تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-های-ازوپ-مرد-کشاورز-و-الاغ-چموش

قصه آموزنده کودک: مرد کشاورز و الاغ چموش | دهان مردم را نمی‌شود بست

کتاب قصه آموزنده کودک

مرد کشاورز و الاغ چموش

از داستان‌های ازوپ

درِ دروازه را می شود بست، درِ دهان مردم را نه!

ترجمه و بازنویس: علی دانش

بنام خدا

زمانی، کشاورزی در روستایی زندگی می‌کرد.

این کشاورز، الاغ چموشی داشت که از دستش خیلی ناراحت بود. به‌این‌علت تصمیم گرفت الاغ را بفروشد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شد به پسرش گفت:

«پسرم! من از دست این الاغ چموش خسته شده‌ام. می‌خواهم آن را بفروشم. این طناب را بگیر و دور گردنش بینداز تا آن را به شهر ببریم و بفروشیم.»

من از دست این الاغ چموش خسته شده‌ام. می‌خواهم آن را بفروشم

پسر کشاورز، طنابِ بلند را به گردن الاغ انداخت. آنگاه آماده شدند و روستا را به‌قصد شهر ترک کردند.

پسر کشاورز، طنابِ بلند را به گردن الاغ انداخت

هنوز چند قدمی بیش نرفته بودند که به مردی روستایی برخوردند. آن مرد وقتی پدر و پسر را دید با تعجب گفت:

«چرا شما با داشتن الاغ، پیاده می‌روید؟ لااقل یکی از شما دو نفر می‌تواند سوار شود. اگر الاغ مال من بود سوارش می‌شدم.»

چرا شما با داشتن الاغ، پیاده می‌روید؟

کشاورز به روستایی گفت:

«شما راست می‌گویید، حق با شماست. واقعاً هم یکی از ما دو نفر باید سوار شویم. اصلاً فکرش را هم نکرده بودم!»

بعد به پسرش گفت تا سوار الاغ شود. پسر سوار شد و به راهشان ادامه دادند.

به پسرش گفت تا سوار الاغ شود. پسر سوار شد و به راهشان ادامه دادند.

پس از مدتی، درحالی‌که پسر، سوار و پدر، پیاده بود به سه پیرمرد برخوردند. یکی از آن‌ها گفت:

«آقا! چرا تو با این سن و سال پیاده می‌روی و اجازه داده‌ای پسرت سوار بر الاغ شود. این هیچ کار درستی نیست. عزیزم خسته می‌شوی. از پا می‌افتی. لااقل به فکر فردایت هم باش. خودت سوار شو و پسرت پیاده بیاید!»

کشاورز گفت:

«شما راست می‌گویید. واقعاً هم که من باید سوار شوم و پسرم پیاده بیاید. او هنوز سنی ندارد و از پیاده‌روی خسته نمی‌شود. ولی عمری از من گذشته است. به‌علاوه از او بزرگ‌ترم و تقریباً پیر شده‌ام و اصلاً پدر او هستم.» کشاورز به پسر گفت تا پیاده شود. سپس خودش سوار شد و این‌گونه به راهشان ادامه دادند.

پس از مدتی، درحالی‌که پسر، سوار و پدر، پیاده بود به سه پیرمرد برخوردند

اندکی که به‌طرف شهر رفتند به دو زن رسیدند. آن‌ها با تعجب به مرد کشاورز نگاه کردند. یکی از زن‌ها گفت:

«عجب دنیایی شده. چرا مرد گنده‌ای مثل تو باید سوار بر الاغ شود و بعد آن بچه را مجبور کند پیاده بیاید.» مرد کشاورز گفت:

«واقعاً که حق با شماست. این پسر باید سوار شود. این کار من اشتباه است. عجب کار بدی کرده‌ام.»

عجب دنیایی شده. چرا مرد گنده‌ای مثل تو باید سوار بر الاغ شود

کشاورز بیچاره نمی‌دانست چه‌کار کند. هی با خود فکر کرد و فکر کرد. سرانجام تصمیم گرفت، هردو نفرشان سوار بر الاغ شوند. بعد به پسرش گفت:

«پسر جان! بیا تو هم با من سوار شو. تا ببینم بازهم کسی پیدا می‌شود که چیز دیگری بگوید!»

پدر و پسر سوار بر الاغ، هی هی کنان به راهشان ادامه دادند. مدتی نگذشت به مردی که زن و بچه‌هایشان نیز همراهش بودند، رسیدند. مادر بچه‌ها عصبانی شد و به کشاورز گفت:

«ای آدم بی‌رحم و بی‌انصاف. حالا خودت که روی الاغ سوار شدی هیچ، پسرت را هم سوار کردی. هیچ به این الاغ بیچاره فکر نکردی. حیوونی هنوز جثه‌ای ندارد که شما دوتا، دوتا رویش سوار شده‌اید. آخر ظلم و ستم هم حدی دارد. بابا انصاف کو! مروت کو!»

سرانجام تصمیم گرفت، هردو نفرشان سوار بر الاغ شوند

مرد کشاورز داشت شاخ درمی‌آورد. اینجایش را دیگر نخوانده بود. ناچار به زن گفت:

«خانم محترم، شما حق دارید. واقعاً که این الاغ هنوز آن‌قدر بزرگ و قوی نیست تا به دو نفر ما سواری دهد.»

کشاورز بیچاره خیلی کلافه شده بود. هیچ فکر درستی به عقلش نمی‌رسید. دوباره فکر کرد. بالاخره تصمیم گرفت خودشان الاغ را به دوش کشند.

بالاخره تصمیم گرفت خودشان الاغ را به دوش کشند.

پدر و پسر از الاغ پایین آمدند. مرد شاخۀ بزرگ و محکمی را از درختی قطع کرد. با طناب دور گردن الاغ، دست‌وپایش را به شاخه بستند. بعد دو سر شاخه را به دوش گرفتند و راهی شهر شدند.

پس از مدت کوتاهی به شهر رسیدند.

در شهر از خیابان‌ها که می‌گذشتند، مردم، خیره و شگفت‌زده به آن‌ها می‌نگریستند. برخی نیز به آن‌ها می‌خندیدند.

در شهر از خیابان‌ها که می‌گذشتند، مردم، خیره و شگفت‌زده به آن‌ها می‌نگریستند

در شهر به پل باریکی رسیدند که مجبور بودند از آن بگذرند تا به بازار شهر برسند. وسط پل، سنگینی الاغ سبب شد که شاخه از روی دوششان بلغزد. پدر و پسر هر چه سعی کردند، نتوانستند آن را نگه دارند.

در شهر به پل باریکی رسیدند که مجبور بودند از آن بگذرند تا به بازار شهر برسند

الاغ بیچاره، دست‌وپابسته به میان رودخانه افتاد و آب آن را با خود برد. بیچاره الاغ!

الاغ بیچاره، دست‌وپابسته به میان رودخانه افتاد و آب آن را با خود برد. بیچاره الاغ!

نه…!!! بیچاره کشاورز!

کشاورز بیچاره و پسرش روی پل با حسرت به الاغ نگاه می کردند.

the-end-98-epubfa.ir

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=27081

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *