ظهر است. خورشید میدرخشد. کوچههای شهر مدینه خلوت شده است. چند مرد فقیر زیر سایهی درختی نشستهاند و غذای سادهای میخورند. ناگهان صدای پای اسبی را میشنوند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 211
ظهر است. خورشید میدرخشد. کوچههای شهر مدینه خلوت شده است. چند مرد فقیر زیر سایهی درختی نشستهاند و غذای سادهای میخورند. ناگهان صدای پای اسبی را میشنوند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,607
علی بود، فاطمه بود، و فرزندان دلبندشان. آنها روزه بودند. نزدیک افطار سفرهای پهن کردند. در سفره یککاسه شیر، یک ظرف آب و دو قرص نان گذاشتند. غذایشان همین بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,141
صدای آرامِ فاطمه (س) به گوش میرسید. حسن ملافهی نازکی را که روی سرش انداخته بود کنار زد. صدای جیرجیرکها هم شنیده میشد. مهتاب به صورت مادر بوسه میزد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 28,036
در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری بود به نام «نمرود». حضرت ابراهیم در زمان این پادشاه به دنیا آمد. او هنوز کوچک بود که پدرش از دنیا رفت و عمویش او را پیش خود برد تا از او مواظبت کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,993
یک روز از مادرم پرسیدم: «دعا یعنی چه»؟ مادرم گفت: «حرف زدن با خداست، یعنی از او یاری میگیریم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 420
در زمانهای دور در سرزمین یَمَن مردی به نام «ابرهه» زندگی میکرد. او حاکمی بیایمان و ظالم بود. یک روز ابرهه شنید که همهی مردم برای عبادت به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 517
چند سال از حضور حضرت محمد (ص) در مدینه میگذشت. یکشب ایشان در خواب دیدند که به همراه مسلمانان وارد مکه شدند و خانهی کعبه را زیارت کردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,578
روزی حضرت محمد (ص) به شهری نزدیک مکه رفتند تا مردم آن شهر را به دین اسلام دعوت کنند. پیامبر اکرم با بزرگان این شهر ملاقات کردند و دربارهی دین اسلام با آنها صحبت کردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 878
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. در این باغ کلاغی بود که آرزو داشت پرهای رنگی داشته باشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 340
گنجشکها روی درخت نخلِ حیاط جیکجیک میکردند. فاطمه (س) خواست پدر را صدا بزند و بگوید: «پدر جان»؛ اما به یاد مردم مدینه افتاد. آنها پدرش را با نامهای گوناگون صدا میزدند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر