داستان کودک: سالها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی شکمو بود. پادشاه، آنقدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچچیز را دوست نداشت. او هیچوقت از خوردن، سیر نمیشد.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,865
داستان کودک: سالها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی شکمو بود. پادشاه، آنقدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچچیز را دوست نداشت. او هیچوقت از خوردن، سیر نمیشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,765
قصه کودک: طوفان شدیدی در جنگل میوزید. باد، با قدرت، برگ درختان را به زمین میریخت و حتی درخت بلندی را نیز شکسته بود باوجوداین، پرندگان و حشرات، صبورانه به کار خود مشغول بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 4,963
قصه کودک: هوا کمکم تاریک میشد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانههای زیبا مشغول بازی بود، بیخبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 712
داستان کودک: یک روز صبح زود، پیتر درِ خانهشان را باز کرد و به سبزهزار پهناور رفت. دوست پیتر، پرندۀ کوچک که روی درخت بلندی نشسته بود تا چشمش به پیتر افتاد با خوشحالی گفت: «همهجا امنوامان است.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 675
داستان کودک: بهار بود. اردکها تازه از پروازی طولانی از جنوب به دریاچه بازگشته بودند. آقا اردکها با سروصدای زیاد روی آب شنا میکردند و با غرور، زور و قدرت خود را به خانم اردکها نشان میدادند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 5,458
داستان کودک: روزی روزگاری یک آقایی که لباس راهراه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوهفروشی رد میشد. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,564
داستان کودک: در زمانهای قدیم، بچه فیل کوچکی بود که با پدر و مادرش در جنگلی زندگی میکرد. یک روز، وقتی هوا خیلی گرم بود، پدر و مادر فیل کوچولو به او گفتند: «هوا خیلی گرمه...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 740
داستان کودک: روزی روزگاری، یک پرندۀ قشنگ کوچولویی بود که خیلی به قشنگی خودش مینازید و خیلی ازخودراضی بود. پرندههایی که دوستش بودند به غرور و خودپسندی او میخندیدند و از او میپرسیدند: «تو که هیچ کاری بلد نیستی
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,030
داستان کودک: یک آقا خرگوش و یک خانم خرگوش تازه باهم آشنا شده بودند. آنها در خرگوشستان به هم برخورد کردند. همان راهروهای پرپیچوخم که خانوادههای بسیاری را به هم پیوند میدهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,826
داستان کودک: دو بچه قورباغه، کنار آبگیری بازی میکردند که یک گاو برای نوشیدن آب به آنجا نزدیک شد. در همین حال یکی از بچه قورباغهها میخواست به کناری بجَهد که زیر سم گاو قرار گرفت.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر