تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-کراوات‌های-آقای-ودریف

داستان کوتاه «کراوات‌های آقای ودریف» / تِس گالاگر

کراوات‌های آقای ودریف
تِس گالاگر

پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!»

  1. کراوات را طوری دور گردن‌تان بیندازید که سر پهن آن طرف راست‌تان باشد و حدود دوازده اینچ از سر باریک بلندتر باشد.
  2. سر پهن را دور سر باریک بپیچید و به زیر ببرید و انتهای آن را طرف راست بگذارید.
  3. سر پهن را از روی سر باریک رد کنید و انتهای آن را به طرف چپ ببرید.
  4. سر پهن را از پشت وارد حلقه‌ای که درست شده بکنید و از جلو آن را بیرون بکشید.
  5. از بین گره سر پهن را بگیرید و سفت کنید.
  6. همان‌طور که سر باریک را با یک دست پایین می‌کشید گره را بالا ببرید و میزان کنید.

گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد و با لباس‌های خودش از قلاب کنار پنجره ماشین آویزان می‌کند. بعضی وقت‌ها هم بسته‌هایی که دورشان کاغذ پیچیده‌اند در دست‌هاشان است و من نمی‌توانم سر در بیاورم توی آن‌ها چیست و او چه چیزهایی را بخشیده؛ پیراهن، کتاب یا عطر و ادکلن‌های شوهرش. هرچند همین را هم فقط حدس می‌زنم، شاید اصلاً ادکلنی در کار نباشد و من اشتباه کنم، اما به هرحال از وقتی که توانسته به خودش مسلط شود کم‌کم وسایل شوهرش را به دیگران می‌بخشد.

یک سال پیش از پشت نرده‌های حیاط به من گفت که ممکن است نتواند خانه‌اش را نگه دارد، مشکلات قانونی برای‌اش پیش آمده بود، مهم‌تر از همه آن بود که آقای ودریف بابت کتابی که ننوشته بود پیش‌پیش حق‌التالیفی گرفته بود. هر دو ما روزگار سختی را می‌گذراندیم، گیرم گرفتاری‌هامان با هم فرق داشت.

آقای ودریف فقط ده ماه با من همسایه بود. اما من برای‌اش همسایه خوبی بودم و از این که در دوران سال‌خوردگی او کنارش زندگی کرده‌ام خوش‌حال هستم. حتی شاید روزی خودم را به شکل یک شخصیت فرعی در داستان‌های‌اش ببینم، مردی که سگ‌اش را می‌گرداند و قهرمان داستان فقط از کنار او رد می‌شود اما ناگهان با دیدن او فکری به سرش می‌زند.

با این‌که مدتی که با هم همسایه بودیم کوتاه بود اما می‌توانم بگویم چیزهای زیادی از زندگی آن‌ها دستگیرم شد. آقای ودریف اغلب درباره گل‌های رز باغچه‌ام از من سوال می‌کرد. به نظرم ته دل‌اش خیال می‌کرد که من زیادی شیفته گل‌های‌ام هستم. یک‌بار به من گفت که نماینده کارهای ادبی‌اش در نیویورک برای او و همسرش سه گل رز به نشانه عشق، امید و احترام فرستاده است. چیز دیگری که درباره او و زن‌اش می‌دانم این است که برای خودشان باغچه رز کوچکی درست کردند که حدود ده بوته گل داشت. موقع کار کردن دیده بودم‌شان؛ زن‌اش با بیل‌چه گودال کوچکی می‌کند، بعد با یک سطل دسته‌دار پشت هم آب می‌آورد تا زمین را خیس کنند و آقای ودریف آب را کم‌کم توی گودال می‌ریخت تا به زمین فرو برود. دست آخر زانو می‌زد و بوته‌های گل را یکی‌یکی سرجاشان می‌کاشت.

یک روز یک‌شنبه دیدم که زن‌اش دارد گل‌های همان بوته‌ها را می‌کند تا به گورستان ببرد و فکر کردم شاید وقتی بوته‌های رز را می‌کاشته‌اند هر دوشان به فکر چنین روزی بوده‌اند. اما شاید هم آن‌قدر سرشان گرم بوده که گودال‌ها را به اندازه کافی گود بکنند و ریشه‌ها را توی آن‌ها قرار بدهند که چنین چیزهایی از خیال‌شان هم نمی‌گذشته و فقط می‌دانسته‌اند که روزی بوته‌های رز زیبایی خواهند داشت. شاید آن‌قدر خوش‌بخت بوده‌اند که به آینده فکر نمی‌کرده‌اند، دست‌کم من آرزو می‌کنم که این‌طور بوده باشد.

من نسخه امضا شده تمام کتاب‌های آقای ودریف را دارم. البته به جز کتاب آخرش که در خانه کناری من می‌نوشت و تا بعد از مرگ‌اش چاپ نشد. یک روز دیدم که توی حیاط روی نیمکت نشسته و در فکر فرو رفته. قبل از آن‌که او را ببینم از بوی گند سیگار می‌توانستم بگویم که آن‌جاست. پشت نرده‌ها ایستادم و پرسیدم که می‌توانم بروم تا برای‌ام چند تا کتاب را امضا کند یا نه. نمی‌خواستم مزاحم‌اش شوم، نگران بودم که همان‌طور که آرام برای خودش نشسته مشغول کار باشد، مثلاً معمای یکی از شخصیت‌های‌اش را حل‌وفصل کند. من هم زمانی چیزهایی می‌نوشتم و می‌دانم که چه‌طور است، نویسنده باید قوه تخیل‌اش را به کار بگیرد و کلمات را کنار هم بچیند و ماجراهایی بسازد. اتفاقاتی را که واقعاً رخ داده با چیزهایی که از خودش درمی‌آورد رنگ‌ولعاب بدهد تا دنیای جدیدی شکل بگیرد که آدم انتظارش را ندارد. این را هم می‌دانم که هیچ‌وقت به اندازه وقت‌هایی که داستانی می‌خوانم سرخوش نیستم و توی خواب هم نمی‌دیدم که یک روز با یک نویسنده واقعی و معروف همسایه شوم. بهتر است بگویم با یک زوج نویسنده، چون همسرش هم دستی به قلم دارد.

وقتی از آقای ودریف خواستم که کتاب‌های‌اش را برایم امضا کند ناگهان رفتارش شبیه بچه‌ها شد. به نظرم رسید که بدش نمی‌آید این‌کار را برای‌ام بکند برای همین از روی نرده‌ها آن‌طرف پریدم و پیش‌اش رفتم. لابد سیگار کشیدن برای‌اش قدغن شده بود چون کمی هول شد، انگار مچ‌اش را گرفته باشم. دود بدبوی سیگارش را به طرف گل‌های صد تومانی قرمز آن‌سر نیمکت فوت کرد و ته‌سیگارش را روی چمن‌ها انداخت و با پاشنه دمپایی‌های روفرشی‌اش آن را خاموش کرد و دیدم که پای‌اش را از روی ته سیگار برنداشت.

به من گفت: «بشینید، بشینید.»

چون دیده بود که من شش تا از کتاب‌های او را با هم خریده‌ام و مدتی طول می‌کشد تا همه‌شان را امضا کند. آن سر نیمکت دور از او نشستم و کتاب‌ها را روی نیمکت گذاشتم و بعد خودکارم را به او دادم. آن موقع زن‌ام هنوز زنده بود و آقای ودریف با مهربانی حال‌اش را پرسید. گفتم کمی بهتر شده و ما امیدواریم به امید خدا خوب شود. از این‌که توی حیاط او نشسته بودم کمی هیجان‌زده شده بودم و دل‌ام می‌خواست وراجی کنم. به او گفتم هر بار که در مراسم عشای ربانی برای زن‌ام شمع روشن می‌کنم یاد او هم هستم و برای او هم شمعی روشن می‌خرم. اما حرف من چنگی به دل‌اش نزد و فقط با صدای بسیار آرامی گفت متشکرم. شاید باید همان‌جا این موضوع را درز می‌گرفتم اما ادامه دادم و گفتم امیدوارم که درمان او به نتیجه برسد، دلیلی نداشت وانمود کنم که نمی‌دانم هر هفته به اشعه درمانی می‌رود.

گفت: «حال‌ام خوبه. چیز مهمی نیست، شصت ثانیه بیش‌تر طول نمی‌کشد و من اصلاً دردی احساس نمی‌کنم.»

قبل از آن‌که بروند سیاتل یک بار ازشان پرسیدم که می‌توانم برای‌شان کاری بکنم یا نه و زن‌اش از من خواست نخودفرنگی‌ها را آب بدهم. آن‌ها را روی داربستی درست کنار نرده‌های حیاط من کاشته بودند. آن موقع بود که با من از اشعه‌درمانی مغز شوهرش حرف زد.

توی مغزش –خوب راست‌اش برای‌ام خیلی جالب است که می‌توانم بگویم توی سر آقای ودریف و خانم‌اش چه می‌گذشته– فهمیده بودند که توی مغزش، جایی که تمام داستان‌های‌اش از آن بیرون آمده بود، غده‌ای هست. با این حال بعد فهمیدم که هر روز پشت میزش می‌نشسته و آخرین مطالب‌اش را می‌نوشته و زن‌اش هم به او کمک می‌کرده.

بعد از مرگ همسرم وقتی کم‌کم از دنیای ماتم‌زده خودم بیرون آمدم، دیدم که چمن‌های حیاط‌شان بلند شده و مدتی است که کسی آن‌ها را کوتاه نکرده. از خانم ودریف پرسیدم اشکالی ندارد با ماشین چمن‌زنی خودم چمن‌های‌شان را بزنم. گفت برادرش وقتی بی‌کار بوده چمن‌ها را مرتب می‌کرده اما حالا دوباره سرکار رفته و او باید یک نفر را برای این کار پیدا کند.

به زن بیوه گفتم که اگر به من اجازه بدهد برایم اصلاً زحمتی ندارد و با خوش‌حالی چمن‌های حیاط را کوتاه می‌کنم. آن موقع من علاوه بر داستان‌های آقای ودریف، داستان‌ها و شعرهای او را هم خوانده بودم. درباره زندگی مشترک آن‌ها هم چیزهایی دستگیرم شده بود، زندگی مشترکی که جلو چشم من به پایان رسیده بود بدون آن‌که خودم درست بدانم شاهد چه چیزی هستم.

یک روز مرد مکزیکی درشت اندامی با یک زن بور و دختری مو مشکی، که من فکر کردم لابد زن و دخترش هستند، سروکله‌شان پیدا شد. جسم گنده پت‌وپهنی را با طناب روی سقف فولکس واگن استیشن سبزشان بسته بودند. به نظرم رسید یک تکه مصالح ساختمانی است و آن مرد می‌خواهد آن‌جا چیزی بسازد. بعد وقتی که به داخل خانه آن‌ها دعوت شدم دیدم چیزی که من فکر کرده بودم مصالح ساختمانی است یک تابلوی رنگ‌روغن بوده که مرد مکزیکی کشیده بود. پرده نقاشی را توی ملافه پیچیده بودند تا بتوانند بار ماشین‌شان کنند وگرنه وقتی مرد مکزیکی و زن‌اش تابلو را از جلو در تا ایوان خانه آقای ودریف می‌آوردند من رودخانه پر از ماهی و ماهی‌های آزادی را که توی آبشار جست‌وخیز می‌کردند می‌دیدم. اما تابلو را روزی دیدم که آقای ودریف مرا صدا زد و از من پرسید می‌توانم کمکی به او بکنم یا نه. گفتم بله، معلوم است که مشتاق بودم به خانه او بروم.

دنبال او از زیر چراغ بسیار بزرگی گذشتم و رفتم توی خانه.

خیال کردم که می‌خواهد چیزی را جابه‌جا کند و تصمیم گرفتم درباره عصب سیاتیک‌ام حرفی نزنم و فقط امیدوار باشم باکیم نشود. اما او در کمدی را باز کرد و کراواتی بیرون آورد. در کمد را باز گذاشت و من نتوانستم جلو خودم را بگیرم و توی کمد را نگاه نکنم. چشم‌ام به کراوات‌های گره خورده‌ای افتاد که از چوب رختی آویزان بودند. انگار کراوات‌ها را دور گردنی نامریی گره زده بودند و بعد آن‌ها را شل کرده بودند تا صاحب گردن بتواند نفس بکشد.

آقای ودریف من را به اتاقی برد که تلویزیون‌شان آن‌جا بود و خیلی راحت به نظر می‌رسید. احتمالاً ساعات زیادی را صرف مطالعه می‌کرد، گوشه کاناپه چرمی یک کپه کتاب بود. توی دلم به سلیقه‌شان آفرین گفتم چون کاناپه را طوری گذاشته بودند که نور بیرون درست روی آن می‌افتاد و برای مطالعه کاملاً مناسب بود.

وقتی به طرف آقای ودریف برگشتم کراوات براق نقره‌ای کم‌رنگی توی دست‌اش بود. کراوات شل‌وول روی دست‌های‌اش افتاده بود و آقای ودریف قیافه خسته و درهمی داشت، مثل کشیشی که مجبورش کرده باشند مراسم عشای ربانی را برگزار کند. اگر توی کلیسا بودیم چانه‌ام را بالا می‌آوردم چشم‌های‌ام را می‌بستم و زبان‌ام را بیرون می‌بردم.

آقای ودریف پرسید: «شما بلدید این را گره بزنید؟»

جا خوردم. یک مرد گنده که نمی‌داند چه‌طور باید کراواتی را گره زد! بعد یادم آمد که جایی خوانده بودم که پدر او مثل پدر من کارگر ساده بوده و سال‌ها بدون کراوات سر می‌کرده. با این‌حال باورم نمی‌شد او بلد نباشد کراوات بزند هر چه باشد می‌دانستم که او چندین سال توی دانشگاه‌های شرق کار کرده و لابد پیش رییس دانشکده می‌رفته و مرتب باید در مجالس و مهمانی‌ها با لباس رسمی حاضر می‌شده. آن‌وقت‌ها کی برای‌اش کراوات‌اش را گره می‌زده؟ یک نفر یا شاید هم چند نفر برای‌اش تعداد زیادی کراوت گره زده بودند و حاضر و آماده توی کمدش گذاشته بودند.

من آدمی هستم که همیشه دوست دارم چیز یاد بگیرم برای همین برای‌ام جالب بود که آقای ودریف بالاخره تصمیم گرفته خودش کراواتی را گره بزند و آماده است که این کار را یاد بگیرد و من قرار بود معلم‌اش باشم. خیلی هیجان‌زده شده بودم. ته دل‌ام بدم نمی‌آمد که زن‌اش بود و می‌دید که چه‌قدر صبروحوصله به خرج می‌دهم تا کاری را که شوهرش تمام عمر نخواسته بود یاد بگیرد به او یاد بدهم. اما او نیم ساعت پیش سوار ماشین شده بود و رفته بود. با تعجب دیده بودم که بسته‌ای پستی به اندازه یک کتاب دست‌اش بود.

آقای ودریف گفت: «این کراوات را یکی از دوست‌هام بهم داده. می‌خواهم توی نمایشگاه کتاب انهایم بزنم‌اش.»
گفتم: «خیلی خوب، من براتون درست‌اش می‌کنم.»

وقتی که داشتم کراوات را دور گردن‌ام می‌انداختم با کنجکاوی دوستانه‌ای به من خیره شده بود. کراوات به بلوز چهارخانه قرمزم نمی‌آمد. به آقای ودریف گفتم که هر کاری من می‌کنم او هم تکرار کند و کراوات را تا آن‌جایی که می‌شد آرام گره زدم.

بالاخره بعد از آن‌که چند بار ازش پرسیدم: «متوجه شدید؟» و تمام کار را دو بار از اول تا آخر تکرار کردم کراوات را به او دادم و گفتم خودش امتحان کند. دستپاچه شده بود، انگار ازش خواسته بودم چکشی را بین دندان‌های‌اش بگیرد و چیزی را به دیوار بکوبد. خنده‌ای عصبی کرد. کراوات به انگشت‌های‌اش گیر می‌کرد. بالاخره شروع کرد. یک سر کراوات را با اعتماد به نفس روی آن یکی سر انداخت و من یک لحظه فکر کردم از پس گره زدن کراوات برمی‌آید. اما بعد همان‌طور که دست‌های‌اش را جلو آورده بود ایستاد و به کراوات خیره شد. کراوات مثل رنگین‌کمان زیر نور خورشید صبحگاهی می‌درخشید. می‌خواستم کمک‌اش کنم و چیزی بگویم اما دل‌ام نمی‌خواست که به هوش و استعدادش توهین کرده باشم چون به هر حال باوجود تمام چیزهایی که الان دارم می‌گویم او آدم بسیار باهوشی بود.

همین که آقای ودریف اولین گره اشتباه را زد من با مهربانی دست‌ام را دراز کردم و آن را برای‌اش درست کردم. بعد تعداد اشتباهات‌اش زیاد شد و من باز هم خراب‌کاری‌های‌اش را درست کردم طوری که آخر کار دیدم که درواقع کراوات را خودم گره زده‌ام! بله، من کراوات او را برای‌اش گره زده بودم.

به نظر خیلی خوش‌حال می‌رسید و به طور غیرمعمولی سرخوش بود. با اشتیاق با من دست داد طوری که، درست یادم مانده، فکر کردم انگار کاری برای‌اش کرده‌ام که هیچ‌کس دیگر نمی‌توانسته برای‌اش بکند. اما می‌دانستم که این ماجرا قبلاً بارها تکرار شده و معلوم بود آقای ودریف اصلاً به گره زدن کراوات علاقه‌ای ندارد و هرگز نخواهد توانست این کار را بکند، همان‌طور که هرگز احتمال نداشت طنابی به پای‌اش ببندد و از بلندی بپرد یا به ماهی‌گیری توی یخ یا شترسواری توی صحراهای استرالیا برود.

گفت: «عالی شد کارم راه افتاد.»

و چند قدم دور شد و به طرف حمام رفت تا توی آینه نتیجه کار را ببیند. یقه پیرهن اسپرت‌اش برای کراوات مناسب نبود اما فکر کنم خودش را با پیرهن رسمی و کت تصور می‌کرد و از سروشکل خودش خوش‌اش آمد. بعد کاری کرد که من چند لحظه قبل از آن فکرش را کرده بودم دست‌اش را دراز کرد و مثل کلانتری که توی شهر کوچکی جلو لینچ شدن یک نفر را گرفته و از کار خودش راضی است کراوات‌اش را شل کرد و آن را از سرش بیرون آورد. انگار ناگهان آزاد شد، مثل کسی که تا دم مرگ می‌رود اما شانس می‌آورد و نجات پیدا می‌کند. خوش‌حال بودم که راحت شده. می‌دانستم که بالاخره از پس گره زدن کراوات بر نیامده اما اصلاً فکر نمی‌کردم دلیل‌اش این بوده که من معلم خوبی نبوده‌ام.

نگاهی به دوروبر اتاق انداختم و قفسه‌های مرتب و قالیچه نفیس را تماشا کردم. آفتاب روی صورت آقای ودریف افتاده بود. خانه و زندگی راحتی داشتند و من سلیقه‌شان را تحسین می‌کردم. با حرف‌هایی که زن‌اش از پشت نرده‌ها بهم زده بود می‌دانستم که روزهای سختی را می‌گذرانند.

آقای ودریف بازوی‌ام را گرفت و من را به اتاق نشیمن برد و گفت: «بیایید این نقاشی را که دوست‌مان آلفردو بهمان داده نگاه کنید.»

جلو در ناهارخوری ایستادم و به تابلو بزرگی که توی اتاق نشیمن بود خیره شدم. ماهی‌های آزاد این‌طرف و آن‌طرف تابلو می‌پریدند. به نظرم این‌طور رسید که آن‌ها در آستانه مرگ به سختی تعادل‌شان را حفظ کرده‌اند. چندتایی توی رودخانه بودند و چندتا دیگر روی آبشار جست‌وخیز می‌کردند. دل‌ام می‌خواست به تابلو دست بزنم و برجستگی‌های مواج جریان رودخانه و آبشار را احساس کنم اما سعی کردم جلو خودم را بگیرم. انگار آقای ودریف دید که با دودلی دست‌ام را جلو تابلو کمی بالا بردم و گفت: «راحت باشید، می‌توانید بهش دست بزنید.»

به دست‌های‌ام نگاه کردم تا خیال‌ام جمع شود که تمیز هستند، بعد آرام روی بوم نقاشی دست کشیدم و جریان آب را زیر انگشت‌های‌ام احساس کردم. به نظرم رسید که ماهی‌ها به سر انگشت‌های‌ام تک می‌زنند، اما می‌دانستم که در حقیقت چیزی جز خون رگ‌هایم نیست که تکان می‌خورد. خط‌هایی را که مرد مکزیکی یک ماه یا شاید هم بیش‌تر وقت‌اش را صرف کرده بود تا با رنگ روغن و قلمو روی بوم نقاشی کند با انگشت‌های‌ام دنبال می‌کردم. لابد تمام مدتی که داشته این نقاشی را می‌کشیده می‌دانسته که دوست‌اش دارد می‌میرد دست‌کم باید حدس می‌زده. با این‌حال شاید خوش‌حال بوده که خانم و آقای ودریف هم‌دیگر را دارند، حتماً این موضوع به فکرش خطور کرده بوده. برای ماهی‌ها هم خوش‌حال بوده. لابد در تمام مدتی که یکی‌یکی آن‌ها را نقاشی می‌کرده می‌دانسته که هیچ‌چیز نمی‌تواند جلو جست‌وخیزشان را بگیرد.

لذت، غصه، سرنوشت، دوستی و خداحافظی را یک‌جا می‌شد در تابلو دید. باید اعتراف کنم که وقتی به اتاق برگشتم توی زانوهام احساس ضعف می‌کردم. دیدم همسایه‌ام آقای ودریف هنوز کراوات را دستش گرفته و همان‌جا ایستاده، کراواتی که قرار بود چند روز بعد توی کالیفرنیا دور گردن‌اش بیاندازد و زیر سیب آدم‌اش میزان‌اش کند طوری که انگار خودش آن را بسته است.

ما با هم هم‌دست بودیم و آن روز توی اتاق نشیمن طوری به هم لبخند زدیم که انگار بانکی را زده‌ایم و هر کدام‌مان پیش زن زیبایی می‌رویم تا پول‌هامان را به پای‌اش بریزیم. و در واقع هم هر دو ما کسی را داشتیم که پیش‌اش برویم، آن موقع زن من هنوز زنده بود. زندگی، هرقدر هم که کوتاه باشد، معجزه بزرگی است، و ما آن روزها قدرت این معجزه را احساس می‌کردیم.

این طولانی‌ترین خاطره من از آقای ودریف است. وقتی که پسرش تابستان‌ها می‌آید و چند روزی پیش مادر‌خوانده‌اش، بیوه همسایه من، می‌ماند احساس می‌کنم آقای ودریف را، اما جوان و پرقدرت، می‌بینم. با تمام قوا با او دست می‌دهم و او چنان محکم دست‌ام را فشار می‌دهد که حلقه ازدواج‌ام که حالا توی دست راست‌ام کرده‌ام به استخوان‌ام فشار می‌آورد.

لبخند می‌زند و با تعجب از من می‌پرسد: «پس شما پدر من را می‌شناختید؟»

انگار دارم عکسی از پدرش را می‌بینم فقط جوان و زنده.

می‌گویم: «می‌شناختم. معلومه که می‌شناختم.»

و ناراحتم که بیش‌تر از این چیزی ندارم بگویم، چون ملاقات‌های من با پدرش اغلب کوتاه و تصادفی بوده. گاهی به سرم می‌زند که درباره ماجرای کراوات با او حرف بزنم اما فکر می‌کنم که این ماجرا فقط باید بین من و آقای ودریف بماند.

بعضی وقت‌ها می‌بینم پسرش همان‌جا که آقای ودریف می‌نشست تنها روی نیمکت نشسته است. دیده‌ام گاهی اوقات که سپتامبر پیش همسایه‌ام می‌آید کمک‌اش می‌کند تا سیب‌ها را بچیند و یک بار هم توی فوریه با هم رزها را هرس کردند و کود دادند. هر بار که می‌رود مقداری از وسایل پدرش را با خودش می‌برد. آخرین بار یک چمدان و یک بارانی با خودش برد. قیافه‌اش بشاش بود. کنار نرده‌ها آمد و از من برای آن‌که به «مادرش» کمک می‌کنم تشکر کرد. او مادر خوانده‌اش را مادر صدا می‌کند و همین نشان می‌دهد که پسر مهربانی است، مادرش هم به من گفته که او به پسری که دل‌اش می‌خواسته یک روز داشته باشد شبیه است. من گفتم که اصلاً برای‌ام زحمتی ندارد و فقط هر وقت چمن‌های خودم را می‌زنم چمن‌های حیاط آن‌ها را هم مرتب می‌کنم.

اما باید اعتراف کنم که کوتاه کردن چمن‌های باغچه همسایه کاری است که دایم منتظرش هستم. دوست دارم به خرده‌های چمن که از پشت ماشین چمن‌زنی بیرون می‌ریزند نگاه کنم. مثل یک رودخانه سبز است که کناره‌های آن دیده نمی‌شود. همان‌طور که ماشین چمن‌زنی را به جلو هل می‌دهم رد پای سبزی از خودم به جای می‌گذارم. با آهنگ موزونی کار می‌کنم و نیرویی درون‌ام ایجاد می‌شود و زمان را فراموش می‌کنم و متوجه نمی‌شوم که هوا دارد تاریک می‌شود. معمولاً وقتی دست از کار می‌کشم غروب شده. هم‌راه آن رودخانه سبز از زیر درخت‌های سرو می‌گذرم. همین که کارم تمام می‌شود و ماشین چمن‌زنی را خاموش می‌کنم همسایه‌ام از خانه‌اش بیرون می‌آید و کنارم می‌ایستد.

هیچ‌وقت درباره خوابی که بارها دیده‌ام چیزی به او نگفته‌ام. توی خواب‌ام او از روی چمن‌هایی که تازه کوتاه شده‌اند به طرف‌ام می‌آید. یکی از کراوات‌های گره خورده آقای ودریف توی دست‌اش است. کراوات شل شده تا از سر من پایین برود. سرم را خم می‌کنم اما با این‌حال او باید پابلندی کند تا بتواند کراوات را دور گردن‌ام بیندازد. انگار توی مسابقه‌ای قهرمان شده‌ام و او دارد به من نشان می‌دهد. هرچند خودم درست نمی‌دانم چرا دارم آن کراوات را جایزه می‌گیرم. وقتی کراوات از سرم پایین می‌آید با فروتنی احساس می‌کنم لیاقت‌اش را ندارم. اما همسایه‌ام به کاری که می‌کند اطمینان دارد و من خیال‌ام راحت می‌شود و کراوات را سفت می‌کنم و گره آن را زیر سیب آدم‌ام قرار می‌دهم. در آن لحظه آرامِ آرام هستم. انگار آن کراوات و آرامش آن لحظه پاداشی است که به من داده می‌شود.

در رویا می‌بینم که آقای ودریف دارد نصیحت‌ام می‌کند و می‌گوید که خوب است چیزهایی برای بقیه بگذاریم همان‌طور که خودش کمد پر از کراوات‌اش را گذاشته است. وقتی که بیدار می‌شوم آرام هستم و با خوش‌حالی به یاد می‌آورم که چه‌طور یک روز او از من خواست که کمک‌اش کنم. بعد یادم می‌آید که بعد از کوتاه کردن چمن‌های خانه همسایه‌ام هم همین احساس را دارم. با هم چند دقیقه‌ای می‌ایستیم و با تحسین چمن‌ها را نگاه می‌کنیم و در سکوت، صدای بلند شدن آن‌ها را می‌شنویم و زمزمه آرام برگ‌های درخت افرایی را که نزدیک گاراژ است گوش می‌کنیم. یکی دو دقیقه بعد از من تشکر می‌کند اما هیچ‌کدام از جای‌مان جم نمی‌خوریم. به حرکت آرام چمن‌ها نگاه می‌کنیم و لحظه‌ای آرامش شگفت‌انگیزی در آن گوشه دنیا حکم‌فرما می‌شود. بعد من از او خداحافظی می‌کنم و به خانه‌ام می‌روم تا برای شام چیزی آماده کنم. درست همان‌طور که او در خانه‌اش این کار را می‌کند.

***

منبع: bestory.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=16550

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *