روزی بود روزگاری بود، مردی بود که در انواع کارهای تجارتی سررشته داشت.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : افسانه
افسانهی غاز طلایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مردی بود که سه پسر داشت. پسری که از همه کوچکتر بود احمق به نظر میآمد و هرکس به او میرسید دستش میانداخت.
بخوانیدافسانهی سفرهای بندانگشتی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، خیاطی بود که پسر ریزه میزه ای داشت و او را بندانگشتی مینامیدند. او با وجود کوچکی خیلی پردل و جرئت بود.
بخوانیدافسانهی غول جوان / قصهها و داستانهای برادران گریم
مردی روستایی پسری داشت که به اندازه یک بند انگشت بود و با اینکه چند سال داشت، اصلاً رشد نکرده بود.
بخوانیدافسانهی عروس قلابی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، ملکه پیری بود که شوهرش سالها پیش مرده بود. او و تنها دختر زیبایش باهم زندگی میکردند.
بخوانید