موش کوچولو تصمیم گرفته بود با قویترین موجود دنیا ازدواج کند. او به خورشید گفت: «ای خورشید! تو از همه قویتری، مگر نه؟»
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: جادوگر شهر اُز / به دنبال آرزوها
یک روز قشنگ و آفتابی بود. سوزان به همراه سگ کوچولویش، خاکستری، به گردش رفته بود. آنها مشغول تماشای گلهای زیبا بودند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابر بزرگ و سیاهی سرتاسر آسمان را پوشاند.
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل و امپراتور / چیزهای طبیعی بهتر از چیزهای ساختگی است
سالها پیش، امپراتوری در کشور چین زندگی میکرد که عاشق آواز پرندهها بود. یک روز او چهچههی زیبای بلبلی را شنید. دستور داد تا بلبل را بگیرند و به قصر بیاورند.
بخوانیدقصه کودکانه: خردهسنگهای سحرآمیز / سرانجام خوبی کردن به دیگران
در دهکدهای در کشور چین، مردی به نام آقای «سُون» زندگی میکرد. او خیلی ثروتمند و مهربان بود. مردم فقیر به خانهاش میرفتند و آقای سون به آنها غذا و لباس میداد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: شیر و دلفین / با چه کسی پیمان ببندیم
یک روز شیر، سلطان جنگل، در کنار ساحل قدم میزد که چشمش به یک دلفین افتاد. دلفین مرتب سرش را از آب بیرون میآورد و به اطراف نگاه میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: دو بز لجباز / آخر و عاقبت لجبازی
دو بز لجباز در کوهستانی زندگی میکردند. بزها خیلی باهم لجبازی میکردند. هر وقت به هم میرسیدند، هیچکدام حاضر نمیشد راه را برای دیگری باز کند و باهم میجنگیدند.
بخوانیدداستان کودکانه: سفر جادویی فیلیپ
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم شهری بود، زیبا. در این شهر زیبا حکمفرمایی حکومت میکرد. خداوند به او دختری داده بود که اسمش را لوئیس گذاشتند.
بخوانیدقصه منظوم کودکانه: عروسی دختر خاله عنکبوت
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه عنکبوت نشسته بود. اسمش چی بود؟ خاله عنکبوت. کارش چی بود؟ قالی میبافت،
بخوانیدداستان عامیانه: سیندرلای روسی / واسیلیسای زیبا
سالها پیش، تاجر ثروتمندی با همسر و تنها دخترش زندگی میکرد. اسم دختر، واسیلیسا بود. واسیلیسا هنوز بچه بود که مادرش سخت بیمار شد. یک روز، مادرش او را صدا کرد و گفت: «گوش کن، دخترم. من دارم میمیرم، فرصت زیادی ندارم. این عروسک کوچک را بگیر و همیشه با خود داشته باش.
بخوانیدداستان کودکانه: مشکل آقای مربع / کمک به یکدیگر
آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلعهایش را گم کرده بود. آن شب در خانهی دایرهی بزرگ مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود، اما چطور میتوانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟
بخوانید