اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او برنمیدارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم است که ماشه را خواهیم چکاند و یکدیگر را زخمی خواهیم کرد. اسلحههای ما پُرند.
بخوانیدMasonry Layout
داستان کوتاه «هدایت» / بهرام بیضایی
در عصرِ ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهلوهشت سالهٔ ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلهٔ هجدهم، کوچهٔ شامپیونه، شماره ۳۷ مکرر میرود، دو مرد را میبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند.
بخوانیدداستان کوتاه «دوشس و جواهرفروش» / ویرجینیا وولف
الیور بیکن در بالای خانهای مشرف به گرین پارک (بین میدان پیکادلی و قصر باکینگهام در انتهای غربی لندن که محوطهای بسیار گرانقیمت است و خاص طبقهٔ مرفه) زندگی میکرد. او یک آپارتمان داشت.
بخوانیدداستان کوتاه «اُسَبِل» / جویس کارول اوتس
بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود.
بخوانیدداستان کوتاه «فردا» / صادق هدایت
چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! –اما از دیشب سردتر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟
بخوانیدداستان کوتاه «آواها» / ولادیمیر نابوکوف
بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند.
بخوانیدداستان کوتاه «کراواتهای آقای ودریف» / تِس گالاگر
پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!» کراوات را طوری دور گردنتان بیندازید که سر پهن آن طرف راستتان باشد و حدود دوازده اینچ از سر باریک بلندتر باشد.
بخوانیدداستان کوتاه «صبح روز کریسمس» / فرانک اوکانر
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد.
بخوانیدمقاله «زن و داستاننویسی: یادداشتی بر داستاننویسی زنان» / ویرجینیا وولف
... باید از شما بخواهم اتاقی را مجسم کنید، اتاقی مانند هزاران اتاق دیگر، که پنجرهای دارد و این پنجره رو به خیابان است،
بخوانیدداستان کوتاه «فارسی شکر است» / محمدعلی جمالزاده
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید...
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر