«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزهای کار میکرد. او استاد نقشهبرداری بود و نقشههای خیلی خوبی میکشید. همچنین زبان تمدنهای خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه میکرد؛ اما بزرگترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشدهی آتلانتیس بود.
بخوانیدMasonry Layout
داستان کودکانه: پولهای روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد
روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی میکرد. پدر و مادر پسرک سالها پیش مرده بودند و آنها زندگیشان را بهسختی میگذراندند. مادربزرگ شیرینیهای خوشمزهای میپخت.
بخوانیدداستان کودکانه: پولک نقرهای || انسان باید به قول خود عمل کند!
در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی میکرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درختهای زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: پو کوچولو و زنبورهای عسل || از خدا متشکرم!
بچهها میدانید پو کوچولوی داستان ما چه چیزی را در دنیا از همهچیز بیشتر دوست دارد؟ بله عسل!
بخوانیدقصه کودکانه: پو با ادب است، میگوید لطفاً || آموزش تشکر به کودکان
پو باادب بود. همیشه میگفت «لطفاً» (حتی موقعی که از زنبورها خواهش میکرد که به او عسل بدهند.)
بخوانیدداستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش
یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود. او میتوانست آواز بخواند، او میتوانست برقصد، اما او اسب نداشت.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: مثل پولاد باش پسرم! | آشنایی با صنعت فولاد
یادم میآید، خیلی خوب هم یادم میآید: آنوقتها که یک پسربچهی نهساله بودم، روزی، چیزی مرا دلگیر و غمگین کرد؛ و به گریه افتادم، سخت هم به گریه افتادم.
بخوانیدداستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمتهای خدا را بدانیم!
در میان دریایی بزرگ، ماهی کوچکی زندگی میکرد که بالههای زرد و قشنگی داشت. پولکهای او در میان آب زلال مثل خورشید میدرخشید. ماهیهای دیگر به خاطر پولکهای قشنگش به او پولک طلائی میگفتند.
بخوانیدداستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانهبهسر زیبا
صبح بود. پوپو از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد و خود را به درِ لانهاش رساند. ناگهان، از پایین درخت، سروصدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. صدای غاز وحشی را شناخت.
بخوانیدداستان زیبای کودکانه: شیرِ کتابخانه || شیرها هم قصه را دوست دارند
یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتاب دار گذشت و بهطرف قفسههای کتاب رفت.آقای مَک بی، در طول سالن بهطرف دفتر سرپرست کتابخانه دوید. او فریاد زد: «خانم مِری وِدِر!»
بخوانید