تبلیغات لیماژ بهمن 1402
یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدار شد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.

قصه کودکانه مار زنگی

قصه ی مار زنگی
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدار شد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند. همین‌طور که بدنش را روی زمین می‌کشید و جلو می‌رفت، به تخته‌سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند.
مامان مارمولک همین‌که چشمش به مار زنگی افتاد، صدا زد: «سلام مار زنگی، داری کجا میری؟»
مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد: «علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.»
مارمولک گفت: «پسر کوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه، از خواب که بیدار شده، اخم کرده و حرف نمی زنه. یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.»
خانم مار زنگی روبروی آن‌ها کنار تخته‌سنگ ایستاد. دم زنگوله دارش را تکان داد. زنگوله‌های دمش مثل جغجغه صدا کردند. بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله‌ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد. از سنگ پایین پرید و کنار دم مار زنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن.

مار زنگی از او پرسید: «مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟»
مارمولک جواب داد: «بله دم شما خیلی قشنگه، صدای خوبی هم داره.»
مامان مارمولک گفت: «دستت درد نکنه خانم مار زنگی! بچه‌ام را خوشحال کردی»
مار زنگی خنده‌اش گرفت. بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت: «شما دو تا به چی می‌خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مار زنگی افتاد، خودش هم خنده‌اش گرفت. مار زنگی دست نداشت پا هم نداشت. مامان مارمولک گفت: «ببخشید به‌جای دستت درد نکنه، بهتره بگم خیلی ممنون.»
خانم مار زنگی با خنده از آن‌ها دور شد و به سمت صخره‌ها رفت تا زیر یکی از تخته‌سنگ‌ها استراحت کند. روی یکی از صخره‌ها یک آفتاب‌پرست نشسته بود. آفتاب‌پرست به مار زنگی سلام کرد و گفت: «خانم مار زنگی می دونستی که خیلی قشنگی؟ دمت صدای قشنگی داره. بدنت هم پر از خال‌ها و نقش و نگاره.»
مار زنگی گفت: «سلام تو هم خیلی قشنگی.» و زنگوله‌های دمش را به صدا درآورد.
آفتاب‌پرست گفت: «من گاهی رنگم را عوض می‌کنم.»
مار زنگی پرسید: «چه وقت رنگ عوض می‌کنی؟»
آفتاب‌پرست جواب داد: «وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می‌کنم و به رنگ محیط اطرافم در میام.»
مار زنگی گفت: «آه! چه جالب!» و از آفتاب‌پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته‌سنگ بزرگ خزید. او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرورفت.
او خواب آفتاب‌پرستی را می‌دید که رنگش مرتب عوض می‌شد و به رنگ‌های مختلف درمی‌آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می‌رقصید و می‌خندید و شادی می‌کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=9144

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *