در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
بخوانیدTimeLine Layout
آگوست, 2023
-
11 آگوست
داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم
روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه میدهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی میکنی که میخواهی به من کمک کنی.»
بخوانید -
11 آگوست
داستان کودکانه: در جستجوی مادر / اردک کوچولو و جوجه های مهربان
اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجهماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت میکردند. هیچگاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچکس و هیچچیز مادر مهربان او نمیشد!
بخوانید -
10 آگوست
قصه قبل از خواب: علیبابا و چهل دزد / بر اساس قصههای هزار و یک شب
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایرانزمین هیزمشکن فقیری زندگی میکرد به نام علیبابا. او روزها برای جمعکردن هیزم به جنگل میرفت و از فروش آنها زندگی سختی را میگذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمعکردن هیزم بود، صدای سم اسبهایی را شنید که نزدیک میشدند
بخوانید -
10 آگوست
قصه قبل از خواب: جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری در مزرعهای کوچک، پسری به نام جک با مادرش زندگی میکرد. آنها خیلی کار میکردند؛ اما همیشه فقیر بودند. جک و مادرش از مال دنیا فقط یک گاو شیردهی پیر داشتند.
بخوانید -
10 آگوست
قصه ایرانی: تا به نفع تو بود زر بود؟ / معیارهای دوگانه در قضاوت
روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمعکار زندگی میکرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردمآزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همینطور که در کوچه قدم میزد، دید که گربهی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.
بخوانید -
10 آگوست
قصه ایرانی الاغ تنبل / عاقبت بد تنبلی
روزی روزگاری مرد هیزمشکنی در روستایی زیبا و خوش آبوهوا زندگی میکرد. مرد هیزمشکن در اسطبل خانهاش یک الاغ و یک شتر داشت. این دو حیوان ابزار کارش بودند و بهوسیلهی آنها روزگارش را میگذراند.
بخوانید -
10 آگوست
قصه ایرانی: از خودش دیوانهتر ندیده بود
در زمانهای قدیم مردی دیوانه و مردمآزار زندگی میکرد، هیچکس از کارهای او آسایش نداشت و او برای همه دردسر درست میکرد. مرد دیوانه هر جایی که میرفت کسی پا به آنجا نمیگذاشت و از ترس او، همه از آنجا فرار میکردند. روزی از روزها مرد دیوانه به حمام رفت.
بخوانید -
10 آگوست
افسانه هندی: راماناندا، سپاهی دلیر / در جستجوی شهر خوشبختی
در شهر «برهمن پور» راجهای میزیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی میخواندند. این دختر چون دوازدهساله شد آوازهی زیباییاش در همهی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.
بخوانید -
8 آگوست
راهنمای رپورتاژ آگهی و تعرفه تبلیغات خدمات و نیازمندی های کودک در سایت ایپابفا
درصورتیکه سایت یا صفحهای در حوزه کودک و مادر دارید، میتوانید با درج مقاله تخصصی (رپورتاژ آگهی) در سایت ایپابفا، کاربران را از فعالیتهای خود مطلع سازید.
بخوانید