آقا کوچولوی بامزه در یک قوری زندگی میکرد. این قوری بزرگ، یک اتاقخواب، یک حمام، یک آشپزخانه و یک اتاق پذیرایی داشت. آنجا جای مناسبی برای آقا کوچولوی بامزه بود.
بخوانیدقصههای ازوپ: گلِ خزان ندیده || شاید تو از دیگران خوشبختتر باشی!
گل همیشهبهاری که کنار گلسرخی روییده بود به گل سرخ گفت: «تو چقدر دوستداشتنی هستی. تو چقدر در چشم آدمیان و خدایان عزیزی!
بخوانیدقصههای ازوپ: پیشگوی نادان | اگر بیلزنی، باغچۀ خودت را بیل بزن
پیشگویی در بازار نشسته بود و کسبوکار پررونقی داشت. ناگهان مردی از راه رسید و به او خبر داد که درِ خانهاش از لولا در آمده و داروندار او به غارت رفته است.
بخوانیدقصههای ازوپ: غرور خرکی || گاهی، احترام به تو به خاطر خودت نیست!!
خری که مجسمۀ یکی از خدایان را بارش کرده بودند، با خرکچی خود داخل شهر شدند. هنگام عبور خر از درون شهر، مردم با دیدن مجسمه به حالت احترام میایستادند؛
بخوانیدقصههای ازوپ: کوزه و کلاغ || احتیاج، مادر اختراع است!
کلاغی تشنه کوزهای آب یافت؛ اما آب کوزه آنقدر کم بود که نوک کلاغ به آن نمیرسید. کلاغ که از شدت تشنگی روبهمرگ بود به فکر چاره افتاد
بخوانید