داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتیکه از مدرسه به خانه برمیگشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی میبافت. او آنقدر سریع میبافت که گاهی به نظر میرسید میلهای بافتنی، زیر نور آتش، جرقه میزنند.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,191
داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتیکه از مدرسه به خانه برمیگشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی میبافت. او آنقدر سریع میبافت که گاهی به نظر میرسید میلهای بافتنی، زیر نور آتش، جرقه میزنند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 877
داستان کودک: روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آنقدر این شنل را دوست داشت که هیچوقت دلش نمیخواست آن را از تنش دربیاورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 392
داستان کوتاه: سبیلو، یک گربهی پارچهای بود. بهعنوان یک گربهی پارچهای، خیلی هم قشنگ بود. مادربزرگ سوزی، وقتی او فقط چهار سال داشت، سبیلو را دوخته بود. دوختنش زمان زیادی برده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,640
داستان کودک: روزی روزگاری، یک پری دریایی بود به اسم ماریان. او خیلی تنها بود. هرروز، از صبح تا شب، روی صخرهای مینشست و موهای طلایی بلندش را شانه میکرد و برای خودش آواز میخواند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,780
داستان کودک: سالها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی شکمو بود. پادشاه، آنقدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچچیز را دوست نداشت. او هیچوقت از خوردن، سیر نمیشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,625
قصه کودک: طوفان شدیدی در جنگل میوزید. باد، با قدرت، برگ درختان را به زمین میریخت و حتی درخت بلندی را نیز شکسته بود باوجوداین، پرندگان و حشرات، صبورانه به کار خود مشغول بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 4,832
قصه کودک: هوا کمکم تاریک میشد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانههای زیبا مشغول بازی بود، بیخبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 652
داستان کودک: یک روز صبح زود، پیتر درِ خانهشان را باز کرد و به سبزهزار پهناور رفت. دوست پیتر، پرندۀ کوچک که روی درخت بلندی نشسته بود تا چشمش به پیتر افتاد با خوشحالی گفت: «همهجا امنوامان است.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 640
داستان کودک: بهار بود. اردکها تازه از پروازی طولانی از جنوب به دریاچه بازگشته بودند. آقا اردکها با سروصدای زیاد روی آب شنا میکردند و با غرور، زور و قدرت خود را به خانم اردکها نشان میدادند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 5,272
داستان کودک: روزی روزگاری یک آقایی که لباس راهراه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوهفروشی رد میشد. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر