Masonry Layout

داستان کودکانه: شیر و خرگوش / با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید

قصه-قبل-از-خواب-شیر-و-خرگوش

در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی می‌کردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را این‌گونه سیر می‌کرد.

بخوانید

داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم

داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم 1

روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه می‌دهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی می‌کنی که می‌خواهی به من کمک کنی.»

بخوانید

داستان کودکانه: در جستجوی مادر / اردک کوچولو و جوجه های مهربان

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-در-جستجوی-مادر

اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجه‌ماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت می‌کردند. هیچ‌گاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچ‌کس و هیچ‌چیز مادر مهربان او نمی‌شد!

بخوانید

قصه‌ قبل از خواب: علی‌بابا و چهل دزد / بر اساس قصه‌های هزار و یک‌ شب

قصه-قبل-از-خواب-علی‌بابا-و-چهل-دزد

یکی بود یکی نبود. در زمان‌های قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایران‌زمین هیزم‌شکن فقیری زندگی می‌کرد به نام علی‌بابا. او روزها برای جمع‌کردن هیزم به جنگل می‌رفت و از فروش آن‌ها زندگی سختی را می‌گذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمع‌کردن هیزم بود، صدای سم اسب‌هایی را شنید که نزدیک می‌شدند

بخوانید

قصه ایرانی: تا به نفع تو بود زر بود؟ / معیارهای دوگانه در قضاوت

قصه-شیرین-ایرانی-تا-به-نفع-تو-بود-زر-بود؟

روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمع‌کار زندگی می‌کرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردم‌آزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همین‌طور که در کوچه قدم می‌زد، دید که گربه‌ی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.

بخوانید

قصه ایرانی: از خودش دیوانه‌تر ندیده بود

قصه ایرانی: از خودش دیوانه‌تر ندیده بود 2

در زمان‌های قدیم مردی دیوانه و مردم‌آزار زندگی می‌کرد، هیچ‌کس از کارهای او آسایش نداشت و او برای همه دردسر درست می‌کرد. مرد دیوانه هر جایی که می‌رفت کسی پا به آنجا نمی‌گذاشت و از ترس او، همه از آنجا فرار می‌کردند. روزی از روزها مرد دیوانه به حمام رفت.

بخوانید

افسانه هندی: راماناندا، سپاهی دلیر / در جستجوی شهر خوشبختی

افسانه-هندی-قدیمی-راماناندا-سپاهی-دلیر

در شهر «برهمن پور» راجه‌ای می‌زیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی می‌خواندند. این دختر چون دوازده‌ساله شد آوازه‌ی زیبایی‌اش در همه‌ی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.

بخوانید