سلام! من آبه هستم: یه سگ خدمترسان! بهم «سگ کمکی» هم میگن. 🐾 وقتی یه تولهسگ کوچولو بودم، صاحبم بهم گفت که قراره سگ خدمترسان بشم و به کسی که نمیتونه ببینه کمک کنم.
بخوانیدTimeLine Layout
دی, ۱۴۰۳
-
۲۶ دی
قصه شب: جعبههای کفش / با وسایل دورریختنی کاردستی درست کنید
دیوید و برادرش دَنی کفش نو خریدهاند، چون کفشهای قبلیشان کهنه و پاره شده است. آنها کفشهای نو را پوشیدهاند. کفشهایشان واقعاً قشنگ است.
بخوانید -
۲۶ دی
قصه شب: یک دوست جدید / در کارهای خوب نفر اول باشیم
آقای معلم وارد کلاس شد و به بچهها گفت: «بچهها، دوست جدیدتان الیور را به شما معرفی میکنم. او از یک مدرسهی دیگر به اینجا آمده و از این به بعد همکلاسی شما است.»
بخوانید -
۲۶ دی
قصه شب: آیا زندگی متوقف میشود؟! / یک سؤال ساده
زمستان کمکم از راه میرسد و دشت و صحرا ساکت و آرام میشود. همهی حیوانها تلاش میکنند که برای زمستان غذا ذخیره کنند
بخوانید -
۲۶ دی
قصه شب: رز قرمز و سفیدبرفی / پاداش کمک به خرس بیچاره
در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
بخوانید -
۲۶ دی
داستان کوتاه: گرگعلی خان / خاطرات بچههای دروازه سعدی
شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند. بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند
بخوانید -
۲۶ دی
داستان کوتاه: زبان کوچک پدرم / نوشته رسول پرویزی
اکبر گفت: تازه بدبختی میخواست دندانش را در خانوادهی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفهی دهاتی ما به زندگی سرد و بیمایهی شهری تبدیل یافته بود.
بخوانید -
۲۵ دی
داستان کوتاه: ابراهیم، نوشته رسول پرویزی / پدر، اما از نوع دیگر
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانید -
۲۵ دی
داستان مصور کودکانه: جوجهتیغی قهرمان / مدرسه جنگلی چمنزار آفتابی
آفتاب با شدت روی چمنزار میتابید و کلاس اول مدرسهی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده میشدن. همهی بچهها از این ماجراجویی که هفتهها دربارهاش حرف زده بودن، خیلی هیجانزده بودن.
بخوانید -
۲۵ دی
داستان کودکانه: قایمموشک بازی / سالی گنج پیدا میکنه
جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصلهشون سر رفته بود. اونها کل روز بازی کرده بودن، ولی حالا که هوا تاریک شده بود و نمیشد چیزی رو خوب دید، دیگه نمیدونستن چی کار کنن.
بخوانید