در شهری بزرگ، پیرزنی زندگی میکرد که شبها تنها در اتاقش مینشست و به گذشته فکر میکرد. به اینکه چطور شوهر و بعد هر دو فرزندش را از دست داده است. به اینکه چطور همهی فامیل و دوستانش یکی پس از دیگری از دنیا رفتند و او را تنها گذاشتند
بخوانیدMasonry Layout
داستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم
روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به اینطرف و آنطرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون میخواست خودش آن را بهتنهایی بخورد
بخوانیدداستان سزای بی وفایی / قصه های برادران گریم
روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همانطور که در جنگل راه میرفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبهخیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی میمیرم. به من ناتوان کمکی بکن!»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: اردک سبز / جوجه اردک زشت
بابا اردک خیلی نگران است. برای اینکه [همهی جوجهها سر از تخم بیرون آوردهاند؛ اما] تخم چهارم هنوز حرکتی ندارد. تقتق! بالاخره کوچولوی چهارم هم از تخم درآمد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکانه: مرغ طمعکار / طمع زیاد آدم را از رسیدن به هدف محروم می کند.
یک روز مرغ ماهیخوار با آن پاهای بلند و گردن درازش از کنار رودخانهای میگذشت. آب، مثل آیینه، صاف و روشن بود و بر روی آن دو تا ماهی قشنگ شنا میکردند.
بخوانیدداستان آموزنده کودکانه: روباه و لکلک / فریبکار به سزای کار بدش میرسد
یک روز روباه، دوستش لکلک را برای ناهار به خانهاش دعوت کرد. مهمانی کوچولویی بود و روباه فقط یک آش ساده درست کرده بود. آن را در بشقاب ریخت و سر میز آورد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکانه: جیرجیرک و مورچه / در روزهای خوشی باید به فکر آینده باشیم
جیرجیرک و مورچهای باهم همسایه بودند. جیرجیرک تمام تابستان را آواز خوانده بود و آذوقهای برای زمستان جمعآوری نکرده بود ... پائیز فرارسید ...
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: میکی و ورزشهای زمستانی
تعطیلات سال نو بود. میکی و مینی تصمیم گرفتند که روی یخ سرسره بازی کنند. یک روز صبح زود آن دو سوار سورتمه شدند و بهطرف جنگل به راه افتادند. وقتی نزدیک یک رودخانهی یخبسته رسیدند. میکی با شادی تمام به مینی پیشنهاد کرد که از سورتمه پیاده شود.
بخوانیدکتاب داستان آموزنده قدیمی: کره خر لجباز / تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو خر
آن روز که سعید با پدر و مادر و خواهر کوچکش به «افجه» وارد شدند دختر و پسری را دیدند که هر یک بر کرهخری سوار بودند و از صحرا به ده برمیگشتند. پسرک دست راستش را بلند کرده و خندان بود و خرش را هی میکرد که بدود. خواهرش نیز میخندید و بسیار خوشحال بودند و سگشان پیشاپیش آنها میدوید. او هم خوشحال بود.
بخوانیدمجموعه شعر کودکانه: علی کوچولو کلاغ شد / سروده اسدالله شعبانی
وقتی که سفره وا شد ظرفا پر از غذا شد، علی کوچولو دوید و رفت به کوچه چی بخره؟ -آلوچه آلوچه رسیده کی خورده و کی دیده؟
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر