چهاردهم شد. وقتی ماهِ کامل را در آسمان دید، کنار دریاچه رفت.

آنجا که رودخانه به دریاچه می‌ریخت نشست و موهایش را شانه کرد. بعد شانه را روی علف‌ها گذاشت و به تماشای ماه مشغول شد. ناگهان حس کرد موج بلندی از میان آب پیش می‌آید. به آب‌ها چشم دوخت. میان موج آب، شوهرش را دید که با موج آب پیش می‌آمد، بدون آن‌که حرکتی کند یا حرفی بزند. زن جوان به هیجان آمد. کنار آب دوید. موج آب، پیش از رسیدن به ساحل فروافتاد و شوهرش ناپدید شد. زن جوان به جای خود بازگشت. به امید این‌که موج دیگری شوهرش را به ساحل برگرداند، مدت‌ها همان‌جا نشست و چشم به آب دوخت. صدای حرکت موجِ دیگری را شنید. امید تازه‌ای پیدا کرد؛ اما امیدش دوام نداشت. دختر دریا با موج پیش آمد. موج کنار ساحل رسید. زن جوان فریاد کشید:

– شوهرم را به من برگردان.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 14

دختر دریا دستش را از میان موج آب بیرون آورد. شانه‌ی طلایی را برداشت و همراه موج به قعر دریاچه فرورفت. زن جوان افسرده و دل‌شکسته به خانه برگشت. از خستگی به خواب رفت. بازهم در خواب به کلبه‌ی بالای کوه رفت.

زن سالخورده، درِ کلبه را گشود. یک نی‌لبک چوپانی در دست داشت و گفت:

– دخترم، ناراحت نباش. تو عجله کردی، یک‌شب زودتر از شب چهاردهم ماه، کنار دریاچه رفتی. حالا این نی‌لبک را بگیر. خوب دقت کن. شب چهاردهم به همان نقطه‌ی کنار دریاچه برو. با این نی‌لبک آهنگ ملایم و دل‌نشینی بنواز و چندبار همان آهنگ را تکرار کن. بعد نی را کنار دست خود در سمت دریاچه روی علف‌ها بگذار و به ماه چشم بدوز.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 15

زن جوان وقتی بیدار شد، نی‌لبک را کنار بسترش دید. با خوشحالی آن را برداشت. درست شب چهاردهم که قرص ماه کامل شده بود، کنار آب رفت. آهنگ دل‌انگیزی را که شوهرش برای جمع‌کردن گوسفندان در کوه می‌زد، چند بار نواخت. بعد نی را روی علف‌ها گذاشت و به ماه خیره شد.

کمی بعد موج بلندی در دریاچه پدیدار شد. زن جوان، شوهرش را میان آب دید که همراه موج پیش می‌آمد. آمد و آمد تا کنار ساحل رسید. دستش را بیرون آورد و نی‌لبک را از روی علف‌ها برداشت. زن جوان فرصت را از دست نداد. از ترس این‌که مبادا همسرش همراه موج به دریاچه برگردد، دست انداخت و مچ شوهرش را محکم گرفت.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 16

موج تلاش می‌کرد مرد جوان را به دریاچه برگرداند. زن جوان مقاومت می‌کرد. این جدال چند لحظه ادامه داشت. ناگهان تمام آب دریاچه از جا کنده شد و به کمک موج آمد. آب رودخانه طغیان کرد، از بستر بلند شد و خود را به سینه‌ی موج کوبید. آسمان را ابر سیاهی پوشاند. ماه پنهان شد. باران، آسمان و زمین را به هم دوخت. گویی آب اقیانوس‌های دنیا از آسمان بر سر موج دریاچه فرومی‌ریخت تا قدرت آن را از بین ببرد. زن جوان حس کرد در آب رها شده است، اما پایین، به‌طرف دریاچه سرازیر نیست. او همراه موج آب به‌طرف آسمان درحرکت بود. این‌که به کجا می‌رفت و چه سرنوشتی در انتظارش بود، برایش اهمیت نداشت. مهم این بود که مچ شوهرش را از دست ندهد. فشار آب و چرخش موج آب، آخرین قوای او را از بین برد. بی‌حال و ناتوان، از خود بی‌خود شد. درون موج و همراه توفان می‌چرخید و می‌رفت.

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 17

زن جوان وقتی چشم گشود، در علف زاری سرسبز، بالای کوه بلندی قرار داشت. اطرافش گوسفندان سفیدی با بره‌ی نوزاد چرا می‌کردند. بلند شد و چرخی زد. فهمید توفان کلبه‌ها را از جا کنده، آدم‌ها را هم با خود برده است. فقط در انتهای علف‌زار، نزدیک به چشمه‌ای پر آب، آغل سنگی گوسفندان و انباری کنار آن باقی مانده بود. زن جوان تصمیم گرفت به سرنوشت تسلیم شود و همان‌جا با گوسفندان بماند تا ببیند چه پیش خواهد آمد.

مدتی گذشت. بازهم شب چهاردهم ماه بود. زن جوان بیرون آمد و جلوی کلبه‌اش نشست. ناگهان صدای دلنواز نی به گوشش رسید، آهنگ موردعلاقه‌ی شوهرش برای جمع‌کردن گوسفندان بود. اندوهش بیشتر شد. با خودش گفت: «خیالاتی شده‌ام. دیوانه خواهم شد.» نوای نی همچنان به گوشش می‌رسید. سرش را پایین انداخته بود و اشک می‌ریخت که صدایی به گوشش رسید:

– چرا گریه می‌کنی؟

– از نوای نی.

– یعنی آن‌قدر اندوه‌آور و غمگین است؟

زن جوان، بی‌اراده جواب داد:

– برای من غم دنیا را می‌آورد.

– چرا؟

– این نوا را شوهرم دوست داشت و برای گوسفندان می‌زد.

– سرت را بلند کن ببینم. نکند تو همسر وفادار من هستی؟

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری 18

دست سرنوشت، زن و شوهر را به هم رسانده بود. مرد جوان دنبال گوسفندان گم‌شده‌اش، از پشت کوه مجاور تا کنار کلبه‌ی همسرش آمده بود. زن و شوهر تصمیم گرفتند همان‌جا زندگی کنند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32947

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *