روستایی که چرنا در آن زندگی میکرد، خیلی کوچک و باصفا بود. چون از وسط آن یک رودخانه عبور میکرد. بزرگترین آرزوی چرنا پیدا کردن گنجهای گمشده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزهای / زبان تو رازهای تو را آشکار میکند
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که بهتازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: اختراع شیطان / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در زمانهای خیلی قدیم، نجار صبوری زندگی میکرد که هیچوقت عصبانی نمیشد و کار بدی نمیکرد. شیطان که خیلی از این وضع ناراحت بود، تصمیم گرفت تا هر طور شده نجار را عصبانی کند.
بخوانید