تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه: آهوی گردن‌ دراز || حکمت نهفته 1

قصه کودکانه: آهوی گردن‌ دراز || حکمت نهفته

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (1)

کتاب قصه کودکانه

آهوی گردن‌دراز

نوشته: جمشید سپاهی
تصویرگر: یوتا آذرگین
سال چاپ: 1362
تایپ، بازخوانی، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

فایل صوتی این قصه (اینجا):

بخش اول

بخش دوم

به نام خدا

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (2).jpg

یکی بود یکی نبود. در سرزمینی دور، دشت بزرگی بود که آهوان بسیاری در آن زندگی می‌کردند. دشت آن‌قدر زیبا بود که هیچ‌کس زیباتر از آن را ندیده بود و آن‌قدر آهو در آن زندگی می‌کرد که هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد آن‌همه آهو جایی دیده باشد.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (3).jpg

سرتاسر دشت پر از علف‌های سبز و شیرین بود و چشمه‌های آب آن‌قدر زیاد بود که هیچ‌وقت آهویی تشنه نمی‌ماند.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (4).jpg

هرسال بچه آهوهای زیادی به دنیا می‌آمدند و گله‌های آهو هرسال بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند تا آنکه یک سال، بچه آهویی به دنیا آمد که گردن‌ِ درازی داشت.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (5).jpg

خبر تولد آهوی گردن‌دراز خیلی زود در سرتاسر دشت پیچید. آهوها دسته‌دسته برای تماشا آمدند و به گردن‌ دراز او خندیدند و مسخره‌اش کردند.

پدر و مادر آهوی گردن‌دراز خیلی غمگین شدند ولی کاری از دستشان برنمی‌آمد. بالاخره برای آنکه آهوهای دیگر مسخره‌شان نکنند، بچه‌شان را برداشتند و از گله دور شدند. آن‌قدر رفتند و رفتند تا گوشه خلوتی پیدا کردند و همان‌جا ماندند.

مدت‌ها گذشت. بچه آهو هرروز بزرگ‌تر و گردنش درازتر شد. پدر و مادرش وقتی دیدند او به‌اندازه‌ی کافی بزرگ شده است تنهایش گذاشتند و همراه یکی از گله‌های بزرگ رفتند.

آهوی گردن‌دراز چند روزی تنها زندگی کرد، ولی تنها زندگی کردن خیلی مشکل است؛ فکر کرد بهتر است او هم برود و با یکی از گله‌های بزرگ زندگی کند. راه افتاد و آن‌قدر رفت تا به یک گله بزرگ آهو رسید. جلو رفت، ولی همین‌که خواست داخل گله شود چند آهوی بزرگ، که شاخ‌های بلند داشتند، دورش را گرفتند و آهویی که از همه بزرگ‌تر و شاخ‌هایش از همه بلندتر بود، جلو آمد و پرسید:

– «اینجا چه می‌خواهی؟»

آهوی گردن‌دراز سلام کرد و گفت:

– «آمده‌ام تا با شما زندگی کنم.»

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (6).jpg

هنوز حرفش تمام نشده بود که آهوها با صدای بلند به او خندیدند. آهوی گردن‌دراز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت:

– چه آهوهای بدی، حتماً تمام آهوهای این گله همین‌طور هستند. نه، این گله به درد زندگی نمی‌خورد.

راه افتاد و آن‌قدر رفت تا به یک گله بزرگ دیگر رسید. جلو رفت، ولی همین‌که خواست داخل گله شود چند آهوی بزرگ که شاخ‌های بلند داشتند دورش را گرفتند و آهویی که از همه بزرگ‌تر و شاخ‌هایش از همه بلندتر بود جلو آمد و پرسید:

– «اینجا چه می‌خواهی؟»

آهوی گردن‌دراز سلام کرد و گفت:

– «آمده‌ام تا با شما زندگی کنم.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که آهوها با صدای بلند به او خندیدند. آهوی گردن‌دراز خیلی ناراحت شد و پرسید:

– «چرا می‌خندید؟»

آهوی بزرگ، همان‌طور که می‌خندید، گفت: «تو با این گردن‌ دراز می‌خواهی با ما زندگی کنی؟»

آهوی گردن‌دراز گفت:

– «بله، اجازه می‌دهید؟»

آهوی بزرگ اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:

– «ما هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهیم تو با ما زندگی کنی، چون آهوهای دیگر ما را مسخره می‌کنند و ما از خجالت مجبور می‌شویم از دشت بزرگ خارج شویم.»

آهوی گردن‌دراز پرسید:

-«پس من با کدام گله می‌توانم زندگی کنم؟ آخر همه آهوها در گله هستند، من که نمی‌توانم تنها زندگی کنم.»

آهوی بزرگ جواب داد:

-«با این گردن‌ دراز هیچ گله‌ای تو را راه نخواهد داد.»

آهوی گردن‌دراز گفت:

– «ولی من آهوی خوب و باادبی هستم، هیچ‌وقت گله را شلوغ نخواهم کرد. بیشتر از هر آهوی دیگری هم کار می‌کنم، گذشته از آن، شما نمی‌توانید مرا از گله خودتان بیرون کنید.»

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (7).jpg

آهوی بزرگ خیلی خشمگین شد، شاخ‌های بلند و تیزش را به‌طرف آهوی گردن‌دراز گرفت و گفت:

– «ما هرگز تو را به گله خودمان راه نخواهیم داد و اگر یک‌بار دیگر بخواهی به گله ما نزدیک شوی با شاخ‌های تیزمان تو را دور خواهیم کرد.»

آهوی گردن‌دراز خیلی غمگین شد. سرش را پایین انداخت و از گله آن‌ها دور شد. همان‌طور که می‌رفت به خودش گفت:

-«گله‌ای دیگری هم هست و ممکن است بالاخره یکی از آن‌ها مرا قبول کند.»

اما آهوی گردن‌دراز به‌طرف هر گله‌ای که رفت راهش ندادند. بالاخره ناامید و غمگین راهش را گرفت و آن‌قدر رفت و رفت تا به دورترین جای دشت، آنجا که هیچ آهوی دیگری زندگی نمی‌کرد، رسید و کنار چشمه‌ی کوچکی منزل کرد. گرچه خیلی تنها بود و هیچ‌کس نبود تا با او حرف بزند ولی سختی و تنهایی را تحمل کرد و فکر زندگی در گله را از سرش بیرون کرد.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (8).jpg

سال‌ها گذشت و آهوهای زیادی به گله‌ها اضافه شدند اما هیچ‌کس یادی هم از آهوی گردن‌دراز نکرد، تا آنکه یک سال، بچه آهوها به دنیا آمدند ولی باران نیامد. روزها پشت سر هم آمدند و رفتند اما بازهم باران نیامد. اول، آب چشمه‌ها کم شد و بعد علف‌ها زرد شدند. چند روز بعد آب چشمه‌ها خشک شد و علف‌ها سوختند؛ اما بازهم باران نیامد.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (9).jpg

آهوها گرسنه و تشنه ماندند. اول فکر کردند فقط یک قسمت از دشت خشک شده است ولی هرچه این‌طرف و آن‌طرف رفتند آب‌وعلفی پیدا کردند. همه جای دشت را که می‌شناختند گشتند اما همه علف‌ها و چشمه‌ها خشک شده بودند.

آهوهای زیادی از گرسنگی و تشنگی مردند و گله‌های بزرگ هرروز کوچک‌تر شدند اما بازهم علفی برای خوردن و آبی برای نوشیدن نبود.

آهوها هرروز آسمان صاف و آبی‌رنگ را نگاه می‌کردند که هیچ لکه ابری هم در آن نبود. تا آن‌که روزی یک ابر بزرگ و سیاه‌رنگ در آسمان پیدا شد و آمد و آمد تا روی دشت بزرگ رسید و چون خیلی خسته بود همان‌جا خوابید.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (10).jpg

آهوها از دیدن ابر خیلی خوشحال شدند ولی ابر خواب بود و بارانی نمی‌بارید. همه گله آهوها برای آنکه چاره‌ای پیدا کنند دورهم جمع شدند. هر کس حرفی زد تا آنکه عاقل‌ترین آهو گفت:

– «باید از ابر خواهش کنیم که برایمان باران ببارد.»

همه آهوها قبول کردند. آن‌وقت عاقل‌ترین آهو سرش را به‌طرف ابر کرد و گفت:

– «ای ابر بزرگ و مهربان! خواهش می‌کنم برای ما قدری باران ببار، چون بدون باران از گرسنگی و تشنگی خواهیم مرد.»

اما ابر بزرگ خواب بود و صدای آهو را نمی‌شنید. آهوها برای آنکه صدایشان به گوش ابر برسد همه باهم فریاد زدند: ای ابر بزرگ و مهربان! خواهش می‌کنیم برای ما باران ببار، چون بدون باران از گرسنگی و تشنگی خواهیم مرد.

اما ابر بزرگ خواب بود و صدای آن‌ها را نمی‌شنید. آهوها هرچه دوروبر را نگاه کردند نه کوهی دیدند و نه تپه‌ای که از بالای آن صدایشان را به گوش ابر برسانند. خیلی غمگین شدند، چون اگر ابر بزرگ بیدار می‌شد و بدون آنکه باران ببارد از روی دشت می‌گذشت، همه از گرسنگی و تشنگی می‌مردند.

ناگهان پیرترین آهو، به یاد آهوی گردن‌دراز افتاد و گفت:

– «یادتان می‌آید سال‌ها قبل آهوی گردن‌درازی بود که می‌خواست وارد گله‌های ما بشود ولی ما راهش ندادیم؟»

آهوها گفتند:

– «بله، اما او برای ما چکار می‌تواند بکند؟»

پیرترین آهو گفت:

– «اگر او را پیدا کنیم با گردن‌ درازی که دارد می‌تواند صدایش را به گوش ابر برساند.»

همه خوشحال شدند و از او خواستند که آهوی گردن‌دراز را پیدا کند. پیرترین آهو قبول کرد و رفت و رفت اما پیش از آنکه آهوی گردن‌دراز را پیدا کند در گوشه‌ای از دشت، از خستگی و گرسنگی بی‌حال شد و روی زمین افتاد. وقتی چشم‌هایش را باز کرد آهوی گردن‌دراز را دید که با مقداری آب‌وعلف بالای سرش نشسته است. خیلی تعجب کرد و پرسید:

– «مگر اینجا هنوز آب‌وعلف پیدا می‌شود؟»

آهوی گردن‌دراز گفت:

– «آنجا که شما زندگی می‌کنید آهوهای زیادی هستند و هرچه آب و غذا هست می‌خورند، ولی من چون تنها هستم هنوز کمی برایم باقی مانده است.»

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (11).jpg

آهوی پیر غذایش را که خورد گفت:

– «گرچه ما با تو مهربان نبودیم ولی خواهش می‌کنم تو به ما کمک کن!»

آهوی گردن‌دراز گفت:

– «من همه را دوست دارم و حاضرم به همه کمک کنم، ولی در این مدت هیچ‌کس از من کمکی نخواسته.»

آهوی پیر گفت:

– «ما حالا به کم تو احتیاج داریم.»

آن‌وقت داستان خشک‌سالی و ابر خفته را برای او تعریف کرد. آهوی گردن‌دراز کمی فکر کرد. بعد از جا بلند شد و ایستاده، سرش را به‌سوی ابر کرد و با صدای بلند فریاد زد:

– «ای ابر بزرگ و مهربان! خواهش می‌کنم کمی باران ببار.»

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (12).jpg

صدایش به گوش ابر رسید و او را از خواب بیدار کرد. چشم ابر که به آهوی گردن‌دراز افتاد پرسید:

– «تو کی هستی و چرا مرا از خواب بیدار کردی؟»

آهوی گردن‌دراز سرش را نزدیک گوش ابر برد و داستان زندگی خودش را از اول برای او تعریف کرد. ابر وقتی شنید هیچ گله‌ای آهوی گردن‌دراز را راه نداده و او مجبور شده است تمام عمر تنها باشد دلش خیلی سوخت و گریه را شروع کرد. چند روز و چند شب همان‌جا ایستاد و گریه کرد و به‌جای اشک از چشمش دانه‌های درشت باران روی دشت بارید.

چشمه‌ها دوباره پر از آب شدند و علف‌های سبز و شیرین از زمین بیرون آمدند. آهوها که از رفتار گذشته‌ی خودشان پشیمان بودند پیش آهوی گردن‌دراز رفتند و از او خواهش کردند که آن‌ها را ببخشد. آهوی گردن‌دراز قبول کرد و همه باهم زندگی خوشی را در دشت بزرگ شروع کردند.

آهوی گردن‌دراز -داستان تصویر آهوها برای کودکان و نوجوانان -ایپابفا (13).jpg

the-end-98-epubfa.ir

 

کتاب قصه «آهوی گردن‌دراز» توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن، چاپ 1362، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=5968

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. مثل همیشه عااااالی. خدا قوت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *