کتاب داستان مصور کودکانه
شنگولومنگول
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود. دشت سرسبزی بود. در گوشه این دشت بزرگ، بزبزقندی با هفت بزغالهاش بهخوبی و خوشی زندگی میکرد. اسم یکی از بزغالهها شنگول، دیگری منگول و سومی حبه انگور بود. همینطور بزغالههای دیگر هم برای خودشان اسمهای قشنگی داشتند.
روزی از روزها بزبزقندی میخواست به صحرا برود و برای بزغالههایش علف تازه بیاورد. خاله بزی به بزغالهها سفارش کرد که در خانه بمانند و در را به روی هیچکس باز نکنند تا خودش برگردد. بزغالهها هم قول دادند که بچههای خوبی باشند و در خانه بمانند. خاله بزی خداحافظی کرد و رفت. بزغالهها هم در را از پشت بستند و منتظر برگشتن مادرشان ماندند.
در آنطرف دشت، گرگ بدجنس و شکمگندهای بود که هرروز در گوشهای کمین میکرد و حیوانی را میگرفت و میخورد.
روزی گرگ بدجنس از کنار خانه خاله بزی میگذشت، اتفاقاً چشمش افتاد به بزبزقندی که از خانهاش بیرون میرفت. گرگ سیاه با خودش گفت: «فرصت خوبی است، بروم و بزغالهها را گول بزنم، وقتی در را باز کردند، آنها را یکلقمه چپم کنم و بروم.»
گرگ بدجنس جلو رفت تا به خانه بزبزقندی رسید. پشت در ایستاد و با مشت به در کوبید.
بزغالهها فکر کردند، مادرشان برگشته، یکصدا پرسیدند: «کیه پشت در؟»
گرگ با صدای کلفتش گفت: «منم مادرتان در را باز کنید.»
شنگول که فهمید، مادرش نیست، گفت: «اگر راست میگویی، دستت را نشان بده ببینیم.»
گرگ دستهای سیاهش را از زیر در نشان داد. بچهها گفتند: «نه، این دست مادر ما نیست، دست مادر ما سفید و قشنگ است.»
گرگ سیاه که دید بچهها او را شناختهاند، فکری کرد و با خودش گفت: «اینکه کاری ندارد، میروم و دستهایم را با آرد سفید میکنم و برمیگردم.»
بعد دوید و دوید تا به خانهاش رسید. رفت داخل خانهاش و کیسه آرد را برداشت و بیرون آورد. درِ آن را باز کرد و مُشتی آرد برداشت و روی دستهایش ریخت. دستهای سیاه گرگ سفید شد. آنوقت خوشحال و راضی به در خانه بزبزقندی برگشت تا نقشهاش را عملی کند.
بزغالهها که با آمدن گرگ سیاه ترسیده بودند، انتظار آمدن مادرشان را میکشیدند. شنگول که بزرگتر از همه بود، به آنها گفت: نترسید. «الآن مادرمان میآید، برایمان علف تازه میآورد.»
منگول گفت: «اگر گرگ برگردد، چهکار کنیم؟»
حبه انگور گفت: «خب، بازهم میگوییم که دستهایش را نشان بدهد.»
بزغالهها مشغول حرف زدن بودند که صدای در به گوششان رسید. شنگول پرسید: «کیه در میزند؟»
گرگ سیاه گفت: «منم، مادرتان، بزبزقندی!»
شنگول گفت: «دستهایت را از زیر در نشان بده ببینیم.»
گرگ بدجنس -که دستهایش را با آرد سفید کرده بود- آنها را از زیر در نشانِ بزغالهها داد. بزغالهها با دیدن دستهای گرگ گول خوردند و در را باز کردند.
گرگ سیاه بدجنس که منتظر باز شدن در بود، همینکه دید در باز شد، آن را هل داد و پرید داخل خانهی خاله بزی. بزغالهها وقتی چشمشان به گرگ سیاه افتاد، خیلی ترسیدند و جیغ کشیدند و هرکدام به گوشهای پریدند تا از دست گرگ سیاه فرار کنند؛ اما گرگ سیاه آنقدر گرسنهاش بود و با دیدن بزغالهها آب دهانش راه افتاده بود که در همان لحظه اول، دو تا از بزغالهها را گرفت و درسته قورتشان داد. بعد زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت: «بهبه! چقدر خوشمزه بود.»
گرگ سیاه که میدانست بزغالهها هفتتا هستند، چشم گرداند دور اتاق تا بقیه بزغالهها را هم پیدا کند. یکی را از داخل بخاری بیرون کشید، بعد بزغاله دیگری که زیر میز قایم شده بود را پیدا کرد و او را هم گرفت و در دهانش گذاشت.
گرگه بازهم گشت و همهجا را نگاه کرد. داخل کمدها، پشت پردهها… بله بزغالهای هم پشت پرده قایم شده بود و از ترس میلرزید. او را هم گرفت و خورد. گرگ سیاه پیش خودش حساب کرد، دید تا حالا پنجتا از بزغالهها را خورده است. پس دو تا دیگر مانده بودند و باید آنها را هم پیدا میکرد.
گرگ بدجنس نشست، کمی خستگی در کرد و دوباره مشغول گشتن شد. دوباره پشت پردهها، داخل کمدها، زیر صندلیها، زیر میز و خلاصه همهجا را گشت و عاقبت، منگول بیچاره را داخل زنبیل پیدا کرد. منگول داخل زنبیل نشسته بود و کلی لباس روی خودش ریخته بود تا دیده نشود؛ اما گرگ او را پیدا کرد و گرفت و خورد.
حالا مانده یک بزغاله. گرگ گشت و گشت؛ اما هرچه بیشتر گشت کمتر پیدا کرد. آنیکی بزغاله، انگار آب شده بود، رفته بود توی زمین، نبود که نبود. آن بزغاله زرنگ شنگول بود که رفته بود داخل ساعت دیواری و آنجا قایم شده بود. جایی که عقل گرگ به آن نرسید.
آقا گرگه که شش تا بزغاله خورده بود و حسابی سیر شده بود، دمش را گذاشت روی کولش، سرش را پایین انداخت و از خانه بزبزقندی بیرون رفت.
گرگ سیاه آنقدر سنگین شده بود که نمیتوانست راه برود. به نفسنفس افتاد و خوابش گرفت. دیگر فراموش کرد که اگر بزبزقندی برسد و او را پیدا کند، چه بلایی سرش میآورد. برای همین، وقتی به رودخانه رسید، زیر سایه درخت دراز کشید و به خواب رفت.
بزبزقندی با زنبیلِ پر از علف از راه رسید. از دور دید درِ خانهاش باز است. دلش به شور افتاد و نگران شد. قدمهایش را تند کرد. وقتی به خانهاش رسید، وای چه میدید! بزغالههایش نبودند. خانه بههمریخته بود. پردهها کنده شده، چهارپایهها افتاده، ظرفها شکسته، آینه شکسته. دلش لرزید، رنگ از رویش پرید. فهمید که چه اتفاقی افتاده است. فهمید از چیزی که میترسیده، به سرش آمده. فهمید که گرگ بدجنس به خانهاش آمده و بزغالههای عزیزش را خورده است.
خاله بزی زد توی سرش و شروع کرد به گریه: «وای خدا جان! بزغالههایم! کجایید شنگول من، منگول من، حبه انگور من، کجایید بچههایم؟»
شنگول که داخل ساعت قایم شده بود، با شنیدن صدای مادرش، درِ ساعت را باز کرد، سرش را بیرون آورد و با صدای گریهداری گفت: «مادر جان!» خاله بزی هم که صدای شنگولش را شنیده بود، دوید طرف ساعت و بزغالهاش را بغل کرد و پرسید:
«چی شده؟ چه بر سرتان آمده، منگول و حبه انگور کو، بقیه خواهرانت چه شدند؟»
شنگول هم همه ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که چطور گرگ آمده و بزغالهها را گول زده تا آنها در را به رویش باز کنند.
خاله بزی زد توی سرش و گفت: «حالا چه کنم، چهکار کنم؟»
چنددقیقهای فکر کرد و بعد به خودش گفت: «معلوم است که باید چهکار کنم. باید بروم و گرگ سیاه را پیدا کنم، شکمش را پاره کنم و بچههایم را نجات بدهم.»
آنوقت راه افتاد. بیرون خانهاش رد پای گرگ پیدا بود. آن را گرفت و دنبال رد پای گرگ رفت. رفت و رفت تا رسید کنار رودخانه، جایی که گرگ به خواب رفته بود.
بزبزقندی آهسته به شنگول گفت: «بدو برو، قیچی و نخ و سوزن را بیاور.»
شنگول هم دوید و دوید تا به خانه رسید. گَشت و گشت تا زنبیل خیاطی مادرش را پیدا کرد، آن را برداشت و بهطرف رودخانه برگشت.
خاله بزی زنبیل را از دست شنگول گرفت. قیچی را برداشت و آهستهآهسته به گرگ نزدیک شد، طوری که گرگ سیاه بیدار نشود. آنوقت با قیچی، شکم گرگ را پاره کرد. بزغالهها که داخل شکم گرگ اسیر بودند، یکییکی بیرون دویدند. آنها با دیدن مادرشان به بغل او پریدند و گریه سر دادند. خاله بزی بزغالههایش را بغل کرد. آنها را ناز و نوازش کرد، بعد آنها را شمرد. بله، هر هفتتا بزغالهاش دورش جمع بودند. حالا دیگر خیالش راحت شده بود.
شنگول گفت: «مامان بزی، بیا برویم خانه، میترسم گرگ بدجنس بیدار شود و دوباره ما را بخورد.»
بزبزقندی گفت: «نترس شنگول من، باید حساب این گرگ را برسیم که دیگر فکر خوردن بزغالههای من به سرش نزند.»
بعد به بزغالهها گفت که بروند و از اطراف سنگ جمع کنند و بیاورند. بزغالهها دویدند و سنگ جمع کردند و آوردند. بزبزقندی سنگها را ریخت داخل شکم گرگ و بعد درِ آن را دوخت. بزغالهها از ترس گرگ، پشت درخت قایم شده بودند و مادرشان را نگاه میکردند که داشت شکم گرگ سیاه را میدوخت.
وقتی خاله بزی کارش را تمام کرد، پیش بزغالههایش رفت و پشت درخت مخفی شد. آنها منتظر شدند تا گرگ بیدار شود. چیزی نگذشت که گرگ بیدار شد. بزغالهها ترسیدند و به مادرشان چسبیدند. بزبزقندی آهسته گفت: «نترسید، الآن گرگ بدجنس سزای کار بدش را میبیند.»
گرگ سیاه که تشنهاش شده بود، بلند شد و بهطرف رودخانه راه افتاد. لب رودخانه که رسید، سرش را خم کرد تا آب بخورد؛ اما چون داخل شکمش را با سنگ پر کرده بودند و حسابی سنگین شده بود، داخل آب افتاد و رفت زیر آب و خفه شد. بله گرگ بدجنس سزای کار بدش را دید.
(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)