در وسط یک جنگل، شهر زیبایی قرار داشت. مردم آن شهر همیشه خوشحال بودند، چون آدم کوتولهها شبها میآمدند و کارهای ناتمام آنها را تمام میکردند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 1 499
در وسط یک جنگل، شهر زیبایی قرار داشت. مردم آن شهر همیشه خوشحال بودند، چون آدم کوتولهها شبها میآمدند و کارهای ناتمام آنها را تمام میکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 195
در فصل پاییز، قارچهای زیادی در جنگل سبز میشوند. قارچهایی با شکلها و رنگهای مختلف، از زرد و بنفش گرفته تا قرمز با خالهای سفید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 633
شیر زورگو سلطان جنگل بود و به همه زور میگفت. همه از شیر میترسیدند. چون او ناخنها و دندانهای بلند و تیزی داشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 537
اسماعیل مرد بداخلاقی بود. حتی دوستان صمیمیاش هم از او میترسیدند. چون وقتی عصبانی میشد، هر کاری ممکن بود انجام دهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 648
پابلو پسربچهای شیطان و مردمآزار بود. بهترین سرگرمی او هل دادن پیرزنها، گرفتن اسباببازی بچهها و اذیت کردن حیوانها بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,006
یک شب مهتابی، روباه باهوشی دید که گرگی به طرفش میآید. روباه حدس زد که گرگ گرسنه است و میخواهد او را بخورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 365
روزی دو حلزون با سروصدای زیادی باهم دعوا میکردند. هرکدام از حلزونها فکر میکرد که از دیگری تندتر میدود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 332
در زمانهای قدیم زن و شوهر مهربانی بودند که به همه کمک میکردند؛ اما غمگین بودند. چون هیچ بچهای نداشتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 586
زنی مرغی داشت که هرروز یک تخم میگذاشت و زن از این بابت خیلی خوشحال بود؛ اما کمکم طمع زن بیشتر شد. او تخممرغهای بیشتری میخواست.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 420
روستایی که چرنا در آن زندگی میکرد، خیلی کوچک و باصفا بود. چون از وسط آن یک رودخانه عبور میکرد. بزرگترین آرزوی چرنا پیدا کردن گنجهای گمشده بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر