آقا گربه و سگ پا کوتاه، دوستانه داشتند از عجائبی که در سیرک دیده بودند تعریف می کردند و با شادی به طرف آشیانه هایشان می رفتند. در راه صدای گریه اسب پیری را شنیدند که دل آزار بود و آنها را واداشت تا به طرف او بروند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : کمک به حیوانات
قصه کودکانه: زاغ، کبوتر، موش و شکارچی || نتیجه کمک، همکاری و اتحاد
روزگاری زاغی در یک جنگل بزرگ و قشنگ لانه داشت. یک روز که زاغ برای پیدا کردن طعمه به پرواز درآمده بود، ناگهان چشمش به یک شکارچی افتاد که تفنگ به دست گرفته بود و تور بزرگی بردوش داشت.
بخوانید