هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچ کدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغشان بود.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 395
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچ کدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغشان بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 267
يکی از کشيشهای فرقه يونيتاريسم که شنيده بود رفتهام پيش ماهاريشی ماهش، پيرو مرادِ بيتلها و داناون و ميافارو، آمد ديدنم و پرسيد «شياده؟» اسم اين کشيش چارلیيه. پيروان فرقه يونيتاريسم به هيچ چيز اعتقاد ندارند. من هم پيرو همين فرقهام.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 399
پتو را از روی صورتاش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستاش را به ديوار گرفت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 297
قیمت بازار شجاعت در چه حد است؟ کارمند فروشگاه مدال در خیابان «آدلاید» گفت: «ما این چیزارو نمیخریم. کسی سراغاش نمیآد.» پرسیدم: «مث من زیاد برای فروش مدال میآن؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 380
اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او برنمیدارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم است که ماشه را خواهیم چکاند و یکدیگر را زخمی خواهیم کرد. اسلحههای ما پُرند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 283
در عصرِ ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهلوهشت سالهٔ ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلهٔ هجدهم، کوچهٔ شامپیونه، شماره ۳۷ مکرر میرود، دو مرد را میبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 341
الیور بیکن در بالای خانهای مشرف به گرین پارک (بین میدان پیکادلی و قصر باکینگهام در انتهای غربی لندن که محوطهای بسیار گرانقیمت است و خاص طبقهٔ مرفه) زندگی میکرد. او یک آپارتمان داشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 360
بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 1,593
چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! –اما از دیشب سردتر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان کوتاه 0 303
بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر