تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-هفت‌سین

داستان کوتاه «هفت‌سین» / محمد بهارلو

هفت‌سین
محمد بهارلو

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخۀ‌ تلفن‌ را، كه‌ بالای‌ِ سرش ‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دست‌اش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. یک لحظه‌ چشم‌هاش‌ را بست‌. پرده را كنار زد به‌ كوه‌های مه‌گرفتۀ دوردست‌ نگاه‌ كرد. هوا ابری بود و باد می‌‌وزيد. اجاق‌ِ‌ را روشن‌ كرد و كتری‌ را، كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت، روی‌ِ شعله‌ گذاشت‌. رفت‌ توی حمام‌ شيرِ آب‌ِ گرم دوش‌ را باز كرد. صبر كرد تا بخار حمام‌ را گرم‌ كند. بعد لباس‌هاش‌ را درآورد زيرِ دوش ‌رفت‌ و به‌ گردن‌ و دست‌ها و صورت‌اش‌ صابون‌ ماليد. كف‌ِ دست‌ِ راست‌اش‌، كه‌ صابونی‌ بود، روی آینۀ بخارگرفتۀ‌ بالای‌ِ دست‌شويی‌ مالید و بعد كمی آب‌ روی‌ِ آينه‌ پاشيد. به‌ زيرِ چشم‌هاش‌، كه‌ گود افتاده‌ و كبود شده‌ بود، نگاه‌ كرد. با فرچه‌ به‌ صورت‌‍اش‌ صابون‌ زد و ريش‌اش‌ را تراشيد. وقتی‌ حوله‌ روی‌ِ دوش‌ از حمام‌ بيرون‌ می‌آمد زنگ در خانه‌، سه‌ بار، به‌صدا درآمد. خم شد پتو را، كه‌ کف اتاق نشیمن پهن بود، تا زد و روی‌ِ دشک انداخت‌ و دشک را با پتو و بال‌اش‌ برداشت‌ بُرد به‌ اتاقی‌ كه‌ تخت‌ِ چوبی باريكی‌ توی‌اش ‌بود. دشک را که روی‌ِ تخت‌ انداخت‌ باز زنگ‌ به‌ صدا درآمد؛ سه‌ بار پشت‌سرِهم‌. گوشی‌ِ دربازكُنِ ‌برقی را برداشت‌.

بله‌؟

چرا در را باز نمی‌كنی‌؟

بيا بالا.

حوله‌ را به‌ قلاب‌ِ جارختی ِ توی‌ِ حمام‌ آويزان‌ كرد. رو‌به‌روی‌ِ آينه‌ موی‌اش را شانه‌ زد. بعد رفت‌ تو قوری‌ چای‌ ريخت‌ و از كتری‌ آب‌ِ داغ‌ روی‌اش‌ بست‌. درِ خانه‌ را باز كرد. تو راه‌رو بادی پیچیده بود که سوزِ داشت. در آسانسور باز شد و زن‌ بیرون آمد. تو يك‌ دستش‌ تُنگ‌ِ بلور با ماهی‌ِ قرمز و تو دست‌ِ ديگرش‌ گُل‌دان‌ِ سفالی‌ِ كوچك‌ِ سبزه‌ بود.

سلام‌.

سلام‌.

تا اين‌ وقت روز‌ خواب‌ بوده‌ای؟ چشم‌هات‌ پُف‌ كرده‌. يك‌ امروز را زودتر پا می‌‌شدی‌.

برای چی؟

ناسلامتی‌ عيد است‌.

مرد هیچ نگفت. زن تُنگ‌ِ ماهی‌ را روی پيش‌خان‌ِ آشپزخانه‌ گذاشت‌ و گُل‌دان‌ِ سبزه‌ را روی میِز، كه‌ كنارِ پنجره‌ بود. روسری‌‌اش را برداشت رفت‌ به‌ طرف‌ِ پنجره‌. دكمۀ‌ مانتوش‌ را باز می‌‌كرد.

چرا پنجره‌ را باز نمی‌‌كنی‌؟ خانه بو نا گرفته.

لتۀ پنجره‌ را تا نيمه‌ باز كرد. پرده را هم تا آخر کنار زد. برگشت مانتوش‌ را به‌ جارختی‌ آويزان‌ كرد.

شومينه‌ات‌ هم‌ كه‌ هنوز روشن‌ است‌!

شب‌ها سرد‌ می‌‌شود.

شب و روز ندارد. تو هميشۀ خدا سردت‌ است‌.

به‌ اين‌ خانه‌ هنوز عادت نکرده‌ام‌. همه‌ جاش‌ سرد است‌. نمی‌دانم‌ كجا بايد بنشينم یا بخوابم‌.

زن‌ بِربِر نگاهش‌ كرد. طرۀ موی سیاهی را که روی صورت‌اش افتاده بود کنار زد.

دست‌ وردار!

وقتی سردم‌ باشد دستم به هیچ کاری نمی‌رود.

به‌جای این حرف‌ها فکری به حال خودت کن!

مرد نگاه‌اش‌ كرد. آن‌ طرف‌ِ پيش‌خان‌ ايستاده‌ بود و به غوطه خوردن ماهی تو تنگ آب نگاه می‌کرد.

چه فکری؟

خودت می‌دانی.

تو چی، فکری به حال خودت کرده‌ای‌؟

آره، مدتی است فکرهام را کرده‌ام.

راستی‌؟

زن‌ روي‌ش‌ را برگرداند و رفت‌ پشت‌ِ لگن ‌ِ ظرف‌شويی‌ و به‌ استكان‌ها نگاه‌ كرد.

چرا اين‌قدر لك‌ دارند؟

هر چه‌ می‌شويم‌شان‌ پاك‌ نمی‌‌شوند.

بايد بگذاری‌شان‌ تو مايع‌ِ ظرف‌شويی‌ يك‌ شب‌ بمانند. خوب‌، همه ‌چيز‌ آماده‌ است‌؟

زن نگاهی به میز انداخت. مرد یک فنجان‌ آب‌ِ داغ‌ برای‌ِ خودش‌ ريخت‌.

نمی‌دانم‌.

سكه‌ داری‌؟

بايد تو جيب‌هام‌ باشد.

تو قُلكی كه‌ برات‌ گذاشتم‌ چند تايی‌ سكه‌ بود.

نمی‌‌دانم‌ كجا گذاشتم‌اش‌.

تا كی‌ بايد اين‌ خانه‌ همين‌طور ریخته‌پاشیده باشد؟

وقتی جای خودم را پیدا کردم آن‌وقت می‌توانم هر چیزی را هم سرجای خودش بگذارم.

اگر پیدا نکردی چی؟

مرد جرعه‌ای‌ از آب‌ِ داغ‌ نوشيد. سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد، اما چيزی ‌نگفت‌. رفت چند سكه‌ از جيب‌ِ شلوارش‌، كه‌ به‌ جارختی‌ آويزان‌ بود، درآورد داد به‌ زن.‌ زن‌ گفت‌: سير چی‌؟

تو ايوان‌ هست‌.

زن رفت توی اتاق در ایوان را باز کرد‌ ‌ و با یک سيرِ درشت‌ِ سفيد برگشت‌.

ظرف‌های‌ِ چوبی‌ات‌ كجاست‌؟

كدام‌ ظرف‌ها؟

همان‌ها كه‌ سال‌ِ پيش‌ از شمال‌ خريديم‌.

بايد تو يكی‌ از همين‌ كشوها باشد.

پيداشان‌ كن‌!

مرد كشوهای آشپزخانه‌ را يكی‌‌يكی كشيد و توی‌شان‌ را نگاه‌ كرد. ظرف شيشه‌ای‌ دربسته‌ای را از كشو پایینی زیر پیش‌خان درآورد.

اين‌ سنجد. اسفند چی‌؟ می‌‌خواهی‌؟

شيشۀ دربسته‌ای‌ را كه‌ توی‌اش اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرف‌های كوچك ‌ِچوبی‌ را پيدا كرد و گذاشت‌شان روی‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.

چيزِ ديگری‌ هم‌ می‌خواهی؟

قرآن‌.

مرد رفت توی اتاق كشوِ ميزِ تحريرش‌ را، كه‌ قفل بود، باز كرد و يك‌ قرآن‌ِ كوچک با جلد تیماجی ِ نقش‌دار‌ از توی‌ِ يك‌ كيف‌ِ دستی درآورد. قرآن‌ را به‌ زن‌ داد و زن‌ لای‌اش را باز كرد گذاشت‌اش‌ روی‌ِ ميز.

فكر كردم‌ قرآن‌های خطی‌‌ات‌ را فروخته‌ای یا بخشیده‌ایش به کسی.

نه، این‌ها يادگارِ مادرم‌ است‌.

اگر مال‌ِ من‌ بود چی‌؟

یعنی چی؟

هيچ‌ چی.

كی‌ من‌ مال‌ِ تو را فروخته‌ام‌؟

حالا چرا داد می‌کشی؟

هرچه به دهن‌ات می‌آید می‌گویی بعد هم…

بد کردم آمده‌ام؟

حرف را عوض نکن! ‌

زبان‌ِ تو نيش‌ دارد. آدم‌ را می‌گزد.

زبان‌ِ تو چی‌؟

می‌خواهی‌ شروع‌ كنی‌؟

تو شروع‌ كردی.

من‌ خواستم‌، همين‌جوری، یک حرفی‌ زده‌ باشم‌. اما تو…

همین‌جوری گز نکرده؟

حالا چی شده مگر؟

خوب،‌ تمام‌اش‌ كن‌.

زن‌ خواست‌ چيزی‌ بگويد. مرد گفت‌: بس کن، خواهش‌ می‌‌كنم‌!

زن‌ رفت‌ روبه‌روی‌ِ آينۀ‌ قدی‌، كه‌ كنارِ جارختی‌ بود، واايستاد. پلک‌هاش را هم گذاشت و با دهن باز بنا کرد نفس کشیدن. مرد نگاه‌اش‌ نكرد. زن‌ دست‌اش‌ را به‌ طرف‌ِ مانتوش‌ برد، اما برگشت‌. مرد آب ‌ِداغ‌ را تو كاسۀ‌ ظرف‌شويی‌ خالی كرد و تو فنجان‌ چای ريخت‌. بعد رفت‌ پنجره‌ را بست‌. زن‌ نفس‌ِ بلندِ آه‌مانندی‌ كشيد. مرد درِ يخچال‌ را باز كرد و دو سيب‌ِ قرمز درآورد روی‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌. يكی از سيب‌ها زخمی‌ بود و لکه‌های‌‌ِ ریز ِ سياه‌ داشت‌. زن‌ سيب‌ِ سالم‌ را برداشت‌ و بعد تو ظرف‌های‌ِ چوبی سنجد و اسفند ريخت‌ و همه‌ را روی‌ِ ميز چيد.

خوب،‌ شد شش‌‌سين‌. سركه‌ داری‌؟

مرد درِ يخچال‌ را باز كرد و یک بطری سركه‌ از بغل‌ِ درِ ‌برداشت‌. بطری را روی پيش‌خان‌ گذاشت‌. زن‌ گفت‌: ظرف‌ِ كوچك‌ِ بلوری‌ داری‌؟

مرد توی‌ِ كشوها نگاه‌ كرد. كاسۀ چينی‌ِ لب‌پريده‌ای‌ از توی‌ِ يكی‌ از كشوها درآورد و آن‌ را روی‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌. زن‌ گفت‌: اين‌ كه‌ لبه‌ااش‌ پريده‌.

ديگر ندارم‌.

چرا برای‌ِ خودت‌ ظرف‌ و ظروف‌ نمی‌‌خری‌؟

خيلی‌ چيزها بايد بخرم‌.

جرعه‌ای‌ از چای‌ نوشيد. زن‌ تا نیمه تو‌ كاسۀ‌ چينی سرکه‌ ريخت‌.

چه‌ بوی تيزی‌ دارد.

چای‌ می‌‌خوری؟

نه‌. شمع‌ داری‌؟

آره‌.

زن‌ دورِ ميز می‌چرخيد و ظرف‌ها را پس‌‌وپيش‌ می‌كرد. گُل‌دان‌ و تُنگ ‌ِماهی را وسط‌ گذاشته‌ بود. سيب‌ را برداشت‌ به‌ آستين‌ِ پيرهن‌اش‌ ماليد و برق‌اش‌ انداخت‌.

پس چی شد؟

چی‌ چی‌ شد؟

شمع‌.

بايد بگردم‌. نمی‌‌دانم‌ كجا گذاشتم‌شان‌.

پس‌ شمع‌ها با خودت‌. بگذارشان‌ دو طرف‌ِ ميز. من‌ ديگر بايد بروم‌.

لطف‌ كردی‌ آمدی‌.

سال‌ِ تحويل‌ كجا هستی‌؟

منزل‌ِ مادرم‌.

زن‌ روبه‌رویِ مرد ايستاده‌ بود. آخرين‌ جرعۀ‌ چای‌اش‌ را نوشيد. زن‌ مقنعه‌اش‌ را سرش‌ كرد و مانتوش‌ را پوشيد. مرد گفت‌: اين‌ چيست‌ تو انگشت‌ات‌ كرده‌ای‌؟

حلقه‌ است‌. قشنگ‌ است‌ نه‌؟

انگشت‌های كشيده‌اش‌ را جلوِ مرد گرفت‌.

چرا حلقۀ‌ طلای‌ات‌ را انگشت‌ات‌ نمی‌‌كنی‌.

دايی‌‌ام‌ برای‌ام‌ خريده‌. نقره‌ است‌.

تو هيچ‌وقت‌ حلقه‌ای‌ را كه‌ برای‌ات‌ خريدم‌ انگشت‌ات‌ نكردی‌.

تو هم‌ هيچ‌وقت‌ حلقۀ‌ مرا دست‌ات‌ نكردی‌.

من‌ هيچ‌وقت‌ حلقه‌ دست‌ام‌ نمی‌‌كنم‌.

اما اين‌ هديۀ‌ دایی‌‌ام‌ است‌.

مبارک‌ات‌ باشد.

مرد سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد. زن‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ در.

كاری‌ نداری‌.

مرد گفت‌: سال‌ِ نو مبارك‌.

زن‌ گفت‌: سال‌ِ نوِ تو هم‌ مبارك‌.

زن‌ در را باز كرد رفت‌ بیرون‌. مرد روی‌ِ صندلی‌ِ پشت‌ِ پيش‌خان‌ نشست.

دوم فروردین 1378

***

منبع: bestory.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=16574

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *