قصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور

کتاب قصه کودکانه زیبای خفته و پری شرور ملفیسنت (8)

توی شهر قصه‌ها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سال‌به‌سال پیرتر می‌شدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آن‌ها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».

بخوانید

قصه کودکانه میکی موس: شاگرد جادوگر

کتاب قصه کودکانه شاگرد جادوگر (13)

در زمان‌های قدیم، جادوگری زندگی می‌کرد که همه‌چیز را دربارۀ جادو می‌دانست. جادوگر کلاه مخصوص و بسیار بلندی داشت. او هر وقت که کلاه را بر سرش می‌گذاشت، می‌توانست فکرهای جادویی کند و آن‌ها را به حقیقت درآورد.

بخوانید

قصه کودکانه: ماجراهای آقای پستچی || پستچی عکاس می‌شه

قصه کودکانه ماجراهای آقای پستچی پستچی عکاس می‌شه (14)

یک آگهی بزرگ روی دیوار اداره پست دهکده بود که خبر از مسابقۀ بزرگ عکاسی دهکده و جایزه‌های بزرگ می‌داد. شرکت در این مسابقه برای همه آزاد بود. خانم گالنیز به پستچی گفت: «تو چرا در این مسابقه شرکت نمی‌کنی؟»

بخوانید