بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه کودکانه

قصه شب کودک‌: مگس‌ها و شیرینی || مگس، آلوده است

قصه-شب-کودک-مگس‌ها-و-شیرینی

قصه شب: روزی از روزها دو تا مگس این‌ور و آن‌ور پر می‌زدند و به هر جا سر می‌زدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. اسم یکی «وِزی» بود و اسم آن‌یکی هم «ویزی» بود. وزی و ویزی همین‌طور که می‌رفتند به پنجره‌ی باز یک اتاق رسیدند.

بخوانید

قصه شب کودک‌: کدوحلوایی و کلاغ || به همدیگر کمک کنیم

قصه-شب-کودک-کدوحلوایی-و-کلاغ

قصه شب: روزی روزگاری کدو کوچولویی در یک جالیز بود. این کدو کوچولو همیشه این‌ور و آن‌ور می‌رفت و با این‌وآن می‌گفت و می‌خندید. همه‌ی میوه‌های جالیزی هم مثل خیار و گوجه و بادمجان و هندوانه و خربزه، کدو کوچولو را می‌شناختند.

بخوانید

قصه شب کودک‌: کفش‌ها و توپ زرد || کفش دیگران را نپوشیم

قصه-شب-کودک-کفش-ها-و-توپ-زرد

قصه شب: روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانه‌ی خاله‌اش رفته بود. خانه‌ی خاله شلوغ بود. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. آقا کوچولو سروصدای بچه‌ها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن می‌روم و با بچه‌ها بازی می‌کنم.»

بخوانید

قصه شب کودک‌: بادکنک آبی || تنها بودن که خوب نیست

قصه-شب-کودک-بادکنک-آبی

قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگ‌ووارنگ خرید. از آن بادکنک‌هایی که هرکس می‌دید خوشش می‌آمد و با آن‌ها بازی می‌کرد. بادکنک‌ها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنک‌ها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.

بخوانید