قصه کودک: هوا کمکم تاریک میشد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانههای زیبا مشغول بازی بود، بیخبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.
بخوانیدداستان کودکانه: پیتر و گرگ || وقتی پیتر، گرگ را شکار کرد
داستان کودک: یک روز صبح زود، پیتر درِ خانهشان را باز کرد و به سبزهزار پهناور رفت. دوست پیتر، پرندۀ کوچک که روی درخت بلندی نشسته بود تا چشمش به پیتر افتاد با خوشحالی گفت: «همهجا امنوامان است.»
بخوانیدداستان کودکانه: اردک || آشنایی کودکان با زندگی اردکهای وحشی
داستان کودک: بهار بود. اردکها تازه از پروازی طولانی از جنوب به دریاچه بازگشته بودند. آقا اردکها با سروصدای زیاد روی آب شنا میکردند و با غرور، زور و قدرت خود را به خانم اردکها نشان میدادند.
بخوانیدداستان کودکانه و پرهیجان: معمای سیب | یک رابطه علت و معلول پیچیده
داستان کودک: روزی روزگاری یک آقایی که لباس راهراه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوهفروشی رد میشد. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.
بخوانیدداستان کودکانه: ماجرای فیل کوچولو || دیگران را درست راهنمایی کنیم
داستان کودک: در زمانهای قدیم، بچه فیل کوچکی بود که با پدر و مادرش در جنگلی زندگی میکرد. یک روز، وقتی هوا خیلی گرم بود، پدر و مادر فیل کوچولو به او گفتند: «هوا خیلی گرمه...
بخوانید