داستان کودک: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. توی دنیای بزرگ، در یکی از جنگلهای آفریقا، یک فیل کوچولو بود که با پدر و مادر و خواهرها و برادرهایش زندگی میکرد.
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۰
-
۳۰ خرداد
قصه کودکانه: دو بچهگربه کوچولو || تفاوت بچۀ باادب و بچۀ بیادب
داستان کودک: صبح بود. دو بچهگربۀ کوچولو منتظر صبحانهشان بودند. یکدفعه، بچهگربۀ سیاه با بداخلاقی گفت: من صبحانه، ماهی میخواهم! همین حالا هم میخواهم! راستش بچهگربۀ زرد هم دلش ماهی میخواست؛
بخوانید -
۳۰ خرداد
قصه کودکانه: الاغ و بار نمک || تنبلی موقوف!
قصه کودک: عصر یک روز گرم تابستان بود. الاغی با چند کیسه پر از نمک، راه درازی را در یک کوهپایه در پیش داشت. خورشید همچنان گرم و سوزان بر الاغ و صاحبش میتابید.
بخوانید -
۲۹ خرداد
داستان کودکانه: تبر طلایی || افسانهی چینی درباره راستگویی
افسانه چینی: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم «لی اکسیاسو» بود. وقتی او پنجساله بود، پدر و مادرش مردند و یتیم شد. لی پیش برادر و زنبرادرش رفت تا با آنها زندگی کند.
بخوانید -
۲۸ خرداد
قصه خیالی پیتر پن و تینکربل || سفر به ناکجاآباد
قصه فانتزی نوجوانان: وسط شهر زیبای لندن، خانهای بود که در آن، خانوادۀ «دارلینگ» زندگی میکردند. وِندی و دو برادرش «جان» و «مایکل» اتاق مشترکی داشتند. شبی از شبها وقتیکه بچهها به خواب رفته بودند، پیتر پن و دوستش تینکربل بهطرف اتاق بچهها پرواز کردند.
بخوانید -
۲۸ خرداد
شعرقصه خیالانگیز کودکان: پریا خونهشون کجاست؟
شعرقصه فانتزی کودکان: تو باغ سبز رنگارنگ خواهربرادری زرنگ یه خونه داشتن توی باغ که شب روشن بود با چراغ
بخوانید -
۲۸ خرداد
قصه آموزنده کودک: مرد کشاورز و الاغ چموش | دهان مردم را نمیشود بست
قصه ازوپ برای کودکان: زمانی، کشاورزی در روستایی زندگی میکرد. این کشاورز، الاغ چموشی داشت که از دستش خیلی ناراحت بود. بهاینعلت تصمیم گرفت الاغ را بفروشد.
بخوانید -
۲۷ خرداد
داستان کودکانه آموزنده: کی من را به خانه میبرد؟ || قصه دختر تنبل
قصه کودک: یکی بود یکی نبود. دختر کوچولویی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. این دختر کوچولو کمی تنبل بود. دلش میخواست همۀ کارش را دیگران بکنند. او حتی حوصله نداشت راه برود.
بخوانید -
۲۷ خرداد
قصه کودکانه و آموزنده: خرسی که خودخواهی را فراموش کرد
در این کتاب قصه کودکانه، ماجرای خرسی را میخوانید که خیلی به زور و بزرگی خودش مغرور شده بود. یک روز آقا خرسه، در حالی که یک سیب بزرگ در دست داشت، از خانهاش بیرون آمد.
بخوانید -
۲۷ خرداد
داستان مصور: حلقه جادویی || یک داستان قدیمی روسی
داستان عامیانه روسی: سالها پیش در یکی از روستاهای روسیه، یک زن بیوه فقیر با پسرش ایوان ایوانویچ زندگی میکرد. ایوان پسری زیبا و قویهیکل بود.
بخوانید