روزی روزگاری دهقانی گربهای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت. یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بُرد به جنگل و همانجا رها کرد.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 439
روزی روزگاری دهقانی گربهای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت. یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بُرد به جنگل و همانجا رها کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 342
روزی روزگاری، یک مورچه برای جمعکردن دانههای جو از راهی عبور میکرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد. ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,308
مردی روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را باهم در طویله میبست. خر را برای سواری نگاه میداشت، اما گاو را به صحرا میبرد و به خیش میبست و زمین شخم میزد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,902
در جنگلی بزرگ و زیبا، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی میکردند. یکی از این حیوانات، کلاغ پُر سروصدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 1 14,704
یکی بود یکی نبود، همون خدای مهربون، برای همه همزبون، دختر کوچولویی را به زنوشوهری هدیه داد. پدر و مادر اسم اونو پَری گذاشتند، چون اون مثل یه پری زیبا بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 5,648
روزی روزگاری در شهری، روستایی بود و در آن روستا، مدرسهای بود که پسری به نام قُلی در آن درس میخواند. او خانوادهی باسوادی داشت و پدرش کدخدای روستا بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,132
روزی روزگاری در زمین خداوند در یکی از جنگلهای دوردست، پسرکی بنام قلقلی با مادربزرگ پیر خود زندگی میکرد. قلقلی پسر خوبی بود و به مادربزرگ پیرش در کارها کمک میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 886
حسنی هیچ وقت تکالیف مدرسه اش را انجام نمیداد. چون به نظر او انجام دادن تکلیف، کار خسته کننده ای بود. او میگفت به جای انجام دادن تکلیف میتوان بازی کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,369
در یکی از روزهای خداوند، در دهکده ای، مردی فقیر با خانواده و پدر پیر خود زندگی میکرد. مرد به سختی کار میکرد و خرج زندگی را به دست میآورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 552
یکی بود یکی نبود، زیر آسمان شهر پسرکی بود که با پدر و مادر خود زندگی میکرد و خواهر و برادری نداشت. در یکی از روزهای سرد سال که او پشت پنجرهی خانه نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد، ناگهان دید دانههای ریز برف از بالا به پایین میریزند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر