دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از بچه موشها دمکوتاه بود، اسم آنیکی هم دم بلند. دم بلند و دمکوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا میکردند؛
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانهی: گرگ و بزغالهی بازیگوش || بیاجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغالهی بازیگوشی بود که هیچوقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی اینکه این بزغاله همیشه اینطرف و آنطرف میدوید و بازی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانهی: دوستی خرگوش و لاکپشت || دیگران را مسخره نکنیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی در یک جنگل سبز لاکپشتی آرامآرام میرفت که یک خرگوش دید. خرگوش جستوخیزکنان به دنبال غذا بود که چشمش به لاکپشت افتاد.
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ کوچولو در اتاق || اتاق که جای توپبازی نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک توپ خرید. یک توپ قشنگ با خطهای قرمز و سفید. پسر کوچولو توپ را توی اتاقی گذاشت و با آن بازی کرد.
بخوانیدقصه کودکانهی: چکمههای پسر کوچولو || فصل زمستان چکمه بپوشید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمهی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمهها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمهها را کی بپوشم؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ سفید و قندان || جای توپ توی آشپزخانه نیست.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ کوچولوی سفید آمد توی یک خانه. توپ کوچولو اول توی حیاط بود. بعد توی اتاق رفت و آخر هم رفت توی آشپزخانه.
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک کوچولو و باران || بچهها نباید بیاجازه جایی بروند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه.
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یکبار اینور اتاق قل میخورد و یکبار آنور اتاق قل میخورد.
بخوانیدقصه کودکانهی: خرس قهوهای و عسل || بچهها نباید شکمو باشن!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری دو خرس که نزدیک یک جنگل زندگی میکردند رفتند تا عسل پیدا کنند و بخورند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر