در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 922
در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 335
شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند. بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 199
اکبر گفت: تازه بدبختی میخواست دندانش را در خانوادهی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفهی دهاتی ما به زندگی سرد و بیمایهی شهری تبدیل یافته بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 169
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان 4 تا 7 سال 0 453
آفتاب با شدت روی چمنزار میتابید و کلاس اول مدرسهی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده میشدن. همهی بچهها از این ماجراجویی که هفتهها دربارهاش حرف زده بودن، خیلی هیجانزده بودن.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان 4 تا 7 سال 0 339
جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصلهشون سر رفته بود. اونها کل روز بازی کرده بودن، ولی حالا که هوا تاریک شده بود و نمیشد چیزی رو خوب دید، دیگه نمیدونستن چی کار کنن.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,492
موش و گربهای در یک مزرعه زندگی میکردند. آنها برخلاف بقیهی موش و گربهها، خیلی باهم دوست بودند. یک روز، موش و گربه تصمیم گرفتند به انباری مزرعه بروند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,154
یک روز آقا گرگه یک مرغ چاقوچلهی سرخشده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 455
عمو لئون شکارچی خیلی خوبی بود. او هرسال، فصل شکار که میشد، تفنگش را برمیداشت و به جنگل میرفت و بعد خوشحال و خندان با شکارهایش به دیدن برادرزادههایش، لیدی و پل، میرفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 363
خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار میتَنید. اما با خودش میگفت: «فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر