در یک مزرعۀ کوچک و سرسبز، گاو و اسبی به خوشی و خوبی زندگی میکردند. این دو دوستِ خوب، باهم در مزرعه کار میکردند و غذا میخوردند و در کنار هم میخوابیدند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 526
در یک مزرعۀ کوچک و سرسبز، گاو و اسبی به خوشی و خوبی زندگی میکردند. این دو دوستِ خوب، باهم در مزرعه کار میکردند و غذا میخوردند و در کنار هم میخوابیدند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 678
سالهای سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لکلک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیدهایم و چون ندیدهایم نمیتوانیم تصور کنیم که چطور روباه و لکلک میتوانند باهم دوست باشند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,304
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در بیشهای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهنسال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی میکرد. در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی میکردند
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,834
در روزگاران خیلی قدیم روباهی بود که تصمیم گرفت دور دنیا را بگردد. روباه رفت و رفت تا به یک باغ رسید؛ باغ پر از درختهای انگور بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,535
سالها پیش در جنگلی که درختهای سبز و بسیار بلندی داشت کلاغ سیاهی زندگی میکرد. یک روز کلاغ سیاه تکه پنیر بزرگی پیدا کرد و آن را به منقار گرفت و روی شاخه درختی نشست
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,666
روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدامیک از آنها بیشتر است باهم حرف میزدند. در همین موقع مردی از جادهای عبور میکرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,321
در خانهای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوتها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی میکردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همهجا را پوشانیده بود و هیچ نشانهای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,050
فکرش را هم نمیتوانید بکنید که چه کسی قرار است به کلاس درس خانم فریزل بیاید. دیروز صبح وقتی کیشا وارد کلاس شد، با خودش میهمان کوچولویی آورده بود. کیشا گفت: «بچهها بیایید دوست من مورچه را ببینید و خوشامد بگویید.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 765
داستان کودکانه: روزی روزگاری، بیوهی فقیری بود که دو دختر دوستداشتنی داشت. همگی آنها در کلبهای کوچک که دو درختچهی رُز در دو طرف آن بود، زندگی میکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,521
داستان کودکانه: در دهکدهای کوچک در ایتالیا پیرمردی نجار به نام پدر ژِپتو زندگی میکرد. یک روز او عروسک پسربچهای را از چوب ساخت. ازآنجاییکه پدر ژپتو هیچ خانوادهای نداشت، با خود گفت: «ایکاش، این عروسک یک پسر واقعی بود.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر