روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کمک به حیوانات
داستان مصور کودکانه: شش برادر و یک خرگوش
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شاهزاده و روباه || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی میکرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شکار و شکارچی || پاداش خوبی کردن
در زمانهای قدیم صیادی بود که پرندگان را شکار میکرد و آنها را در بازار میفروخت. روزی، صیاد برای شکار از خانه بیرون رفت. او جای مناسبی را پیدا کرد، دامش را روی زمین پهن کرد و طعمهای کنار آن گذاشت، سپس پشت تختهسنگی مخفی شد.
بخوانیدداستان کودکانه: صندوق پست و خبر شگفتانگیز! | مهربانی با پرندگان
هرروز «اِلّا» بیرون میرفت تا صندوق پست را باز کند و نامهها را بردارد؛ اما آن روز، صبحِ خیلی مخصوص بود. او زیر پاکتهای نامه چیز خیلی عجیبی دید که واقعاً هیجانزدهاش کرد.
بخوانید