سعید یک دانشآموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمیزد، نمیتوانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشهی عینکش جای انگشتهای کثیفش دیده میشد. او همهچیز را کثیف و پر لکه میدید.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند
توی شهر مورچهها، هیچکس بیکار نبود و هر کس کاری میکرد. عدهای از مورچهها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچههای کشاورز بود. او همراه بقیهی مورچهها، برگهای گیاهان را میچید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه: کتابدار کوچولو
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت. د
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه نمایشگاه نقاشی پرنده ها
توی شهر پرندهها جنبوجوشی به چشم میخورد. همه داشتند به خانم هدهد کمک میکردند تا نمایشگاهی از آثار نقاشی خود برپا کند.
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه پیشی و پاندا
در جنگل سبز همهی بچههای حیوانات به مدرسه میرفتند و خانم آهو به آنها درس میداد. بچهها خانم آهو را خیلی دوست داشتند.
بخوانیدداستان کودکانه داداش رضا
یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدار شد مادرش را ندید. بهجای مادر، مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم میکرد. نرگس نگران شد. بغض کرد و با گریه گفت: «مامانم کجاست؟ من مامانم را می خوام.»
بخوانیدقصه کودکانه مار زنگی
یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدار شد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.
بخوانیدقصه ی کودکانه پیرزن و کلاغ
يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزیخوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه آهو کوچولو و ستاره ها
در جنگلي سرسبز و زيبا، آهوي كوچولوي قشنگي با پدر و مادرش زندگي میکرد. آهو كوچولو روزها همراه پدر و مادرش به گردش و چرا میرفت و با بچههای حيوانات بازي میکرد؛
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده پند پدربزرگ
حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانهی پسرش يعني دايي حامد زندگي میکرد. حامد هر هفته همراه پدر و مادرش به خانهی دايي میرفت تا پدربزرگ را ببيند و با او حرف بزند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر